یکشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۳

هنوز هم هيچ‌چيز مثل شعرهای فروغ آرامم نمی‌کند، وقت‌هايی که بسيار دل‌گير باشم ...

خطوط را رها خواهم کرد
و هم‌چنين شمارش اعداد را رها خواهم کرد
و از ميان شکل‌های هندسی محدود
به پهنه‌های حسی وسعت پناه خواهم برد
من عريانم، عريانم، عريانم
مثل سکوت‌های ميان کلام‌های محبت عريانم
و زخم‌های من همه از عشق است
از عشق، عشق، عشق
من اين جزيره‌ی سرگردان را
از انقلاب اقيانوس
و انفجار کوه گذر داده‌ام
و تکه‌تکه شدن، راز آن وجود متحدی بود
که از حقيرترين ذره‌هايش آفتاب به دنيا آمد ...

سه‌شنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۳

الان تقريبا دو سه دقيقه تلفنی با باران دختر يک سال و پنج ماهه‌ی توفان صحبت کردم! خيلی خوب بود. يعنی جدی خيلی خوب بود. البته نه من فهميدم اون چی گفت و نه اون احتمالا فهميد من چی گفتم ولی به زبان مخصوص به خودمون يه حرف‌هايی زديم و يه ارتباط خيلی خيلی قشنگی بين‌مون برقرار شد طوری که الان يه حس ماهی دارم که اصلا نمی‌دونم چه‌جوری بگم چه شکليه ...


آهای خدا، من بچه می‌خوام!

دوشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۳

ژنرال ...!

ژنرال تانکت قوی‌ترين خودرو است
جنگلی را فرو می‌اندازد و
هزاران نفر را له و لورده می‌کند
اما يک عيب دارد:
نياز به يک راننده دارد.

ژنرال،بمب‌افکنت قوی است
از توفان سريع‌تر پرواز می‌کند و
از يک فيل بيشتر بار می‌کشد
اما يک عيب دارد:
نياز به يک خلبان دارد.

ژنرال، از انسان‌ استفاده‌های زيادی می‌شود کرد،
آدم ‌می‌تواند پرواز کند و می‌تواند بکُشد
اما يک عيب هم دارد:
می‌تواند بينديشد.

برتولت برشت

چهارشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۳

سرخوشی!

نمی‌دونم چرا امشب الکلی شنگول شدم و دلم می‌خواد همين‌جوری يه چيزی بنويسم. بعد مدت‌ها يه حس خيلی خوبی دارم که واقعا برای خودمم عجيبه!

با اين که صبح ساعت ۶ از خواب پا شدم و يه عالمه هم امروز کارای مختلف کردم اما الان که ساعت تقريبا يک نصفه شبه اصلا خسته نيستم و خوابم نمياد.


...


الان که خوب فکر می‌کنم می‌بينم بيشتر شنگوليتم احتمالا برمی‌گرده به يه ساعت و نيم پياده‌روی امروزم تو جاده تندرستی ...

يه جورايی حس می‌کنم يه اتفاق‌های خوبی می‌خواد بيفته. حالا نه اين‌که خبری باشه‌ها ولی نمی‌دونم چرا به دلم اومده که می‌خواد يه اتفاق‌های خوبی بيفته!

خل شدم! نه؟

بعدش هم پايه‌ام امشب به مناسبت اين خوشی خوبی که اومده سراغم يه آهنگ شاد بذارم رو وبلاگم!

پی‌نوشت:
من دلم هويج می‌خواد. دليلشو می‌تونين از شيزو بپرسين!!!

دوشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۳

هنوز هم عميقا معتقدم تک‌گويی زير که از شهرقصه‌ی بيژن مفيده، عاشقانه‌ترين عاشقانه‌ها است ... خالص ِ خالص عشق ...

اما راستش چی بگم
تقصير ما که نبود
هر چی بود زير سر چشم تو بود

يک‌کاره تو راه ما سبز شدی
ما رو عاشق کردی
ما رو مجنون کردی
ما رو داغون کردی

حاليته؟

آخه آدم چی بگه قربونتم؟
حالا از ما که گذشت
بعد از اين اگر شبی نصفه شبی
به کسونی مث ما قلندر و مست و خراب
تو کوچه برخوردی
اون چشارو هم بذار
يا اقلا ديگه اين ريختی بهش نگاه نکن

آخه من قربون هيکلت برم
اگه هر نيگا بخواد اين‌جوری آتيش بزنه
پس بايس تموم دنيا تا حالا سوخته باشه ...

یکشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۳

در مورد پست قبلی، جواب آقای آرمين درست بود:

راننده از دوستش می خواد که پيرزنه رو به بيمارستان برسونه و خودش هم پيش فرد ايده‌آلش تو ايستگاه باقی می‌مونه ...

سه‌شنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۳

اين معما رو يکی از دوستام برام فرستاده که به‌نظرم جالب اومد. ظاهرا هم اين معما سوالی بوده که يک شرکت برای استخدام يک نفر از ميان دويست متقاضی از اونا پرسيده:


در يک شب فوق‌العاده طوفانی و سرد شما در ماشينتان مشغول رانندگی هستيد که از مقابل يک ايستگاه اتوبوس رد می‌شويد و می‌بينيد سه نفر آن‌جا منتظر آمدن اتوبوس ايستاده‌اند:

۱ـ يک بانوی پير که به نظر می‌رسد در حال مرگ است.

۲ـ‌ يک دوست قديمی که يک‌بار جان شما را نجات داده است.

۳ـ زن ( يا مرد ) کاملی که هميشه شما در روياهايتان دنبالش می‌گشته‌ايد.

به کدام‌يک از آن‌ها مايليد پيش‌نهاد بدهيد که سوار ماشين شوند، با اين شرط که بدانيد شما فقط می‌توانيد يک مسافر در ماشينتان سوار کنيد؟

ظاهرا با يک وضع دشوار روبه‌رو هستيم. از لحاظ اخلاقی:

شما بايد بانوی پير را سوار کنيد و جانش را نجات دهيد چون در حال مرگ است.

شما بايد دوست‌تان را سوار کنيد چون او يک‌بار جان شما را نجات داده و مديون وی هستيد و حالا اين شانس را يافته‌ايد که جبران کنيد.

و شما بايد زن يا مرد کاملی که هميشه در روياهايتنان دنبالش می‌گشته‌ايد را سوار کنيد چون ممکن است ديگر هيچگاه در زندگی او را ملاقات نکنيد.


فکر می‌کنيد فردی که استخدام شده چه جوابی داده؟

پی‌نوشت:
لطفا اگر معما را قبلا خوانده‌ايد و جوابش را می‌دانيد پاسخ ندهيد.

دوشنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۳

آقای مرتضوی دادستان تهران

بعيد می‌دانم شما برشت را بشناسيد و يا اين‌که بدانيد فريتس لانگ که بوده است. خيلی هم البته مهم نيست. فقط پيش‌نهاد می‌کنم فيلم Hangmen Also Die را بنشينيد و سر فرصت تماشا کنيد.

در برابر يک ملت نمی‌شود ايستاد. باور کنيد!

شنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۳

پيش‌نوشت:
اين‌بار انگار موقع نوشتن زيادی سرحال بودم و به همين خاطر اين نوشته حسابی طولانی شد. پيش‌نهاد می‌کم برای اون که خسته نشيد تو چهار پنج وعده! بخونينش!



خاطره‌های سفر
قسمت اول: بحرين


پرواز ما از تهران به بحرين ساعت ۴ عصر بود. شب قبلش من به فرهاد زنگ زدم که پاشه بياد خونه‌ی ما ببينيم چی‌کار بکنيم برای سفر. برای مالزی و سنگاپور قبلش يه سری اطلاعات گرفته بوديم و می‌دونستيم بايد کجاها بريم و از طرفی تو پکيج توری که گرفته بوديم، تو هر کدوم از اين دو کشور يه روز تور شهر ( City Tour ) داشتيم، اما در مورد بحرين مسئله فرق می‌کرد. نه اصلا به صورت دقيق می‌دونستيم چند ساعت يا چند روز تو بحرين توقف داريم و نه از گشت خبری بود.

فرهاد که اومد رفتيم سراغ اينترنت و تحقيق در مورد جاهای ديدنی بحرين که لااقل تو مدتی که بحرينيم وقت‌مون تلف نشه. اما نتيجه‌ی تحقيقات‌مون بيشتر مايوس‌مون کرد به طوری که با فرهاد به اين نتيجه رسيديم کاش توقف‌مون تو بحرين کم باشه.

چيزايی که تو اينترنت درمورد بحرين فهميديم اين بود که بحرين يه جزيره‌ايه که سه تا شهر داره کلا. المنامه پايتختش، المحرق که نزديک همون المنامه است و الريفا. هر سه شهر بحرين تو قسمت شمالی‌ش واقع هستن و جنوب بحرين رسما بی آب و علفه و نه شهر و روستايی داره و نه کلا زندگی توش جريان داره.





از نظر جاذبه‌های توريستی هم که به نظر می‌رسيد کلا بحرين تعطيله! چيزايی که پيدا کرديم يه چيزايی بود مثل يه قلعه‌ی قديمی، موزه‌ی مرواريد، موزه‌ی نفت و يه درختی به اسم درخت زندگی! ( Tree Of Life) که يه درخت بود وسط بيابون و مثلا خيلی باحال بود از نظر بحرينی‌ها. جالب اين‌که تو کل کشور بحرين يه Beach درست و حسابی پيدا نمی‌شد و بحرين با اين‌که جزيره ‌است انگار ملتش اهل شنا نيستن.

يه چيز ديگه‌ای‌هم که تو اينترنت پيدا کرديم درمورد بحرين، خاطرات يه خانوم آمريکايی بود به نام گوگوش!!! ( با گوگوش خودمون فرق داشت!) که يه مدتی تو بحرين زندگی کرده بود و خلاصه برداشت خيلی خفنی از بحرين داشت.

اين گوگوش خانوم تلويحا نوشته بود که بحرين يه جای بی آب و علف و عقب مونده است که قوانين اسلامی به طرز خيلی سخت‌گيرانه‌ای توش رعايت می‌شه، توريست‌ها نمی‌تونن لباس به سبک غربی بپوشن، اگه يک ميلی گرم الکل تو خون‌تون پيدا کنن می‌برن‌تون زندان و خفن جريمه می‌شين ( ۵۰۰۰ دلار )، مردماش با آمريکايی‌ها و اسرائيلی‌ها بدن و ممکنه بکشن‌شون و خلاصه اين‌چيزا!

به هرحال نتايجی که از اينترنت گرفتيم اين بود که تو بحرين يه بازارش رو بريم به اسم باب‌البحرين و يه مرکز صنايع دستی‌شون و يه دلفين پارک اگه وقت کرديم و جالب‌ اين‌که آخر هيچ‌کدوم از اينا رو نرفتيم و يه جاهای ديگه رفتيم!

اما روزی که ساعت چهارش پرواز به بحرين داشتيم، صبحش هم من حسابی کار داشتم، هم فرهاد. به همين خاطر همون شب چمدون‌هامون رو بستيم و صبحش با خودمون برديم سرکار که از همون طرف هم بريم فرودگاه!

فکرشو بکنين مثلا من صبح ساعت هفت و نيم صبح با يه چمدون خفن گنده رفتم مدرسه تا به شاگردا درس بدم و بعد از اون‌جا برم فرودگاه! خلاصه سر همين قضيه‌ی چمدون مسافرته جلو شاگردا لو رفت و ديگه سرکلاس هرکدوم‌شون يه چيزی می‌گفتن که آقا ما هم ببرين و خوش بگذره و شيطونی نکنين يه وقت!!! و اينا که ديگه ساعت دو شد و راه افتادم به سمت فرودگاه.

پروازمون همون‌طور که گفتم با شرکت هواپيمايی گلف‌اير بود که می‌شه گفت يه شرکت هواپيمايی نسبتا درپيته که آدم وقتی سوارش می‌شه می‌گه قربون همون ايران‌اير خودمون. پروازمون که حدود يک ساعت تاخير داشت اما جالب‌تر از اون مسئله‌ای بود که سر کارت پروازها و نشستن تو هواپيما رخ داد.

آقا ما رفتيم سرجای خودمون نشستيم و منتظر بوديم بقيه‌ی ملت هم بشينن تا هواپيما بلند شه، ولی مگه می‌شد، دعوا شده بود سر جاها. ملت نمی‌شستن، يکی می‌گفت اين‌جا جای منه، يکی می‌گفت من اين‌جا نمی‌شينم و خلاصه يه عده‌ی زيادی سر پا بودن!

تو همين گير و دار سرمهمان‌دار اومد و شروع کرد به حل و فصل مسئله و همه رو يه جورايی راضی کرد الا يه زوجی که سرپا بودن هنوز. ازشون پرسيد شما چرا نمی‌شينين؟ که مرده جواب داد اين‌جا جای ما است اما اين‌ آقاهه ( اشاره به يک مرد عرب) سرجامون نشسته.

مهمان‌داره شماره‌ها رو نگاه کرد و به مرد عربه گفت اينا راست می‌گن و شما پاشو برو سرجات بشين. مرد عربه هم خيلی شيک گفت عمرا و اگه سر من بره هم از اين‌جا پا نمی‌شم!

مهمان‌داره هم دراومد که آخه عزيز من اين چه کاريه و خُب جون جدت پاشو برو سرجات بشين شب شد می‌خواهيم بريم که مرد عربه گفت الا و بلا نمی‌شه چون که اون مسئول احمقی که کارت پرواز رو صادر کرده، به زن من اين‌جا جا داده و به خودم تو يه رديف ديگه صندلی داده و من ناسلامتی عربم و غيرتم اجازه نمی‌ده اين مرده پيش زنم بشينه.

مهمان‌داره گفت بابا اين آقا خودش زن داره و به زن تو کاری نداره و بی‌خيال شو بذار بشينه که عربه باز هم قبول نکرد و همه حيرون مونده بودن که حالا چه بايد کرد که يه دفعه مهمان‌داره به عقلش رسيد که بگه اصلا تو زنت اون ته بشينه بعدش زن اين آقا بشينه و بعدش شوهره که عربه بالاخره بعد کلی مِن و مِن کردن و غُرغُر و نارضايتی با اين شرط که زن آقاهه تا آخر پرواز از جاش پا نشه، رضايت داد بره سر جاش و سرانجام مسئله به خير و خوشی تموم شد.

پرواز ما از مالزی به بحرين ساعت ۶ عصر فرداش بود و ما به بحرين که رسيديم رفتيم سراغ Customer Desk که ببينيم چه غلطی بايد بکنيم. اون‌جا وُچر يه هتل بهمون دادن با شام و صبحونه و نهار فرداش و گفتن فردا ساعت چهار بياين برای پروار به سمت مالزی. ما هم بعدش رفتيم قسمت ايميگريشن و ويزای توقف کوتاه مدت تو بحرين رو گرفتيم و منتظر شديم تا ماشين هتل بياد فرودگاه دنبال‌مون.

يه اتفاق جالبی هم که همون‌جا فتاد اين بود که جدای ما که خودمون پا شده بوديم اومده بوديم يه گروهی هم از ايران اومده بودن با آژانس‌ [...] که تقريبا همه‌شون جز مسئولين درجه سه و چهار مملکت بودن و بيشترشون شهردارها و استان‌دار و اعضای شورای شهر شهرهای مختلف استان [...] بودن. از اون جايی هم که محض رضای خدا به جز يکی‌شون که خيلی دست و پا شکسته انگليسی حرف می‌زد، بقيه‌شون مطلقا انگليسی بلد نبودن، يه خانوم تورليدری باهاشون فرستاده بودن که خرشون يه وقت تو گِل نمونه.

اما جالب‌تر از همه اين بود که سرکار خانوم تورليدر هم علی‌رغم تجربه‌ش و اين‌که اين مسير رو بارها رفته بود، نمی‌تونست انگليسی خوب بفهمه و صحبت کنه و سر ايميگريشن، کارشون گير کرده بود و مسئوله بهشون می‌گفت اونايی که تو يه هتل هستن پاس‌هاشونو با هم بدن ولی اينا نمی‌فهميدن چی‌ می‌گه و يه قرم (غرم؟) قاطی‌ای شده بود که بيا و ببين.

تصور کنين قيافه‌های ريشو و کر کثیف ( يکی‌شون که جای داغ مهر هم رو پیشونيش داشت!) مسئولين محترم ما رو که تو کت‌شلوارهای بی‌ریخت و گشادشون گه‌گيجه گرفته بودن که حالا بايد چی‌کار کنن و خانوم تور ليدرشون هم مدام به مسئول ايميگريشنه می‌گفت: It is a group, go Hotel Elite و نمی‌فهميد يارو چی داره بهشون می‌گه.

خلاصه حس انسان‌دوستی من و فرهاد ( بيشتر فرهاد!) گل کرد که بريم کمک‌شون کنيم. يه کم که بهشون توضيح داديم چی‌کار بايد بکنن، ديديم از طرف اداره‌ی ايميگريشن بحرين يه آدمی فرستادن که فارسی بلده و ما هم که ديگه ماشين هتل‌مون اومده بود راه افتاديم به سمت هتل.

توی فرودگاه بحرين يه‌ذره با فرهاد به اين‌ نتيجه رسيديم که گوگوش خانومه احتمالا روغن پياز داغ ماجرا رو زياد کرده بوده چون مثلا Duty Free فرودگاه انواع و اقسام مشروبات الکلی رو می‌فروخت و يا اين‌که خارجی‌ها تقريبا می‌شه گفت هرجوری که خواسته بودن لباس پوشيده بودن.

صبح که تو تهران بوديم دمای هوا يه‌چيزی حدود دو ــ سه درجه بود اما شب که وارد بحرين شديم هوا حدود ۱۷ــ ۱۸ درجه بود که خيلی حال می‌داد. از فرودگاه تا هتل‌مون حدود نيم‌ساعتی طول کشيد چون فرودگاهش بيشتر به شهر المحرق نزديک بود تا منامه و ما هم هتل‌مون تو منامه بود.

مدل خيابون‌های بحرين و اتوباناش يه چيزی بود مثل مال دبی البته يه لِوِل پايين‌تر. اتوبان‌های تميز و چندبانده، گل‌کاری کنار خيابون‌ها و اين‌چيزا. اسم هتلی که توش به ما اتاق داده بودن، بيسان تاور بود که يه هتل بزرگ و شيک بود و خوش‌بختانه تو يکی از محله‌های خوب و شلوغ منامه قرار داشت.





اتاق‌ها رو که تحويل گرفتيم، گفتيم تا تاريک نشده يه سر بريم شهر ببينيم چه خبره. ساعت حدودا هشت ونيم اينا بود و ما رفتيم تو يه خيابون شلوغ مدل خيابون ولی‌عصر خودمون ( مثلا بين ميدون ولی‌عصر تا فاطمی)





تقريبا همه‌ی مغازه‌ها باز بودن و عرب‌ها هم مشغول به قدم‌زدن و خريد. خيلی از فروش‌گاه‌های مارک‌دار و رستوران‌های معروف مثل مک‌دونالد و برگر کينگ و کی‌اف‌سی و پيزاهات و اينا تو اون خيابون که اگه يادم نرفته باشه اسمش Exhebition بود شعبه داشتن و يه سری فروشگاه‌های بحرينی گنده مدل شهروند هم اون‌جا پيدا می‌شد. گوشه گوشه‌ی خيابون هم استندهای تبليغاتی گذاشته بودن که اين‌يکی با توجه به کلمه‌ی خيار و علامت موفقيتی!! که بچه عرب‌ها داشتن نشون می‌دادن به نظرم جالب اومد!





واحد پول بحرين ديناره که يه واحد پول خفنيه و تقريبا هر دينار تو مايه‌های سه دلار آمريکا است. به همين خاطر عددايی که رو جنس‌ها نوشته بود خيلی کم بود و يه‌جورايی ناخودآگاه آدم رو ترغيب می‌کرد به خريد کردن!

بعد از چند ساعتی که خيابون‌گردی و خريد کرديم! چون شب قبلش هم تو تهران مشغول چمدون بستن بوديم و خوب نخوابيده بوديم برگشتيم هتل و با مسواکای تازه‌مون که همون موقع خريده بوديم دونه‌ای دو دينار!! ( مسواک‌های خودمون رو حواس‌مون نبود برداريم و با بار رفته بود مالزی!) مسواک زديم و مثل بچه‌های خوب گرفتيم خوابيديم.


صبح که از خواب پاشديم اولين چيزی که برامون جلب‌توجه کرد چشم‌انداز قشنگی از دريا بود که از پنجره‌ی هتل ديده می‌شد.





بعد از خوردن صبحونه گفتيم چی‌کار کنيم چی‌کار نکنيم و آخر به اين نتيجه رسيديم اول يه سر بريم دلفين‌پارک که همون نزديکای هتل بود و شوی دلفين‌ها رو ببينيم و احيانا باهاشون شنا کنيم و بعد از اون بريم باب‌البحرين.

به دلفين‌پارک که رسيديم متوجه‌ شديم که حقيقتا آدمای خوش‌شانسی هستيم چون دلفين‌پارک همه‌ی روزای هفته صبح‌ها برنامه داشت الا پنج‌شنبه و اون روز هم پنج‌شنبه بود! تنها برداشت من از دلفين‌پارک اين جناب آقا يا سرکار خانوم گربه! بود که رو نيمکت‌های جلوی دلفين‌پارک واسه خودش لم داده بود.




يه چيز جالب ديگه که دم دلفين‌پارک ديديم اين بود که اين عرب‌ها از بس که گشادن برای پل‌های عابر پياده‌شون هم آسانسور گذاشتن که خدای نکرده مبادا از پله بالا برن خسته شن يه وقت. اين عکس رو از بالای پل عابر انداختم که منظره‌ايه از منامه.





خلاصه بعد از اين که از دلفين‌پارک نااميد شديم، همانند انسان‌های ضدحال خورده تاکسی گرفتيم بريم باب‌البحرين. تو راه راننده تاکسيه که انگليسيش فول بود گفت واسه چی می‌خواهيد بريد باب‌البحرين و اون‌جا خبری نيست پنج‌شنبه‌ای و بيشتر عمده‌فروشيه و تا ظهر بازه و الان که اذون بشه ملت تعطيل می‌کنن می‌رن نماز و وقت‌تون تلف می‌شه و اينا و بياين جاش ببرم‌تون يه مرکز خريد خوب و گنده. گفتيم خُب باشه ببر. بعدش هم يارو شروع کرد به سخن‌رانی که آخی دلم به حال شما می‌سوزه و تو ايران آزادی نيست و شماها بايد پيرهن آستين‌بلند بپوشين!!! و زنا بهشون خيلی ظلم می‌شه و اينا انگار که خودش تو مهد دموکراسی و حقوق بشر داشت زندگی می‌کرد. بعدش هم گفت بحرينی‌ها چون خيلی هاشون رگ ايرانی دارن از ايرانی‌ها خوش‌شون مياد و خداکنه حالا که خاتمی اومده وضع‌تون يه‌کم بهتر شه و خلاصه ما رو رسوند به يه مرکز خريدی يه اسم مارينا.





مرکز خريد مارينا يه چيزی بود مثل سيتی‌سنتر دبی اما در ابعاد کوچيک‌تر. خود مرکز خريده چيز جالبی برامون نداشت آن‌چنان و فقط فرهاد که تو اين سفر گير داده بود به تی‌شرت با راه‌های افقی! سه چهار تا تی‌شرت ديگه که تماما راه‌های افقی داشتن خريد!

يه چيز ديگه تو مرکز خريد توجه‌مون رو جلب کرد اين بود که توی بحرين تقريبا بيشتر زنای بحرينی باحجابن و خيلی‌هاشون هم پوشيه می‌زنن و درواقع می‌شه گفت بحرين اسلامی‌ترين کشوری بوده که من تاحالا رفتم و اين مسئله کاملا نمود داره.

بعد از اين‌که دو سه ساعت تو مرکز خريده چرخ زديم اومديم بيرون و يه کار باحال کرديم و رفتيم بازار ماهی‌فروش‌ها که همون بغل بود. انواع و اقسام ماهی‌ها که تو خواب هم نديده بوديم و انواع ميگو و خرچنگ و هشت‌پا و ماهی‌مرکب تو بازار ماهی‌فروش‌هاشون فروخته می‌شد که منظره‌‌ی خيلی جالبی درست کرده بود.

از بازار ماهی‌فروش‌ها که دراومديم حسابی بوی ماهی گرفته بوديم که خيلی بد بود. سريع تاکسی گرفتيم رفتيم رفتيم هتل تا قبل از اين‌که بريم فرودگاه اقلا وقت داشته باشيم يه دوش هم بگيريم بلکه بوئه بره! بعد از دوش‌گرفتن هم يه کم ورق‌بازی کرديم و ساعت ۵ راه افتاديم به سمت فرودگاه که بريم مالزی و از اين‌جا بود که يه سفر سخت، خسته‌کننده و عجيب هوايی حدودا ۲۰ ساعته برامون شروع شد ...

پنجشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۳

يک‌بار
بودای عزيز،
گفت:
ريشه‌ی همه‌ی رنج‌ها وابستگی است.



شايد يکی از بهترين اتفاق‌هايی که اين‌ چند وقته برام افتاده اين بود که ديروز ميثم رو ديدم و بهم خبر داد که امير آهويی وبلاگ زده.

امير آهويی من رو برمی‌گردونه به اقلا ده سال قبل. وقتی که پلی‌تکنيک دانشجو بوديم. امير مکانيک می‌خوند و من صنايع اما چيزی که باعث آشنايی و رفاقت ما شد شعر بود. امير شاعر بود ...

شعرهای امير رو من خيلی دوست داشتم و دارم. بيشتر شعراش يه جورايی خيلی ساده و خيلی عميقن.

از شعرای قديميش تا حالا چندبار توی وبلاگم گذاشته بودم و شعرای تازه‌ش هم امروز رفتم تو وبلاگش و با ولع خوندم!

چندتايی از اون‌ها را اين‌جا ميارم براتون، اما اگه می‌خواين درست و حسابی از خوندن شعراش لذت ببرين، بايد خودتون برين وبلاگش و قشنگ بشينيد بخونيد. بدجوری به خوندنش می‌ارزه!



(۱)

به من زمينی بدهيد
صد و هشتاد در پنجاه سانتی‌متر مثلا
کمی هم هوا
و بگذاريد که نور خودش راه خودش را پيدا کند
و هر سال برايم
آوازی را که خودتان دوست داريد
بلند بلند
بخوانيد

(۲)

در نزده آمدم
نه که نخواهم در بزنم، خودش باز بود
شلوار گشادی پایت بود: خاکستری رنگ
موهايت آشفته بود، دور خودت می چرخيدی
حيف بود، نگاهت کردم فقط
هوايی بيرون می‌آمد از نگاهم می‌خورد به پوست گردنت، دور صورتت می‌چرخيد
حيف بود، همان‌طور چرخيدم چرخيدم

حالا خانه که نيستی
بویت را می‌برم اين‌طرف
می‌برم آن‌طرف

(۳)

يک روز زندگی برای من
پشه‌ای بود به نام پيتر
که با هزار جان کندن از سوراخ ريز توری اتاقم گذشت
تا بيايد مرا که مريض بودم و تنها
دلداری بدهد.

(۴)

دندانم درد می‌کند
دلم می‌خواست که بودی
دستمالی برايم می‌آوردی
يخ می‌ريختی می‌بستی دور کله‌ام
بعد می‌نشستيم روبه‌روی هم
غش‌غش می‌خنديديم

آدم دلش را که ول کند
خيلی چيزها می‌خواهد!

(۵)

از بودنت
حواسم که پرت می‌شود
چيزی می‌آيد، يا کسی: به اسم شعر
می‌نشيند بين‌مان
از يادم می‌رود
همه‌ی نام‌ها
کوچه‌ها
رد پاها

نگاه می‌ماند
و هيچ‌چيز نمی‌ماند
و هيچ‌کس نمی‌ماند

(۶)

گاهی دل آدم
برای يک رفيق تنگ می‌شود
دل آدم، برای گربه‌های محله‌ی قبلی
برای سبزی فروشی آقای خوش‌رو
برای چراغانی دور
برای رفيق، يک رفيق
بد تنگ می‌شود.

(۷)

پريشب گفتی: امشب می‌آيی
امروز عصر گفتند که رفته‌ای
آخرين سيگار را اصرار می‌کردی با تو بکشم
توی ترک بودم؛ آخرين سيگار را تو تنها کشيدی
تنها رفتی
و امشب همه در سکوت، نبودنت را تمرين کرديم

فردا نه، پس فردا نه
سومت که بگذرد يا هفتمت
فراموشت می‌کنم

امروز هم حتا، لابه‌لای کلمه‌ها گاهی نبودی

فردا نه، پس فردا نه
ولی فراموشت می‌کنم سرانجام

فقط می‌خواهم بدانی:
نمی‌دانستم قصد رفتن کرده‌ای
وگرنه آخرين سيگار را حتما با هم می‌کشيديم.

(۸)

مدت‌هاست
صداقت صدای کسی
جاری نشده است: ميان کلمه‌هام توی شعرم
ردم را بگير
حرف بزن
و صدات می‌آيد مرا خيس می‌کند

(۹)

نگاهت می‌کنم: می‌گويم سلام
بگذار ابرهای بهاری باران‌زا بروند از ميانه‌ی چشم‌هات
و تابستان بيايد
بخندی تا بخندم

(۱۰)

دلم گرفته
همين حالا دلم گرفته

شايد به‌خاطر اين است که لبو را با نارنگی خورده‌ام
يا به‌خاطر اين آهنگ کوهن است
شايد هم به‌خاطر چيز ديگری است

چيز ديگری
برف نو، سلام

بارش برف شادم می‌کنه. ذوق می‌کنم حسابی براش. بر خلاف وقتی که بارون می‌باره و دل‌تنگ می‌شم ...

از پنجره نگاه کردم و ديدم داره برف مياد. حيفم اومد چيزی ننويسم وقتی منظره‌ی جلو و پشت خونه‌مون اين‌قدر قشنگ شده ...





.


اين شايد بامزه‌ترين عکس مسافرتم باشه که شب کريسمس تو کوالالامپور دوستم ازم انداخته!

دوشنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۳

دو ايرانی هرگز نمی‌توانند هم‌کاری کنند، حتی اگر اين هم‌کاری برای گرفتن پول از شخص سومی باشد.

کنسول انگلستان در اصفهان، ۱۵ آوريل ۱۹۴۵

شنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۳

چو ايران نباشد تن من مباد

شرکت هواپيمايی Gulf Air بحرين (طيران الخليج)، برای نمايش موقعيت هواپيما در طول پرواز و نشان دادن مسير به مسافران از نقشه‌های GPSای استفاده می‌کند که در آن به جای نام خليج‌فارس، عبارت مجعول خليج‌عربی نوشته شده است.

جدای از اين، خلبان‌ها و مهمان‌داران پروازهای اين شرکت نيز به هنگام توضيح دادن مسير به مسافرين همين نام مجعول را به کار می‌برند.

با توجه به حجم بالای پروازهای اين شرکت به ايران و ساير نقاط جهان و اصرار اعراب برای استفاده‌ی هرچه بيشتر از اين نام در همه‌ی زمينه‌ها و جا انداختن آن در سطح بين‌المللی، به‌نظر می‌رسد هر گونه بی‌توجهی نسبت به چنين اعمالی باعث تکرار هرچه بيشتر آن خواهد شد.

به همين خاطر پيش‌نهاد می‌کنم نامه‌ی اعتراضيه‌ای خطاب به مسئولين Gulf Air بنويسيم و از آن‌ها بخواهيم ضمن عذرخواهی رسمی از مردم ايران، در نقشه‌های خود از نام صحيح و اصيل خليج‌فارس استفاده کنند. هم‌چنين از حکومت ايران بخواهيم تا انجام نگرفتن چنين کاری از همه‌ی پروازهای اين شرکت به ايران جلوگيری کند.



پی‌نوشت:
۱ـ از همه‌ی وبلاگ‌نويس‌ها به‌ويژه آن‌هايی که وبلاگ‌شان خواننده‌ی بيشتری دارد، تقاضا می‌کنم اين متن را در وبلاگ خود قرار دهند و خبر را پخش کنند. مطمئن باشيد اين‌بار هم با همبستگی خويش می‌توانيم همانند ماجرای نشنال جئوگرافيک، شرکت Gulf Air را نيز وادار به عذرخواهی و عقب‌نشينی کنيم.

در ضمن من بلد نيستم چه‌طور می‌شود پتيشن درست کرد، اما اگر کسی زحمت تهيه‌ی چنين کاری را در اين رابطه به عهده بگيرد، حرکت ارزشمند و قابل ستايشی انجام داده است.

۲ـ سفر اخير من به مالزی و سنگاپور با پروازهای همين شرکت گلف اير بود. در هر دو پرواز، نسبت به عبارت خليج عربی به مهمان‌دار اعتراض کردم. مهمان‌دار اولی گفت که من درست می‌گويم و اشتباه شده و مهمان‌دار دومی گفت برای تغيير بايد مسئله را با مسئولين شرکت در ميان بگذارم.