چهارشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۲

وقتی دو تا آدم، با هم که دارن حرف می زنن، هر دو گريه شون بگيره ... تازه می فهمن که زندگی يه شوخی بزرگه، عشق يه سو ء تفاهم بزرگ ...

دوشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۲

و تکه تکه شدن راز آن وجود متحدی بود
که از حقيرترين ذره هايش آفتاب به دنيا آمد ...


امروز می ميرم،
فردا به هياتی جديد به دنيا خواهم آمد.

شنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۲

با عرض سلام و خسته نباشيد خدمت بر و بچ، بلاگرين محترم!

احتراما به اطلاع می رساند که بنده دو سه روزی نبودم و در سفر تشريف داشتم. در اين مدت که انشا الله کار بدی نکرديد؟

خب! خدا را شکر! حالا که همگی بچه های خوب و گوگولی ای بوديد، همه تون رو خفن دعوت می کنم بدوين بياين برنامه ی اين هفته ی نمايش نامه خوانی موسسه ی ما ( انديشه سازان) رو ببينين. مشخصات نمايش اينه:

نام نمايش نامه: درس
نوشته ی : اوژن يونسکو
کارگردان: کيومرث مرادی
بازی: پانته آ بهرام، احمد ساعتچيان و ...
زمان: شنبه 6 ارديبهشت، ساعت 6 عصر
مکان: خانه ی هنرمندان ايران
برنده ی رتبه ی دوم بهترين کار جشنواره فجر امسال


اگه خواستين اطلاعات ديگه ای بگيرين به شماره ی موسسه 6953686 زنگ بزنين. قول می دم اگه بياين پشيمون نشين!!!

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۲

چند روز پيش که اين رو ديدم، احساس کردم بدجوری پتانسيل اينو داره که بشه نمايش نامه اش کرد. اول به نويسنده اش خبر دادم، بعد يه خورده فکر کردم که چی کار می خوام بکنم، بعد نشستم همين رو دراماتورژی! کردم، صحنه ی اول يا بهتره بگم اپيزود اول نمايش نامه در اومد. امشب به سرم زد و يه چيزی در حد اتود برای اپيزود دوم نوشتم که الان ميارمش اين جا. البته بگم نوشتنش يه ده دقيقه است که تموم شده و هنوز به نظر خودم هم خيلی خامه و بايد بيشتر روش کار کنم. شايد هم کلا پاره اش کردم و ريختم دور و از اول يه چيز ديگه نوشتم! از اين کارا آخه زياد می کنم من.

صحنه ی دوم: با پنير هم خوب می شه!

[دو پسر پشت ميزی نشسته اند. بساط عرق خوری شان روی ميز پهن است]

اولی: سلام.
دومی:نوش.
اولی:می گم با آب آلبالو خيلی خوب می شه ها؟
دومی:با پنير هم خوب می شه.
اولی:با پنير هم خوب می شه ولی با آب آلبالو يه چيز ديگه است.
دومی:ماست و خيار هم خوبه.
اولی:آره اونم خوبه.

[سکوت]

اولی:به دختره چی گفتی؟
دومی:گفتم بره گم شه!
اولی:همين جوری بهش گفتی بره گم شه!؟
دومی:نه! ولی يه جوری باهاش حرف زدم که اگه خودش شعور داشته باشه می فهمه بايد بره گم شه.
اولی:خيلی خری.
دومی:آره خرم. نمی دونستی؟
اولی:الاغی ديگه، نيستی؟ چرا ناراحت می شی؟
دومی:می آوردمش خونه، باهاش می خوابيدم، الاغ نبودم، نه؟
اولی:تو چته؟
دومی:هيچ چی. فقط نمی خوام ديگه با کسی دوست شم. همين. فهميدنش خيلی سخته؟
اولی:نه، ولی احمقانه است.
دومی:عيب نداره، بذار تو اين دنيا يکی هم احمق باشه.
اولی:باشه!

[سکوت]

اولی:بريزم؟
دومی:يه خورده صبر کن. هولی مگه؟
اولی:خب بابا! چته؟

[سکوت]

دومی:چرا احمقانه است؟
اولی:ببين اين اصول گرايی تو رو من نمی فهمم.
دومی:کجاش رو نمی فهمی؟
اولی:همين معيارای اخلاقی تخميت. چی رو می خوای با اين کارا ثابت کنی؟
دومی:قراره مگه چيزی رو ثابت کنم؟
اولی:مثلا می خوای بگی خيلی آدم خوبی هستی؟ خيلی پاک هستی؟
دومی:گم شو بابا!
اولی:پس اين فيلم بازی کردنات چيه؟
دومی:می گم خوشم نمياد با دختری که دوستش ندارم، بخوابم، فيلم بازی می کنم؟
اولی:اون که دوستت داره.
دومی:اون الان فکر می کنه که منو دوست داره. دو ماه ديگه می فهمه نداشته. بعدش هم. من دوستش ندارم. بايد دو طرفه باشه يا نه؟
اولی:حالا اين هيچ چی. با اون دختره، اسمش چی بود؟ همون که 5 سال با هم دوست بودين؟
دومی:حالا با هر کی دوست باشی لازمه که باهاش بخوابی حتما؟ تو چه اصراری من نمی فهمم داری سر اين موضوع؟
اولی:من اصراری ندارم. جناب عالی بدجوری انکار داری.
دومی:آره من انکار دارم. خوشم نمياد قبل از ازدواجم سکس داشته باشم. اصلا اُمل ام.
اولی:آه. چه قدر رمانتيک. شديدا تحت تاثير قرار گرفتم!
دومی:خيلی بامزه ای مثلا؟
اولی:آره که بامزه ام. می گم معيارای اخلاقيت تخميه، همينه ديگه ...

[سکوت]

اولی:بريزم؟
دومی:بريز.

[سکوت]

دومی:گيرائيش خوبه
اولی:خيلی خوبه. از ودکا بهتره.
دومی:سردرد نياره بعدش خوبه.
اولی:اصلا نمياره.
دومی:خوبه. به هاملت بگو از اين برای منم بياره.
اولی:هاملت ديگه نمياره. از يکی ديگه گرفتم. گرون حساب می کنه ولی ميارزه ... طعمش هم بد نيست. نه؟
دومی:عرقه ديگه. هر چی هم که باشه همون مزه گهش رو داره.
اولی:ولی با آب آلبالو خيلی خوب می شه ها؟
دومی:با پنير هم خوب می شه.

[سکوت]

دومی:تو که حالا با اين همه آدم خوابيدی، خيلی راضی هستی؟
اولی:اولا که من با هر کسی نخوابيدم. بعدش هم، دروغ چرا؟ ناراضی نيستم.
دومی:تو با هر کسی تونستی خوابيدی.
اولی:اون دختره بود. سيبِيلوئه. يادت مياد که؟
دومی:خب؟
اولی:با اون خوابيدم؟ خودت می دونی که اگه می خواستم می تونستم.
دومی:لطف کردی واقعا! اونو که می گفتی حالت از قيافه ش به هم می خوره!!
اولی:به هر حال.
دومی:آره به هر حال.
اولی:من می گم آدم بايد با هر کسی که هست تا اون جا که می تونه لذت ببره و البته به اون طرف مقابل هم لذت بده.
دومی:و حالا هيچ اشکالی هم نداره صبح با يکی باشه، شب هم با يکی ديگه لابد؟
اولی:گمون نکنم داشته باشه.

[سکوت]

دومی:خب، تو که اين جوری فکر می کردی، چرا ازدواج کردی که محدود شی؟
اولی:ربطی نداره ... آدم به هر حال يه روزی بايد ازدواج کنه ديگه.
دومی:خب ... ببينم، يعنی می خوای بگی هنوز هم ...
اولی:آره ... اگه پيش بياد چرا که نه؟

[سکوت]

دومی:خانومت هم می دونه؟
اولی:ديونه شدی؟
دومی:نه. ولی گفتم لابد اگه آدم به يه چيزی معتقد باشه، می تونه راحت به بقيه توضيحش هم بده.
اولی:بستگی داره بقيه کی باشن. به تو می شه توضيح داد، به زنم نه!
دومی:جالبه.

[سکوت]

اولی:چرا ساکت شدی؟
دومی:همين جوری

[سکوت]

اولی:به چی داری فکر می کنی؟
دومی:به اين که ... ولش کن بابا

[سکوت]

اولی:بريزم؟
دومی:نه. بسه.
اولی:يه پيک ديگه بزن. چيزی نخوردی.
دومی:بسه ديگه. به اين يارو، اسمش چيه؟ بهش بگو از اينا برای منم بياره.
اولی:اسمش گرگوره. باهاش هماهنگ می کنم، بعدش شماره اش رو بهت می دم بهش زنگ بزنی. فقط يادت باشه زنگ زدی بگی دکتر مهندسی می خوای!
دومی:دکتر مهندسی؟
اولی:آخه دو مدل داره. اينی که خوردی دکتر مهندسی بود!
دومی:آره. منم از همين می خوام. عرق خوبيه.
اولی:آره با آب آلبالو خيلی خوب می شه.
دومی:با پنير هم خوب می شه.

پايان صحنه ی دوم.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۲

بابا اين خدا هم خداييش! بچه ی!! خوبيه ها. زود جواب آدم رو می ده. همين الان داشتم Mail هام رو چک می کردم، ديدم برام يه Mail از ملکوت فرستاده. می ذارمش اين جا تا شما هم بخونينش:

به نام خودم!

جناب آقای يک پنجره دار عزيز، بنده خودم توجيه هستم. لازم نيست کسی رو بفرستين. راستش قضيه اينه که يه مشکل کوچيکی برای اين دريچه ی سوراخ رحمت پيش اومده که جبرئيل و بقيه بر و بچ دارن روش کار می کنن و به اميد من! به زودی حل می شه.

شما هم نگران پول کارواشت نباش. انشا الله اين طرف ها که تشريف آوردين، يه جوری با اين حوری موری ها از خجالت تون درميايم. سپردم چند تا خوباشو براتون کنار بذارن! ( شراب خوب هم هست اين جا).

در ضمن به اين جماعت فمينيست هم بگو بنده مرد هستم. وقتی مُردن خودشون می تونن بيان اين جا مشاهده کنن. زياده عرضی نيست. خانواده را سلام مخصوص برسانيد.

خدا وند ( پروردگار)

دوشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۲

می شه لطف کنين يکی رو از اين اداره هواشناسی بفرستين بره خدا رو راجع به آب و هوای تهران تو فصل بهار توجيه کنه؟ الان دفعه ی چهارميه بعد عيد ماشينم رو می برم کارواش، فرداش بارون مياد.

جناب آقای خدا، با شما هستم! بی زحمت يه لطفی بکنين يه خورده اون سولاخ رحمتتون رو تنگ ترش کنين!! ملت کار و زندگی دارن!!!

پی نوشت:
آی فمينيست ها، باز نياين گير بدين چرا گفتی آقای خدا. شما خواستين درباره ی خدا مطلب بنويسين بگين خدا خانوم!

یکشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۲

می گن دروغ هر چه بزرگ تر باشه باور کردنش راحت تره، من اين قضيه امروز کاملا بهم ثابت شد. ديشب که اين مطلب قبلی رو می نوشتم، باورم نمی شد اصلا که اين همه آدم ( طبق عدد کانترم حدود 100 نفری سر زدن) بيان اين جا و هيچ کدوم شون، تکرار می کنم هيچ کدوم شون، نگن که اين چيزا چيه تو نوشتی.

دروغ به اين بزرگی رو من تو وبلاگم نوشتم و هیچ کی نگفت اين ها يعنی چی!!!

اون خانم صنم آسايش يا ژاله صد در صد ساخته ی ذهن خودمه و مطلقا چنين آدمی وجود خارجی نداشته. همه ی اون چيزای ديگه هم خب طبيعتا نادرسته و هيچ وقت اتفاق نيفتاده بوده.

آخه شما که اومدين تو وبلاگ من و هيچ چی نگفتين، برای يه لحظه هم به اين فکر نکردين که اگه چنين شاعری وجود داشته و اين قدر معروف بوده که کتابش تو دو سال 22 بار تجديد چاپ بشه و فروغ و شاملو و سهراب و اخوان و نادرپور و حقوقی از عظمتش بگن، شما هم لااقل يه بار بايد اسمش به گوشتون خورده باشه؟ چرا اين قدر زود همه چی رو قبول می کنين؟ چرا اين قدر زود اعتماد می کنين؟

البته بگم، من انصافا نه می خواستم کسی رو سر کار بگذارم و نه می خواستم به قول ايشون اسباب تفريح برای خودم درست کنم. فقط می خواستم ببينم قوه ی تخيلم چه قدر کار می کنه و برام جالب بود که آدم به سادگی می تونه برای خودش يه شخصيت خيالی به وجود بياره و حتی اون رو نقد کنه. ولی اصلا، مطلقا، فکرش رو نمی کردم که هيچ کی نفهمه قضيه رو و همه جدی بگيرنش!

اعتراف می کنم که طرح اين کار هم مال خودم نبود و اون رو از بورخس دزديدم. بورخس توی مجموعه ی کتاب خانه ی بابل، يه داستان داره دقيقا همين شکلی. يعنی يه نويسنده ی تخيلی خلق می کنه و بسيار دقيق به نقد آثارش می پردازه. منم مثلا خواستم همچين کاری کنم ولی ديدم به جای اين که ملت بيان بخندن، قضيه رو کاملا جدی گرفتن! واقعا خيلی عجيب بود برام اين ماجرا.

عميق تر که آدم به مساله نگاه می کنه، می بينه يه ذره واقعا قضيه ترسناکه ها. انگار همه ی ما آدم ها ساده انگار و زود باوريم و خيلی ها می تونن به راحتی دروغ های شاخ دار تحويل ما بدن و ما هم بپذيريم. حالا اين که من نوشتم يه چيز کوچيک بود و به جايی بر نمی خوره ولی الان دارم به اين فکر می کنم چه دروغ های بزرگی تا به حال به خوردمون دادن و ما نفهميديم. خيلی بده. تو رو خدا بياين يه ذره حواس مون جمع باشه ...

شنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۲

امروز، سيم فروردين، مصادف است با بيست و سومين سالمرگ شاعر بزرگ و توانای ايرانی، خانم صنم آسايش، ملقب به ژاله.

وی در 31 ارديبهشت سال 1318 در اصفهان، محله ی نظر، چشم به جهان گشود. پدرش ميرزا تقی خان آسايش يکی از ملاکين بزرگ اصفهان و مادرش زرين دخت اعلمی، دختر برادر قوام السلطنه معروف و نخست وزير ايران در دوره ی مصدق بود.

ژاله مادر خود را در سه سالگی به علت ابتلا به بيماری صرع از دست داد و اين غم بزرگ برای هميشه در ذهن ژاله ی کوچک باقی ماند به طوری که بسياری از منتقدين معتقدند که در جای جای لايه های زيرين اشعار ژاله می توان اثر اين غم عظيم را به راحتی دريافت. براهنی در اين باره می گويد:

مجموعه ی « در خلوت تابستان يک زن» وی، در حقيقت شرح گفتگوها و واگويه های ژاله است با مادرش که دوستان زيادی آن را به اشتباه به ارتباط ژاله با بزرگ علوی ربط می دهند ...(1)

ژاله تا 18 سالگی در اصفهان ماند و سپس برای تحصيل در رشته ادبيات در سال 1336 به تهران آمد. جريان و تب شعر نيمايی و سپيد که در محافل هنری آن زمان تهران بحث روز بود به سرعت ژاله ی جوان را نيز تحت تاثير قرار داد و ژاله آرام آرام ازمتون کلاسيک دانشگاهی فاصله گرفت و به گروه های روشن فکر ادبی آن زمان پيوست. آشنايی با بزرگ علوی و همکاری با شاملو در مجله ی سخن را از نقاط عطف زندگی ادبی ژاله در آن زمان دانسته اند.

ژاله اولين مجموعه شعر خود با نام« ماييم از هماره » را که تلفيقی از زنانه گی شعرهای دوره ی اول فروغ، و زبان آرکائيک شاملو بود را در سال 1339 به چاپ رساند. اگر چه اين مجموعه در زمان خود با استقبال چندانی مواجه نشد ولی در آن به وضوح آثار تولد يک استعداد تازه در شعر ايران مشاهده می شود. همان موقع فروغ در مورد اين مجموعه گفت:

يک اثر ناب که مرا با خود به دوردست ها برد ... نام اين شاعر را در آينده بيشتر خواهيد شنيد ... حس ظريف و زنانه ی اشعار او در کمتر شعر ايرانی تا به حال ديده شده ...(2)

در سال 1341 ژاله به علت همکاری با چريک های فدايی خلق به زندان افتاد. دادگاه فرمايشی، ژاله را به 15 سال زندان محکوم کرد ولی تنها دو سال بعد در واقع بر اثر فعاليت های مداوم کانون نويسندگان و فشارهای جامعه ی جهانی، و در ظاهر به عنوان عفو شاهنشاهی، از زندان رهايی يافت.

مجموعه ی « تا لحظه لحظه های سکوتم» که بيشتر منتقدين آن را کاری تلخ و به شدت تيره می دانند، سروده های اين دوره ژاله را شامل می شوند. سهراب در جايی قوت اين مجموعه را همسان با قوت « هوای تازه » شاملو دانسته و نادرپور حتی پا را فراتر نهاده و در باره ی اين مجموعه می گويد:

صدای ژاله در« تا لحظه لحظه های سکوتم» ، صدای فرياد ظلمی است که در سراسر تاريخ بر زن ايرانی رفته است ... گويی اين اشعار به وی وحی شده است ...(3)

ارتباط نزديک و صميمانه ژاله و فروغ در دو سال آخر زندگی فروغ را پيش زمينه ی خلق اثر جاودانه ی ژاله « خداحافظ پری کوچک» دانسته اند. مجموعه ای که به گواه همه ی منتقدين در رديف بزرگ ترين آثار شعر ايرانی قرار دارد. اين مجموعه که در سال 1348 به چاپ رسيد، تنها پس از دو سال بيست و دو بار تجديد چاپ شد و تا امروز به 18 زبان زنده ی دنيا ترجمه شده است. محمد حقوقی در مورد اين مجموعه گفته:

«ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد» را اگر شروع تحول شعر عميق زنانه ی ايران بدانيم،« خداحافظ پری کوچک» نقطه عطف اين تحول است.(4)

اخوان ثالث نيز از اين مجموعه با عنوان بهترين اثری که در اين سال ها نوشته شده ياد می کند. اما جالب ترين نظر در مورد اين مجموعه را شاملو داشته است که در پاسخ به ياوه گسارانی که يک سره به تقبيح شعر نو و اين مجموعه دست می زده اند گفته است:

ای ياوه، ياوه، ياوه
خلايق مستيد و منگ؟
يا به تظاهر تزوير می کنيد؟
از شب هنوز مانده دو دانگی
ور تائبيد و پاک و مسلمان،
نماز را
از چاووشان
نيامده بانگی ...(5)


در سال 1354 ژاله با دکتر محمد اسکندری، فيلسوف و منجم برجسته ی ايرانی ساکن پاريس ازدواج می کند و همان سال نيز به دعوت دانشگاه سوربن و برای تدريس ادبيات معاصر فارسی، به فرانسه می رود و تا پايان عمر، يعنی سال 1359 کرسی استادی آن دانشگاه را در اختيار می گيرد. يک مجموعه شعر به زبان فرانسه به نام « je suis Iranien »( من ايرانی هستم)، و دو مجموعه ی « يادداشت های آخر» و « در خلوت تابستان يک زن» که در آن ها نوستالژی وطن و پس زمينه های عارفانه به وضوح پيداست، محصول اين دوره از زندگی پربار ژاله است.

ژاله در شام گاه روز سی فروردين 1359 در حالی که مشغول آماده کردن متن سخن رانی فردايش برای مجمع فرهنگی ايران و فرانسه بوده است، بر اثر سکته ی قلبی جان به جان آفرين تسليم می کند. او را در گورستان پرلاشز و در کنارهدايت به خاک می سپارند. او به هنگام مرگ 41 سال داشت. از او يک دختر به يادگار باقی مانده است. يادش گرامی باد ...

پانوشت ها:
(1): خطاب به پروانه ها و چرا من ديگر شاعر نيمايی نيستم
(2): جاودانه زيستن، در اوج ماندن
(3): نادرپور، شاعر امروز
(4): گفته ها
(5): شکفتن در مه

جمعه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۲

عجالتا يه نگاهی به اين وبلاگه که من تازگی ديدمش و ازش خوشم اومده بندازين تا بعد ...

راستی! اگه آدم بخواد به يه مطلب خاص تو يه وبلاگ لينک بده، چه غلطی بايد بکنه؟

پنجشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۲

نيايشی کوتاه برای يک عصر پنج شنبه:

خداحافظ هاملت،
سلام گِرِگور!

توی عيد، اصفهان که رفته بوديم باغ پرندگان، يه پليکانه بود همه مون عاشقش شده بوديم بس که خوش اخلاق و شاد بود. خيلی خوشگل وسط آب ها برای خودش شنا می کرد و قيافه ش يه جوری بود انگار که همش داره می خنده ... خيلی مسخره است ولی الان، دقيقا بعد 25 روز، به پليکانه حسوديم شده که اون قدر شاد بود ...

بدبختی پليکانم نشديم لااقل يه کم شاد باشيم!!!
امروز يه وبلاگ ديدم مال يه خانم نويسنده و عکاس حدودا سی ساله ی ايرانيه که با به قول خودش با شوور! فرنگیش و خواهر کوچيکش که فارسی خوب بلد نيیست حرف بزنه، توی غربت زندگی می کنه. وبلاگ جالبيه و من فکر می کنم به زودی پر خواننده بشه. يکی از مطلباش که من خيلی خوشم اومد، گفتگوی اين خانم با خواهرشه که می خواد برای عمل کردن دماغش! بياد ايران و خيلی با اوضاع اين جا آشنا نيست. يه قسمتشو ميارم اين جا ببينين چه باحاله بعدش خودتون بريد قشنگ وبلاگشو بخونين!

- راستي خيابون... اونجا هميشه بايد روسري سر كرد؟
- بله هميشه.
- تو خونه هم؟
- نخير تو خونه لازم نيست.
- تو سينما چي؟
- تو سينما بايد سرت كني.
- سينما كه باز نيست مثل بيرون؟
- فرق نميكنه. بايد روسري سرت كني.
- خوب كنار دريا چي؟
- بايد روسري سرت كني.
- روسري كه با بيكيني خيلي خنده دار ميشه؟
- كي گفته اجازه ميدن بيكيني بپوشي؟ شتر در خواب بيند پنبه دانه!
- اين يعني چي؟
- هيچي بابا.
- پس فقط مايوي يه تيكه اجازه ميدن؟
- نه عزيز من, اصلا مايو چيه؟ با روپوش و شلوار و روسري! مگه اينكه پلاژ شخصي باشه كه اونم ممكنه دردسر بشه.
- وا! مگه اينا ديوونه اند؟ با لباس كه نميشه شنا كرد؟
- خوب فلسفه شون اينه كه يه زن مومن از اين غلطا نبايد بكنه.
- مومن چيه؟
- يعني ديندار, مسلمون.
- نميشه بگم من مسلمون نيستم؟
- اين مقررات براي همه هست, چه مسلمون, چه مسيحي, چه بوديست.
- خوب تو خيابون چي ميشه پوشيد؟ من اون پالتو قهوه ايم رو ميتونم بپوشم؟
- نميدونم. اون زمان كه من ايران بودم همچين چيزي جزو محالات بود, چون اون خيلي تنگ و كوتاهه.
- ولي من خودم تو اينترنت ديدم كه دخترا لباساي تنگ و كوتاه پوشيده بودن.

...

چهارشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۲

در کلاس درس!

من: همون جور که می بينيم طول ستون A دو برابر طول ستون B است. بنابراين اگه طول ستون A دو باشه واضحه که طول ستون B یکه.

يکی از شاگردا: نه، طول ستون B برابر 4 می شه!

من: نه دقت کن، اين ستون ( شکل می کشم!) طولش دو برابر اونه، حالا اگه طول اون ستون بلنده 2 باشه ، طول این ستون کوتاهه که نصف اونه چند می شه؟

اون: می شه 4 !!!

من: ببين دختر جان! ( در حالی که کمی عصبانی شدم، دوباره شکل های روی تخته را نشان می دهم!) اين ستون مگه طولش دو برابر اون يکی نيست؟

اون: خب!؟

من: خب ديگه، پس چون طول اين بزرگه دوئه، طول اون کوچيکه می شه يک.

(در اين لحظه شاگرد نابغه بر بر منو نگاه می کنه و من مطمئنم هنوز جريان رو نفهميده ولی ديگه روش نمی شه بپرسه. با اين که می دونم وقت کلاس تلف می شه سعی می کنم يه بار ديگه براش خيلی شمرده و ساده قضيه رو توضيح بدم!)

من:...
اون:...
من:...
اون:...

من: ( با اشاره به مثال جديدی که مطرح کردم و اون خدا رو شکر فهميده) ببين، اينم عين اونه ديگه.

اون:( با قاطعيت!) نه اين که مثل اون نيست!

من:( در حالی که فکر می کنم حالا ايشون چه اصراری داره بره دانشگاه! اگه به جای درس خوندن بره شوهر کنه لطف بزرگی در حق خودش، من و جامعه کرده!) شما يه خورده دقت کن. اينم شبيه همونه.

اون: نه!

من:...
اون:...
من:...
اون:...

من:( در حالی که آرام آرام دارم به عمق فاجعه پی می برم!) ببينم! شما اصلا فرق بين شباهت و تفاوت رو می دونی؟

(چيزی نمی گويد!)

من: ببين اين تخته وايت برد سفيده، اين ديواره هم سفيده، حالا سفيد بودن، تفاوت وايت برد و ديواره يا شباهتشون؟

اون: تفاوتشونه ديگه، معلومه وايت برد با ديوار فرق داره!

من: !@#$%^&^^*@

سه‌شنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۲

يکی از دوستام که خيلی از دست رژيم گرفتن خانومش شاکی بود (آخه خانومش اون بنده خدا رو هم مجبور کرده بود رژيم بگيره) می گفت:

اين خانوم ها هميشه يا تو رژيم هستن يا از اين که تو رژيم نيستن ناراحتن!

امروز اين مساله واقعا بهم ثابت شد. دختره چوب و استخونه ها ولی می گه چون خواهرام گفتن، بايد رژيم بگيرم! بد زمونه ای شده به خدا!!!

دوشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۲

نمی شه غصه ما رو يه لحظه تنها بذاره
نمی شه اين قافله ما رو تو خواب جا بذاره ...


اين خيلی خوبه که آدم بره سونا ... خيلی خوبه که خودش رو آروم بسپره به دست آب و به هيچ چی فکر نکنه، خيلی خوبه که با دو تا دوست خوب بگه و بخنده ... ولی ... اگه قرار باشه بعدش تو ماشين اين آهنگ محمد نوری رو بعد مدت ها گوش کنه و ...

و من هنوز بر اين زمين نم ناک ايستاده ام و فکر می کنم راه گريزی نيست، هيچ راه گريزی ...

شنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۲

عشق و سکس!

اين جوک رو هم همون دوستم که هی برام جوک های انگليسی می فرسته برام Mail کرده. باز به نظرم بامزه اومد. گفتم اين يکی هم ترجمه اش کنم دوباره، بذارمش این جا:

تو یه کالج، از دانش جو های دختر و پسر به طور جداگانه خواسته می شه يه جمله بنويسن که توش هم از کلمه ی عشق استفاده شده باشه، هم از کلمه ی سکس.

دخترها می نويسن:

هنگامی که دو انسان بالغ و آگاه، با شور و علاقه وصف ناشدنی و به صورتی کاملا عميق و برای رسیدن به تعالی و تکامل، گام در جاده ی عشق می نهند ، طبيعی است که احترام بسياری برای هم قائل باشند و بنابراين به طرز کاملا روحانی و معنوی برای جامعه قابل قبول خواهد بود که آن ها در قبال اين تعهد آسمانی که نسبت به هم پيدا کرده اند، در قالب يک عمل فيزيکی، با هم سکس داشته باشند.

پسرها می نويسن:

سکس رو عشقه!
ديدين چی شد؟ خيلی شيک زدم همه کامنت هام رو پاک کردم! حالا دوباره یه نظر خواهی جديد گذاشتم. آدم که وارد نباشه این جوری می شه ديگه ... راستی! آقا ،اين جا رو داشته باشين که به زودی مث بمب صدا می کنه!!!
امروز، هر جوری هم که حساب کنی روز افتضاحی بود. صبح با یه سردرد وحشتناک از خواب بلند شی که تو تموم روز هم ادامه داشته باشه. برنامه ی کوهت به هم بخوره. یه خبر بد رو با تلفن بهت بدن. کلی تو ترافیک اعصاب خورد کن گیر کنی و دیر برسی. یه فیلم نچسب ببینی و ... آخر شب هم یه تصادف بد بکنی!

پنجشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۲

تصاويری که پخش نشد

در حالی که همه ی شبکه های خبری دنيا مشغول پخش تصاوير شادی مردم بغداد به خاطر رهايی از ديکتاتوری صدام هستند، تلويزيون جناب آقای لاريجانی خبر نخست اخبار خود را به انتصاب امام جمعه ی جديد زنجان توسط مقام رهبری اختصاص داده است. خب البته آن ها حق دارند. هميشه حق داشته اند.

چه معنی می دهد که یک مشت عراقی - که البته تا ديروز ملت مظلوم عراق محسوب می شدند! - با سربازان خونخوار و جنايتکار آمريکايی دست دوستی دهند و پرچم آمریکا و تصاوير جرج بوش را در دست داشته باشند؟ چه معنی می دهد که دختران عراقی هلهله کنان در خيابان ها مشغول رقص و پايکوبی باشند؟ چه معنی می دهد جوانان عراقی به جای آن که گوش به فرمان آيت الله حکيم - که انگار بنده خدا درست توجيه نشده قضيه از چه قرار است و به مانند يک رهبر محبوب از اين جا برای عراقی ها دستورالعمل های بهداشتی! می فرستد - باشند، بر پای مجسمه ی سقوط کرده ی صدام بالا و پايين بپرند و سرود آزادی بخوانند؟ اين چيزها را البته اصلا خوب نيست مردم ما ببينند. هر جورهم که بخواهيم حساب کنيم،بالاخره بدآموزی دارد!

انتخابت عراق را که چند وقت پيش برگزار شد، يادتان هست؟ صد در صد آرا برای صدام! ساده دل هايی بودند که آن موقع فکر می کردند که صدام پای گاه مردمی دارد و برنامه های تلويزيون عراق را تا همين پريشب که می ديدند، فکر می کردند که وای چه اندازه اين مردم صدام را دوست دارند.

همتاهای عراقی آقای لاريجانی عزیز، اين چند روز آخرمدام سرودهای ملی، ميهنی - به قول دوست ظريفی ای عراق ای مرز پرگهر خودشان! - را پخش می کردند و از عزم راسخ شهروندان بغدادی برای جنگيدن تا آخرين قطره ی خون حرف می زدند. پس چه شد؟ اين مردم که حالا در کوچه و خيابان، در حالی که تصاوير صدام را پاره می کنند، به رقص و شادی مشغول اند، يک باره از کجا آمده اند؟

پيام ساده ی اين شادی و پايکوبی و اين تصاويری که امروز از شبکه های جهانی پخش شد - که البته به نظر من تصاويری تلخ بود چرا که بسيار دردناک است که ملتی را به جايی رسانده باشند که برای بيگانه ای که نه شاید به مهر و آشتی، که به گمانی به تجاوز و غارت منافع ملی آمده، هلهله و شادی کنند - آن است که عمر ديکتاتوری در جوامع بشری به سر آمده و در اين ميان گوبلزهای ناشی نه تنها اندک بهره ای از اين نمايش های کودکانه ی خود نمی برند، که تنها چهره سياه خويش را عريان تر می کنند ...

و چه زيبا مارکز در پاييز پدرسالار از مرگ همه ی پدرسالارها سخن گفته آن جا که می گويد:

او که در هياهوی گنگ آخرين برگ های زرد شده ی پاييز، به فراسوی حوزه ی اقتدار پرواز می کرد. او که بيگانه با فرياد شادی مردمی که زنجيرها را پاره کرده، به خيابان ها آمده و جشن گرفته بودند، لباس مرگ پوشيده بود. او که تا ابد با نوای آزادی بيگانه بود ...

سه‌شنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۲

ديشب حالم اصلا خوب نبود ولي الان خيلي بهترم. به هر حال بعضي وقت ها اين جوري مي شه آدم ديگه ... شما زياد جدي نگيرين. صبح كه شد پشيمون شدم چرا اين چيزا رو اصلا نوشتم ديشب. اومدم پاكش كنم، ديدم جماعت سحرخيز! ( هر كلمه لينك به يه نفره!) برام كامنت گذاشتن و ديگه بده پاك كردنشون. به قول سايه:

احتمالا دوباره داريم دوره اي دپ مي زنيم. حالا نوبت تو شده دوباره. ببين کاريش نمي شه کرد. همينه که بهش مي گيم زندگي ديگه. کم کم ياد مي گيريم که يه سري چيزها رو قبول کنيم. با يه سري آدم ها کنار يبايم. از يه سري آرمان ها کوتاه بيايم...وگرنه همه چيز خيلي سخت ميشه.

اما راجع به جواب مسابقه، بعضي دوستان گفتن كه ما حدس زديم زنه چي مي گه ولي رومون نمي شه بگيم. بايد به اين دوستان تبريك بگم كه فكرشون كاملا درست بوده و جواب صحيح همونه! ( قابل توجه ايشون كه مي گه معمولا خانوما رك نمي گن!) ايشون هم كه مي بينين جواب نزديك داده، خواسته تجاهل العارف كنه مثلا. چون كه بنده جواب رو قبلا پاي تلفن بهشون گفته بودم! به هر حال گمونم ديگه اگه يه خورده عقل تون رو كار انداخته باشين، فهميدين خانومه چي گفته. نمايش نامه ي فوق العاده جالبيه به اسم جاني و ولما كه به موضوع رابطه ي جنسي و مشكلات مربوط به اين قضيه كه بين يه زن و شوهرها پيش مياد، خيلي عميق و قشنگ پرداخته. موضوعي كه تو ايران متاسفانه هنوز تابو محسوب مي شه و آدم هر چه قدر هم مثلا روشن فكر به حساب بياد، خيلي راحت نيست هنوز راجع به اين مسائل بي پرده صحبت كنه ...
می خوام عق بزنم و همه ی وجودم رو بیارم بالا. حالم از خودم و از همه ی دنیا به هم می خوره. باز امروز بی دلیل، بدون این که اتفاق خاصی لزوما افتاده باشه، اون حس گه قدیمی اومده سراغم. انگار دیگه داره بخشی از وجودم می شه ...

باید یاد بگیری مث سگ دروغ بگی تو این دنیا، اگه بخوای بتونی ادامه بدی. باید یاد بگیری فیلم بازی کنی مثل همه. باید یاد بگیری فیلم بازی کنی برای همه. باید یاد بگیری مسخره کنی همه رو، سر کار بذاری و بهشون بخندی. باید یاد بگیری یه کثافت به تمام معنا باشی. باید یاد بگیری که هیچ کسی برات تو زندگی مهم نباشه. باید یاد بگیری که غرورت مهم ترین چیزیه که داریش و اگه حتی فقط به خاطر یه نفر هم که شده بشکونیش، دیگه فاتحه ت خونده س. باید یاد بگیری احمقانه ترین چیز اینه که ساده باشی، رو راست باشی. باید قاعده ی بازی رو یاد بگیری ...

نمی دونم چرا یه هو این جوری می شم من. چه مرگمه؟ چه گهی می خوام بخورم؟ حس می کنم دیگه آدم خوبی نیستم( اصلا هیچ وقت مگه بودم؟). حس می کنم دیگه نمی تونم تحمل کنم. حس می کنم آروم آروم دیگه دارم می رم پایین. حس می کنم دیگه دنبال هیچ چیز قشنگی نیستم. حس می کنم دیگه دارم می فهمم " مگه بقیه به این که چی سر من بیاد اهمیتی دادن که من به این که چی سر تو میاد اهمیت بدم " یعنی چی. حس می کنم دارم بی رحم می شم ...

سگ شدم، می دونم. تلخ شدم، می دونم. مث پیرزنا دارم غر می زنم، می دونم ... چی کار کنم؟ به خدا خودمم حالم از خودم به هم می خوره وقتی این جوری می شم ولی چی کارش می شه کرد؟ باز خوبه این وبلاگ بی چاره هست که آدم بیاد توش عقده های دلش رو خالی کنه و یه ذره آروم شه. باز خوبه یه پارک جمشیدیه ای هنوز هست که وقتی دیگه آدم شدید می زنه بالا، بره اون جا یه خورده راه بره. باز خوبه هنوز یه فروغی هست که به داد آدم برسه تو این حال و روز گه ...

...آه ای صدای زندانی
آیا شکوه یاس تو هرگز
از هیچ سوی این شب منفور
نقبی به سوی نور نخواهد زد؟
آه ای صدای زندانی
ای آخرین صدای صداها ...

شنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۲

مسابقه ی هوش بدجنسانه!

امروز یه نمایش نامه خوندم آخر خدا بود! حالا اسم و مشخصاتش رو لو نمی دم ولی توضیح صحنه ی اولش رو می نویسم، ببینم کسی می تونه اولین دیالوگش رو درست حدس بزنه؟ یه جایزه خوب به اولین نفری که جواب درست داد می دم.


[مردی در تخت خواب مشغول تماشای تلویزیون است. زنی وارد می شود و به او نگاه می کند. به طرف میز توالت می رود و به خود عطر می زند. به محض این که زن از جلوی تلویزیون رد می شود، مرد با عصبانیت جا به جا می شود که تلویزیون را ببیند. زن به زیر لحاف می رود. برنامه ی تلویزیون تمام می شود. مرد خمیازه ای کشیده اول تلویزیون و بعد چراغ را خاموش می کند. پس از مدتی سکوت ، زن در تاریکی شروع به صحبت می کند.]

پنجشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۲

این آقاهه خوشگل داستان می نویسه، این خانومه شعراش قشنگه ، این یکی آقاهه هم که قبلا مقاله های سخت سخت می نوشت مخ آدم می گوزید!!! ( در این جا، جا دارد از همه ی عزیزان به علت این بی ادبی شگفت انگیز خود که در نتیجه ی خواندن اشعاری مثل شعر زیر و جو گرفتگی متعاقبش به وجود آمد، صمیمانه عذرخواهی کنم!)تا بفهمه چیه، تازگی انگار داستانای پست مدرنیستی می نویسه و مینی مالیست شده و اگر چه عاشقِ ميني ماليسم است، یک چیزهای بی ناموسی ای هم دوست دارد که خودتان برید بخونید بفهمید ...

راستی این زیری هم شعره ها! اسم شاعرش هم هست وريا مظهر (و. م. آيرو). خداییش اگه کسی تون می فهمه چیزی ازش به من خنگم حالی کنه.


ماده ي ۳ (ماده ي فرضي)


اين شعر، ستايش ماده ي خود نيست، ستايشِ ماده نيست، ماده ي ستايش نيست، ستايش نيست و الي آخر.


استكان مؤنث است
و قهوه ي شيردار آن
اگرچه در ; اعماق سياهِ آفريقاي خودم; مقد س نيست
با اين حال، در اين مكان مؤنث است.
و گفتگوي دو خانم 20+20 ساله را
كه پرچم مادگي ميز
از زير گلدان مي شنود مؤنث است
و از زير ميز
دستِ مردي كه مي رود به روی پا مؤنث است.

اين شعر را در كافه اي تقديم كن به مردي
كه اگرچه در اين مكان، اصلاً
مؤدب نيست
مؤنث نيست
مذكر نيست
و حضورش در اين مكان ميسر نيست
با اين حال
فرض بگير
كه من است!

و
; من;
نيست.


یه سری دیگه از شعراش!؟ هم این جا است!!!!

سه‌شنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۲

این رو یکی برام Mail کرده بود ، دیدم جالبه، گفتم بد نیست ترجمه اش کنم بذارم این جا:

در جریان یه تور تبلیغاتی جرج بوش می ره به یه مدرسه و اصول سیاست های خودش رو تشریج می کنه. بعد از دانش آموزا می خواد که اگه سوالی دارن بپرسن. باب کوچولو بلند می شه و می گه :

جناب رئیس جمهور، من سه تا سوال از خدمتتون داشتم :

1-شما چه جوری تونستین برنده ی انتخابات بشین در صورتی که رای تون از الگور کم تر بود؟
2- چرا بدون هیچ دلیلی به عراق حمله کردین؟
3- شما فکر نمی کنین که حمله ی اتمی به هیروشیما بزرگ ترین حمله ی تروریستی کل تاریخه؟

تا بوش میاد به سوال ها جواب بده، زنگ می خوره و بچه ها می رن بیرون. موقعی که اون ها از زنگ تفریح بر می گردن، بوش ازشون می خواد که اگه کسی سوالی داره باز بپرسه. جو کوچولو از جاش بلند می شه و می پرسه:

جناب رئیس جمهور، من پنج تا سوال از خدمتتون دارم :

1-شما چه جوری تونستین برنده ی انتخابات بشین در صورتی که رای تون از الگور کم تر بود؟
2- چرا بدون هیچ دلیلی به عراق حمله کردین؟
3- شما فکر نمی کنین که حمله ی اتمی به هیروشیما بزرگ ترین حمله ی تروریستی کل تاریخه؟
4- چرا امروز زنگ تفریح 20 دقیقه زودتر خورد؟
5- باب کجاست؟؟؟