tag:blogger.com,1999:blog-3897691.post4636613584224756635..comments2023-05-07T13:49:04.662+03:30Comments on یک پنجره ...: آن پرتقالی که تا ته نخوردمUnknownnoreply@blogger.comBlogger1125tag:blogger.com,1999:blog-3897691.post-5743525408384858772015-12-11T01:26:28.311+03:302015-12-11T01:26:28.311+03:30دیشب بود داشتم فکر می کردم که پدرم چه قدر شکسته شد...دیشب بود داشتم فکر می کردم که پدرم چه قدر شکسته شده، به این که چه قدر همه چیز ظرف مدت کوتاهی می تواند تغییر کند و عوض شود. به این که اگر جلورفتن زمان و بزرگ تر شدن من، به قیمت پیر شدن پدرم بود، چه قدر دوست داشتم که هرگز به دنیا نمی آمدم.<br />کوچک تر که بودم، وقتی این فکرا می آمد سراغم، آخرش با این فکر آرام می شدم که خدا خیلی من رو دوست داره... هیچ وقت نمی گذاره من این غم ها را ببینم، بفهمم.<br />ولی حالا می بینم، می فهمم و سکوت می کنم.Anonymoushttps://www.blogger.com/profile/16010937054807006871noreply@blogger.com