دوشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۱
باید خوش حال باشم اما نیستم.دلم بد جوری گرفته. واقعا بدجوری! حالم البته خوبه. طوری هم نشده... فقط این که... وقتی آدم می شینه به بعضی از مسائل درست حسابی فکر می کنه یه هو می ترسه. نمی دونم این حس منو تا حالا داشتین یا نه ولی ... بعضی وقتا آدم انگار چشماش یه دفعه باز می شه و چیزایی رو که تا حالا ندیده بوده یا شاید نمی خواسته ببینه ... می بینه ... حالا شاید اصلا اتفاقی هم نیفتاده باشه ها ... شاید فقط یه اشاره ی کوچیک ...یه تلنگر ...بعد می بینی ای بابا ... کجای کار بودی تا حالا ... امروز عصر دلم یه هو گرفت. گفتم سرمو گرم کنم شاید خوب شه. زنگ زدم به یکی از دوستام. با هم رفتیم سینما فیلم دختر شیرینی فروش. خندیدم حتی بعضی جاهاش ولی ... بعدش هم رفتیم نادر شام خوردیم. بعدشم اومدیم خونه ی ما ... وای که چقدر نوشتن خوب است. حس می کنم راحت شدم الان. سبک شدم. ... اگر این شاملو و آیدا که از گوشه ی اتاق نگاهم می کنند بگذارند ...
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر