دوشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۲

وقتی دو تا دختر 20 ساله جز همسفرای آدم باشن آدم اطلاعات خوبی درباره ی این که چه خواننده هایی الان مد روزن و کیا نیستن به دست میاره. لطفا به نتیجه ی به دست آمده توجه کنید:

منصور: الهی قربونش بریم!

شادمهر عقیلی: تازگی ها خیلی خوب شده!!

آریان: خوبه ولی کاش گلزار جونمون هم می خوند.

امید: آخر جواده ( این یکی رو انصافا منم موافقم!)

فرامرز اصلانی( خواننده ی محبوب من): حالا می شه یه جورایی تحملش کرد!

موسیقی کلاسیک: وای خیلی بی خوده ولی هیچ چی نمی گیم چون اگه بگیم خوشمون نمیاد بی کلاسیه!

گوگوش ،ابی، هایده: از هیچ چی بهترن.

Las ketchup: این خیلی ماهه، رقصش تازگی ها تو مهمونیا مد شده!!!

پاواروتی: ببخشین؟ ایشون هم خواننده هستن؟

جمعه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۲

من برگشتم ولی فعلا خسته تر از اونی هستم که بتونم زیاد بنویسم. گزارش سفرم رو اگه حال و حوصله داشته باشم، بعدا به صورت مبسوط! این جا می نویسم. فعلا یه نکته ی غیر بهداشتی رو از سفر داشته باشین:

توی سه شهر برای رفتن به دست شویی ( از نوع دوم!! ) توقف کردیم. اردکان ، رفسنجان و کاشان!

نتیجه گیری سیاسی، توالتی:

احتمالا رئیس جمهور بعدی کاشیه!!!

شنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۲

بهترین های 81

هیئت داوران بیست و هفتمین جشنواره ی خودم! برگزیدگان خویش را در زمینه های مختلف به شرح زیر اعلام می دارد:

بهترین داستان هایی که در سال 81 خواندم:

چراغ ها را من خاموش می کنم نوشته ی زویا پیرزاد
پوکه ی باز نوشته ی کوروش اسدی
اسفار کاتبان نوشته ی ابوتراب خسروی

بهترین نمایش نامه هایی که در سال 81 خواندم:

تبعیدی ها نوشته ی جیمز جویس
داستان خرس های پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد نوشته ی ماتئی ویسنی یک
سقف کلیسای جامع نوشته ی آرتور میلر

بهترین فیلم های خارجی که در سال 81 دیدم:

اتاق پسر به کارگردانی نانی مورتی
مالنا به کارگردانی جوزپه تورناتوره
رقصنده در تاریکی به کارگردانی لارنس فون تریه

بهترین فیلم های ایرانی که در سال 81 دیدم:

روزگار ما به کارگردانی رخشان بنی اعتماد
نامه های باد به کارگردانی علی رضا امینی
خاموشی دریا به کارگردانی وحید موسائیان

بهترین تئاترهایی که در سال 81 دیدم:

پچ پچه های پشت خط نبرد به کارگردانی علی رضا نادری
مخزن به کارگردانی جلال تهرانی
همان همیشگی به کارگردانی ریما رامین فر

بهترین دوستانی که سال 81 از طریق وبلاگ شناختم:

سایه
شبح

وبلاگ های محبوب من در سال 81:

مریم گلی
سایه
و بقیه ی وبلاگ هایی که لینکشون این بغله

بهترین جمله ای که درسال 81 شنیدم:

عشق بزرگ تری وجود نداره ...

راستی یه یک هفته ای می رم مسافرت!

پنجشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۱

کاش بشه یه سال عید همه با هم این آهنگ رو بخونیم ... وقتی که زمستون سر اومده باشه ...

سراومد زمستون، شكفته بهارون
گل سرخ خورشيد باز اومد وشب شد گريزون
كوهها لاله‏زارن كوهها لاله‏زارن
لاله‏ها بيدارن لاله‏ها بيدارن
توكوهها دارن گل گل گل آفتابو مي‏كارن
توي كوهستون، دلش بيداره تفنگ و گل و گندم داره مياره
توي سينه‏اش جان جان جان يه جنگل ستاره داره جان جان، يه جنگل ستاره داره
سراومد زمستون، شكفته بهارون
گل سرخ خورشيد باز اومد وشب شد گريزون
كوهها لاله‏زارن كوهها لاله‏زارن
لاله‏ها بيدارن لاله‏ها بيدارن
توكوهها دارن گل گل گل آفتابو مي‏كارن
توي كوهستون، دلش بيداره تفنگ و گل و گندم داره مياره
توي سينه‏اش جان جان جان يه جنگل ستاره داره جان جان، يه جنگل ستاره داره
سراومد زمستون، شكفته بهارون
گل سرخ خورشيد باز اومد وشب شد گريزون
لبش خنده نور لبش خنده نور
دلش شعله شور دلش شعله شور
صداش چشمه و يادش آهوي جنگل دور
توي كوهستون دلش بيداره تفنگ و گل و گندم داره مياره
توي سينه‏اش جان جان جان
يه جنگل ستاره داره، جان جان، يه جنگل ستاره داره


عید همه تون مبارک ... سال خوبی داشته باشین
و بالاخره جنگ، این بزرگ ترین حماقت بشری، آغاز شد ...

چهارشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۱

دعای روز آتش:

خداوند چهارشنبه سوری، جوجه کباب، بی بی پیک، شیواز ریگال، شجریان و دوستان به این خوبی را زنده نگه دارد.آمین!

سه‌شنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۱

می دونین، بعضی لحظه ها هست که آدم هیچ حرفی نمی تونه بزنه. حالا از خجالته یا ذوق زدگیه یا شرمندگیه ، نمی دونم. فقط می دونم آدم واقعا تحت تاثیر قرار می گیره ... دیشب وقتی داشتم اولین عیدی امسالم رو می گرفتم دقیقا چنین حسی داشتم. فکرشو بکنین، تو یه جمع ، اونی که از همه کوچیک تره به بقیه عیدی بده. من که هم حسابی برام غافل گیر کننده بود و هم موقع گرفتنش داشتم می مردم از خجالت ...

اما عیدیم یه روزنمای ادبیات ایران خیلی قشنگه که تو هر روزش یه شاعر یا نویسنده ی ایرانی معرفی شده و یه قسمت کوچیک از داستانش یا یه شعرش آورده شده ... از دیشب تا حالا هی گه گداری می رم یه صفحه اش رو باز می کنم و اون تیکه داستان یا شعری که بالای صفحه نوشته شده می خونم! یکی از شعراش که مال مجید باریکانیه و یه جورایی به حال و هوای این روزا می خوره اینه:

آب ها
دو سوم زمین را فرا گرفته اند
ماهی قرمز
در حوض کوچک من
چه می کنی؟


عیدیتون برام خیلی ارزشمند بود ... خیلی خیلی ممنون ...

دوشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۱

زمان: ساعت یک و نیم دیشب!
مکان: من توی خونه مون پشت کامپیوترم، اون توی خونه شون پشت کامپیوترش.
توضیح غیر ضروری: هر دو به اینترنت وصلیم داریم چت می کنیم.

من:ببین، تو این نمایش نامه ی تبعیدی ها رو خوندی؟
اون: نه.
من: کفمو برونده. خیلی جالبه، البته یه جورایی هم اعصاب خورد کنه. یه مساله ی اخلاقی رو بدجوری به چالش می کشه.
اون: من اصلا نشنیدم. اسم نویسنده اش هم برام آشنا نیست.
من:[در حالی که یک علامت سوال خوشگل روی کله ام سبز شده که کی اسم نویسنده ی نمایش نامه رو به اون گفتم] مگه اسم نویسنده ش رو من بهت گفتم؟
اون: [ پس از مدتی مکث] می دونی چی شد؟
من: نه!
اون : فکر کردم اسم نویسنده اش کفمو برونده است!!!

و به این ترتیب است که من اون قدر بلند بلند می خندم که مامان گرامیم از خواب بیدار می شود. این هم از عواقب چت [روی حرف «چ » بسته میلتان فتحه یا کسره بگذارید] کردن در نیمه شب!

یکشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۱

بالاخره بعد از 5 سال پیداش کردم باز ... وای خدایا ... چه قدر دلم تنگ شده بود براش ... نمی تونین تصور کنین چه حسی دارم الان ... خیلی خوبه، خیلی خوب ... دقیقا همون چیزیه که باید باشه ... همون چیزی که تو این روزا خیلی بهش نیاز داشتم ... حدود دو ساعته که مدام دارم گوشش می دم ... حتی همین الان که دارم این چیزا رو می نویسم دارم اون رو می شنوم ...منو با خودش می بره، تو خودش حل می کنه، می ترسونم، بهم امید می ده، اشکم رو در میاره، غم دنیا رو می ریزه توی دلم ولی ... خیلی خوبه، خیلی خوب ... سنگینه، آرومه، مهیبه، یه عظمت الهی داره به طوری که آدم نمی تونه مقاومت کنه و می خواد جلوش زانو بزنه ... کدوم شما ها که نماز می خونین این حالی رو که من الان دارم داشتین تا حالا؟... هیچ کدوم تون ... مگه پر شکوه تر از این لحظات هم می شه پیدا کرد؟

مارش عزای هندل رو می گم ... این روحانی ترین موسیقی دنیا ... این عظیم ترین ...

شنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۱

بهرام که گور می گرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟

این آقای نوری زاده که همیشه مسائل پشت پرده و بعضا سکسی! آقایون!!! رو افشا می کرد، این دفعه انگار خودش گرفتار یه همچین چیزی شده. البته به هر حال اونم انسانه و این چیزا هم ممکنه برای هر کسی پیش بیاد و من نمی خوام سر این مساله درباره اش ارزش داوری کنم ولی خب برام جالبه این اتفاق برای کسی افتاده که خودش آخر افشا کردن این چیزا بوده ... جالبش هم این جا است که تا این لحظه هم هیچ اظهار نظری نکرده خودش در این باره و انگار نه انگار ...
می گما ! این دختره چرا وبلاگشو این جوری کرده؟ این قبلا کلی سرحال بود بعدش آروم آروم هی غمگین شد، آخرش هم که این جوری ... بابا شما ها که دوست ترشین برین ببینین چی شده آخه.
شما هم این قدر سخت نگیر ... برگرد سر خونه زندگیت ... ما دوست داریم نوشته های قشنگت رو بخونیم ...

جمعه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۱

مریم گلی:

... خاطره اون آفتاب زمستون که افتاده بود تو اتاق و من که تو اون فضاي بين تخت و پنجره نشسته بودم (اون فضايي که در حد تبديل نيوتن به پاسکاله!) و آفتابو رو صورتم حس مي کردم ... يا خاطره اون روزي که به خاطر تلفن يکي خيلي خوشحال شدم يا اون روزي که با يکي آشتي کردم و خيالم راحت شد يا اون روزي که دلم تنگ شد
...
هنوز هم دوست دارم برم قاطي مردم , تو شلوغي و مردمو نگاه کنم ... هنوز هم نمي تونم راحت بگم "نه" ... هنوز هم مي خوام بچه خوبي باشم ...هنوز هم کلي قيد و بند هست که بايد باز کنم ...اينها همش بار سنگينيه ديگه , نه؟ مثل اينه که با کلي چمدون و ساک بخواهي پياده بري ..دلم مي خواد همه شونو بريزم کنار....يه جا کرايه کنم بريزمشون اون تو ...اونوقت يه کوله بردارم و راه بيفتم ...فقط چند تا از عزيتريناشون با خودم ببرم...چند تا که دلتنگيمو باز کنه ...سر حالم بياره , بخندونتم!
...

ماهی:

يه سيستمهايي هست من اسمشون رو گذاشتم self destructive
مثال: من افسرده‎ که مي‎شم زياد مي‎خورم. من زياد که مي‎خورم چاق مي‎شم. من چاق که مي‎‎شم افسرده تر مي‎شم. من افسرده تر که مي‎شم زيادتر مي‎خورم....
اين پروسه اينقدر ادامه پيدا مي کنه که يا من بترکم يا دقمرگ بشم.
...
پشت ويترين مغازه‎هه يه شورت مردونه ديدم مارکش "فرويد" بود.
اينم آخر و عاقبت حرفاي بي‎ناموسي زدن در زندگي. پند بگيرين.
...

پاگرد:

صبح يک روز بهاری بر حسب اتفاق، قوی ترين مرد دنيا
از کنار زيبا ترين زن دنيا گذشت.
مرد آسمان را نگاه می کرد، زن زمين را،بی توجهی به
هم، از يکديگر دور شدند.
...
- ابراهيم گناهکار نبودی ؟
- چرا بودم !
- پس چگونه آتش سرد شد؟
- گناهم بسيار سنگين بود ،
آتش خجل شد.
...
آقا این سر و شکل جدید وبلاگم که می بینین، دست پخت جناب آقای ربل خانه. دستش واقعا درد نکنه. خیلی خیلی ممنون.

پنجشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۱

ماجرای رابطه ی فروغ و ابراهیم گلستان از اون ماجراها است که همیشه دور و برش هاله ای از ابهام قرار داشته. فروغ سه سال بعد از اون که از پرویز شاپور جدا می شه، با گلستان آشنا می شه. گلستان نویسنده بوده، فیلم ساز بوده و توی جامعه ی روشن فکری اون دوره برای خودش شخصیت مهم و جاافتاده ای به حساب می اومده در صورتی که فروغ اگر چه به خاطر شعرای بی پرواش( سه مجموعه ی «اسیر»، «دیوار» و « عصیان»)، آدم شناخته شده ای بوده ولی به هر حال از طرف دیگه یه دختر خیلی جوون بوده که خب البته خیلی هم با استعداد بوده، ولی حالا خیلی مطالعه و اینا در حد بالا نداشته.

آشنایی فروغ با گلستان باعث می شه که دنیای فکری فروغ به کلی متحول شه. دو مجموعه ی شعر آخر فروغ، « تولدی دیگر» و «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» که بعد از آشناییش با گلستان نوشته شده، اصلا قابل مقایسه با سه تای اولی نیست. خیلی ها اصولا معتقدن که گلستان بوده که فروغ رو فروغ کرده. چنین چیزی البته دیگه خیلی اغراق آمیزه. خود گلستان هم همیشه خیلی شدید چنین چیزی رو انکار کرده و گفته فروغ هر کاری که کرده به خاطر استعداد خودش بوده .

پوران، خواهر فروغ درباره ی رابطه ی اون با گلستان می گه: «شکی نیست که گلستان تاثیر زیادی روی فروغ گذاشت. گلستان نویسنده ی ارزشمندی بود و با جامعه ی روشن فکری معاشرت داشت. فروغ هنوز خیلی جوان بود و گلستان درهای زیادی رو به روی او باز کرد. رابطه ی این دو رابطه ی بسیار زیبایی بود. این رابطه به هر حال دو طرفه بود. نمی دانم چه قدر روی گلستان تاثیر داشت، ولی می دانم روی فروغ تاثیر زیادی داشت». هم چنین جای دیگه ای می گه:«... وقتی گلستان در زندگی فروغ جدی شد، او هر روز آرام تر، تودارتر و ساکت تر می شد ... گلستان هرروز برای فروغ قضیه ای جدی تر و عمیق تر می شد و من خوب می دانم که فروغ با همه ی قلبش عاشق گلستان بود ... ». مادر فروغ هم معتفده که فروغ و گلستان عاشق هم بودند:«گلستان عاشق فروغ بود ... وفتی کسی عاشق یک نفر باشه، حتما کمکش هم می کنه دیگه ...»

اما لیلی، دختر گلستان، چندان به نیکی از فروغ یاد نمی کنه و می گه:«از وقتی این دختر پا به خانه ی ما گذاشت، زندگی خانوادگی ما به هم ریخت». در صورتی که کاوه پسر گلستان نظر دیگه ای داره:«رابطه ی پدرم و فروغ یه رابطه ی عاشقانه ی ساده بود ... یک رابطه ی سازنده ی عاطفی میان دو آدم در مسیر تاریخ. عشق یکی از ساده ترین مسائلی است که برای آدم اتفاق می افتد و چیز خاصی ندارد ... بعضی ها این رابطه را به کثافت کشیدند ... بعضی از آدم های حقیر ... در مجلات آن زمان چیزهایی می نوشتند که برای من که بچه بودم واقعا ناراحت کننده بود ».

خیلی از نویسنده ها و روشنفکران اون دوره هم که با گلستان و فروغ آشنا بودن ترجیح می دن تا موقعی که گلستان زنده است درباره ی رابطه ی بین اون ها اظهار نظر نکنند. آغداشلو در این باره می گه:«اگر دیدید کسانی از این سوال طفره رفتند به خاطر این است که اگر چه فروغ درگذشته ولی به حمدالله آقای گلستان زنده و پایدارند. این صحبت ها را سال ها بعد شاید بتوان ساده تر و بی رودربایستی بتوان گفت. چون ممکن است آدم در پاسخ به این سوال و در باب این رابطه ی انسانی نکته ای بگوید که اصلا اجازه ی بازگو کردنش ر نداشته باشد».

بعضی ها هم مثل زنده یاد گلشیری آن چه را که می دانسته اند، صادقانه گفته اند:«این رابطه هم برای فروغ دردناک بود و هم سبب آشنایی با دنیاهای دیگر.خب گلستان زن داشت. بچه داشت و این رابطه باعث آزار زنش می شد و زنش هم فروغ را تحقیر می کرد و این مساله دردناک بود. ولی در عین حال این شیفتگی و این عشق، فروغ را از سرگردانی نجات داد و از این که از این عشق به سراغ آن عشق برود، رها کرد. من فکر می کنم از گلستان خیلی سود جست و از او بزرگ تر شد.»

بعضی دیگه هم، از جمله م آزاد؛ به طور کلی منکر هر گونه رابطه ی عاشقانه بین فروغ و گلستان شدن:«به نظر من این حرف هایی که درباره ی روابط عاشقانه ی فروغ آمده است، همه اش حرف است ... اگر چه ممکن است در دوره ی آشناییش با گلستان از سر لج بازی یا یاس شدید گاهی هر یک از این دو نفر به هم توجهی نشان داده باشند، اما مطمئنم این توجه هرگز از مرحله ی دوستی صمیمانه و پاک نگذشته است ...»

هم چنین در باره ی رابطه ی این دو با هم، شایعه ای وجود داره که یه بار فروغ بر سر عشق گلستان خودکشی کرده بوده. ظاهرا چند سال بعد از آشناییشون یه روز فروغ یه بسته قرص گاردنال رو یه جا می خوره، عصر کلفتش متوجه می شه و می برنش بیمارستان و وقتی از خطر مرگ نجات پیدا می کنه ، به هیچ کسی نمی گه چرا این کار رو کرده. اما از حرفای کلفته این چنین برمیاد که اون روز صبحش فروغ و گلستان حسابی با هم دعوا کرده بودن و بعد از رفتن گلستان ،فروغ قرص ها رو خورده.

و اما خود گلستان تا به امروز حاضر نشده است که به سنگینی سکوت خود در باره ی رابطه اش با فروغ پایان دهد. هیچ گاه چیزی در این باره نگفته و همه ی سوال ها را در این مورد بی جواب گذاشته. تنها چیزی که می دانیم آن است که گلستان روزی گفته: «همان شب که فروغ مرد ، من هم باید خودکشی می کردم. حقش بود که زندگی ام را تمام می کردم؛ دیگر همه چیز برایم بی معنا است ...»

چهارشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۱

وقتی تو رفتی برف می بارید
هنوز هم برف می بارد
باز هم برف خواهد بارید ...

رد پاهایت را چه کنم؟

سه‌شنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۱

همین الان داشتم E-Mail هام رو چک می کردم ، تو یکیش یه چنین چیزی نوشته بود:

مرحبا كيف الحال؟! شو اخبارك؟!
حبيت هذا المنتدى جميل جدا حبيت تشوفه وشكرا الك
المخلص
...

جان من کسی سر در میاره این یعنی چی!!؟
چند شب پیش رفته بودم سینما فرهنگ که فیلم تونل رو ببینم. نزدیکای اون جا یه کتاب فروشی هست که من دوستش دارم.رفتم توش همین جوری کتاب ها رو نگاه کنم، یه پوستر دیدم که روش یه چیزی نوشته بود که این چند روزه همش تو ذهنمه:

رسم زندگی همین است
یک روز کسی را دوست می داری
و روز بعد
تنهایی
به همین سادگی!


فیلم تونل رو برین ببینین. یه جورایی به دیدنش می ارزه ...

یکشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۱

درادامه ی گیر دادن های پیاپی بنده به ماجراهای این دانشمندان محترم!؟ ( قول می دم که این دیگه آخریش باشه!)، امروز می خوام درباره ی یکی دیگه شون بنویسم. این نظریه گروه ها هست تو ریاضی همه رو بدبخت کرده بس که سخته، اینو این آقای اواریست گالوا کشفش کرده. این اواریست زندگی جالب و غم انگیزی داشته بی چاره!

اولش این که توی گیر و دار انقلاب فرانسه می ره تو دار و دسته ی جمهوری خواهان و فرتی هم میفته زندان. (البته این زندان افتادنش خیلی هم بد نبوده چون کلی قضیه مضیه ها رو همون جا ثابت می کنه!). بعدش هم که میاد بیرون می ره با یه دختره دوست می شه که ظاهرا خانوم یه مدل هایی وضعش دراماتیک بوده( می فهمین که انشا الله منظورم چیه دیگه؟) به هر حال یه مدتی با هم مشغول!!! بودن، تا این که کس و کار دختره میان می گن داداش! تو این آبجی ما رو بی سیرت کردی (این قسمت رو با لهجه ی قیصر بخوانید!). اواریست گالوا هم که بی چاره مظلوم بوده، روش نمی شه بهشون بگه که آبجی شون اصولا این کاره بوده و خلاصه زوری زوری مجبور می شه که باهاشون دوئل کنه( این قدیم ندیم ها هم عجب رسمایی بوده ها واللا!). البته اواریست خودش می دونسته که حریف اونا نمی شه و چند بار سعی می کنه از زیر دوئل در ره، ولی نمی تونه.

بی چاره این اواریست اون قدر عشق ریاضی بوده که حتی شب قبل از دوئلش هم، توی اون وضعیت، باز مشغول اثبات قضیه های جدید بوده! الان که آدم دست نویساش رو نگاه می کنه، دلش کباب می شه. می بینه هی وسط اثباتاش نوشته که دیره و دیگه وقت نیست بقیه اثبات رو بنویسه و می رفته سراغ یه قضیه دیگه و دوباره اثبات اون رو که به یه جایی می رسونده، باز می نوشته الان دیگه وقت نیست بقیه اثبات رو بنویسه و می رفته سراغ یه قضیه دیگه. تصورش رو بکنین. خیلی غم انگیزه ها. خلاصه این اواریست همین جور تا صبح قضیه ثابت می کنه و صبح کله سحر که می شه، می ره دوئل می کنه می میره. بدبخت موقع مرگش بیست و سه ساله ش هم بیشتر نبوده. فکر کنین اگه زنده می موند چه قدر دیگه می تونست قضیه ثابت کنه بی چاره.

خیلی مسخره است ها. به خاطر یه دختر فلان کاره، یکی از بزرگ ترین ریاضی دان های تاریخ جونش رو از دست می ده. فکر می کنم نتیجه گیری اخلاقی از این داستان اینه که اگه ریاضی دان خوبی هستین، در درجه ی اول، جون مادر براد پیت خانوم بازی نکنین! اگه هم خدای نکرده شیطون گولتون زد و کردین!، دیگه بعدش زیر بار دوئل موئل نرین.

شنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۱

اون کتابه بود یه چیزایی درباره ی پاسکال ازش نوشته بودم، امروز یه چیزایی درباره ی نیوتون توش خوندم که جالب بود. این نیوتون اول ها که مدرسه می رفته اصلا خیلی درس خون و اینا نبوده، یه شاگرد معمولی بوده تقریبا. تا این که یه روز یکی از هم کلاسی هاش باهاش دعواش می شه یه مشت اساسی می زنه زیر چشم نیوتون. نیوتون هم که زورش به طرف نمی رسیده با خودش می گه چی کار کنم حال یارو رو بگیرم ، می ره درس می خونه تا نمره هاش از یارو بیشتر شه و همین جوری یواش یواش دانشمند می شه. یکی از دانشمندای دیگه درباره ی این مشت گفته:" هیچ مشتی در تاریخ علم تا به حال این قدر موفقیت آمیز نبوده است!". جالبش اینه که این عقده تا آخر عمر با نیوتون باقی می مونه به طوری که به خاطر این که ثابت کنه از یارو قوی تره می ده رو سنگ قبرش بنویسن " برتری انسان در عقل اوست ."
راستی به نظر شما اگه به جای سیب هندونه می خورد تو کله ی نیوتون، باز هم جاذبه رو کشف می کرد؟

جمعه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۱

آقا جون مادر براد پیت کسی هست بتونه به من کمک کنه؟ این وبلاگم همه چی اش به هم ریخته. عکس بالای صفحه اش نمیاد، فونتاش به هم ریخته، نظر خواهیم گم شده و من خودم تقریبا هیچ چی بلد نیستم ... تو رو خدا یکی بیاد کمک!

پنجشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۱

یه پسره هست تو این دپارتمان ریاضی ما که خیلی بچه باحالیه، فقط نمی دونم چرا فکر می کنه چون من معلم و مولف کتاب های ریاضیم باید همش با من درباره ی ریاضی و این چیزا حرف بزنه. جالبش اینه که حتی جوک هایی هم که می خواد برام تعریف کنه یه جورایی علمی ریاضیه و خوب این مدل جوک ها هم خودتون می دونین چه قدر بی مزه ان.

مثلا چند وقت پیش یه روز اومد برام جوک تعریف کنه. فکر می کنین جوک هاش چی بود؟اولیش این بود که:

یه رو ز یه تابع ثابت و یه تابع نمایی داشتن تو خیابون راه می رفتن، یه هو از دور مشتق رو می بینن. تابع ثابته می گه یالا بدو در بریم، الان مشتقه دهنمو صاف می کنه، تابع نمایی می گه من که عین خیالم نیست. [ت..] منم نمی تونه بخوره!

و دومیش که خیلی شاه کارتره این:

یه روز انیشتن و نیوتون داشتن با هم قایم موشک بازی می کردن! اول نیوتون چشم می ذاره. انیشتن سرعتشو از سرعت نور بیشتر می کنه تبدیل به انرژی می شه، نیوتون نمی تونه پیداش کنه. بعد انیشتن چشم می ذاره، نیونتون یه مربع یک در یک می کشه می ره توش همون جور وای میسه. انیشتن می بینش می گه سک سک. نیوتون می گه من که نیوتون نیستم. من پاسکالم. آخه نیوتون بر متر مربع می شه پاسکال!!!

وقتی هم جوک ها رو تعریف کرد، یه جوری نگام کرد که انگار خنده دارترین جوک های تاریخ بشریت رو برام تعریف کرده و انتظار داشت من از خنده بمیرم ... خلاصه آقا این جریان گذشت تا این که امروز دوباره اومد گفت می خواد یه جوک تعریف کنه باز. من که سابقه ش رو داشتم گفتم قربونت ، نمی خوام. ولی کلی قسم آیه آورد که این یکی خیلی بامزه است. خلاصه به اصرار بقیه قرار شد تعریف کنه. جوکه رو چون بی ادبیش زیاده این جا نمی تونم بگم، فقط بدونید بعد از تموم شدن جوک همه ما وایساده بودیم بقیه اش رو تعریف کنه که خودش گفت همین بود! خداییش شانس آورد چون اگه بقیه جلومو نگرفته بودن، گرفته بودم خفه اش کرده بودم بس که جوکش بامزه !!! بود.
جوانه ها را نمی بینی و بهار را هم
سرت شلوغ است
مرا نمی بینی و خودت را هم
حالا پاسکال زندگی می کند به جای ما در سهممان از حیات؟
(نوشته شده توسط مهمون)
چند روز پیش داشتم برای این کتاب جدیدم یه تاریخچه ای از دانشمندایی که درباره ی احتمال کار کردن در میاوردم، یه چیزخیلی جالبی پیدا کردم :

" پاسکال چهار سال آخر زندگی خود (1662-1658) به خود اجازه نداد که به هیچ کاری به جز نجات روح خود دست بزند. ورق کاغذی را که واژه های مقدسی سطرهای آن را پر کرده بود به عنوان طلسم بر جامه ی خود دوخته بود. کمربندی پر از میخ بر بدن لخت خود بسته بود و هر بار که به نظرش می رسید به اندازه ی کافی به خدا نزدیک نیست با مشت های خود بر آن می کوبید و میخ ها را در تن خود فرو می کرد. وی در سی و نه سالگی در گذشت"

بی چاره این قدر میخ به خودش فرو کرده چهار ساله مرده . از من به شما نصیحت این قدر درس نخونین. قاط می زنین مثل پاسکال ها!

سه‌شنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۱

کنار حوض نشسته.من پشت پنجره توی ساختمونم.از اين فاصله سعی می کنم دقيق نگاهش کنم.باید از روی صورتش صورت تو رو کشف کنم.فکر می کنم شاید کریستف کلمب هم دنبال کشف تو بوده !
(نوشته شده توسط مهمون)
مرد پیر سرش را از پنجره می آورد بيرون.کارگر را صدا می کند .کارگر نمی شنود و عبور می کند.مرد دوباره پشت پنجره به انتظار می نشيند.به انتظار کسی که خانه را برای نوروز بروبد.
(نوشته شده توسط مهمون)

دوشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۱

کاشکی زندگی واقعی هم مثل فیلم بود. دیدید تو فیلما یه هو کات می خوره و تو یه لحظه زمان دو ساعت، دو روز، دو ماه، دو سال ... می ره جلو؟ کاش می شد چشام رو می بستم و وقتی باز می کردم شیش ماه یا یه سال دیگه بود. گیج شدم ... داغ شدم ... می ترسم ... خدایا چی کار کنم؟
وقتی مهمونی می ترسی که صاحبخونه که خیلی هم برات عزیزه رو ناراحت کنی.با رفتارت.با حرفی یا حدیثی.و من الان که اولین یاد داشتم رو اینجا می نویسم همین ترس رو با خودم دارم.به هر حال سلام به همه و به بهار که داره می آد.
از این به بعد این وبلاگ یه مهمون خیلی خوب داره ... یه مهمون خوب که خیلی هاتون می شناسینش و نوشته هاش رو قبلا خوندین ... خیلی خوشحالم که این جا می خواد بنویسه ...
ما که ای زندگی! به خاموشی
هر سوال تو را جواب شدیم
دیگر از جان ما چه می خواهی؟
ما که با مرگ بی حساب شدیم