به فرض اين که
اين شعر آخرم باشد
تو با يک فنجان قهوه ی صبح گاهی
می توانی برای ابد
بيدارم نگه داری
چيز خيلی عجيبی نيست
اگر عشق را از اول صبح
با تو
مزه مزه می کنم
به فرض اين که
فنجان قهوه ی اول
يا شعر آخر من باشد
حميد يزدان پناه
پنجشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۲
دوشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۲
یکشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۲
جمعه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۲
Paroles et paroles et paroles ...
آهنگ Paroles, Paroles يکی از آهنگ های قشنگ داليدا است که آلن دلون هم باهاش تو اين آهنگ همکاری کرده و صداش تو پس زمينه ی آهنگ شنيده می شه.
برای گرفتن آهنگ اين جا کليک کنين، متنش رو هم می تونين اين جا پيدا کنين.
در ضمن قيافه ی اين خانم داليدا که آلن دلون آخرهای آهنگ هی بهش می گه Que tu es belle که يعنی چه قدر تو زيبايی، اين شکليه!
آهنگ Paroles, Paroles يکی از آهنگ های قشنگ داليدا است که آلن دلون هم باهاش تو اين آهنگ همکاری کرده و صداش تو پس زمينه ی آهنگ شنيده می شه.
برای گرفتن آهنگ اين جا کليک کنين، متنش رو هم می تونين اين جا پيدا کنين.
در ضمن قيافه ی اين خانم داليدا که آلن دلون آخرهای آهنگ هی بهش می گه Que tu es belle که يعنی چه قدر تو زيبايی، اين شکليه!
می گم حالا خودمونيم، ولی يه جورايی خوشگله ها، نه!؟
چهارشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۲
خُب دل آدم وقتی می گيره، می گيره ديگه، کاريش نمی شه کرد ...با خودت می گی :" می رم يه چيز شاد بنويسم، يه چيز قشنگ". اما دلت که گرفته باشه ، می بينی فقط می تونی بيای اين جا و غر بزنی ...
اين جور حالت هام رو دوست ندارم. نمی خوام اين جوری باشم، ولی هستم. گاهی اوقات خيلی ساده، شايد خيلی مسخره حتی، ناراحت می شم و دلم می گيره. خودم می دونم شايد خيلی منطقی نباشه ولی ...
می دانی
تو می دانی
که مرا
سر باز گفتن کدامين سخن است ...
کلمه ها توی سرم می چرخن ولی حس انتخاب شون را ندارم. دلم يک موسيقی خوب می خواد، يه موسيقی ای که حجم داشته باشه مثل مارش عزای هندل يا يه چيزی که غم باشه توش و آدم رو با خودش ببره، مثلا يه آواز تو گوشه ی دشتی ...
تا دور چشم مست او
جای می از نای سبو
خون کرده در پيمانه ها
بشنو ز ساز قصه گو
سوز دل من مو به مو
در پرده ی افسانه ها ...
شجريان که شروع می کنه به خوندن، يه کم بهتر می شم. با خودم فکر می کنم همينه ديگه، پا شو به جای دپ زدن برو به کارات برس. "مگه قرار نيست 30 تا سوال ديگه برای آزمون طرح کنی؟ مگه نمی خواستی برای تبعيدی ها موسيقی انتخاب کنی؟" ...
اما حالش رو ندارم. حال هيچ کاری رو ندارم يعنی الان. باشه برای فردا. باشه برای بعد. خيلی هنر کنم الان اينه که برم بگيرم بخوابم. خُب دل آدم وقتی می گيره، می گيره ديگه، کاريش نمی شه کرد ...
اين جور حالت هام رو دوست ندارم. نمی خوام اين جوری باشم، ولی هستم. گاهی اوقات خيلی ساده، شايد خيلی مسخره حتی، ناراحت می شم و دلم می گيره. خودم می دونم شايد خيلی منطقی نباشه ولی ...
می دانی
تو می دانی
که مرا
سر باز گفتن کدامين سخن است ...
کلمه ها توی سرم می چرخن ولی حس انتخاب شون را ندارم. دلم يک موسيقی خوب می خواد، يه موسيقی ای که حجم داشته باشه مثل مارش عزای هندل يا يه چيزی که غم باشه توش و آدم رو با خودش ببره، مثلا يه آواز تو گوشه ی دشتی ...
تا دور چشم مست او
جای می از نای سبو
خون کرده در پيمانه ها
بشنو ز ساز قصه گو
سوز دل من مو به مو
در پرده ی افسانه ها ...
شجريان که شروع می کنه به خوندن، يه کم بهتر می شم. با خودم فکر می کنم همينه ديگه، پا شو به جای دپ زدن برو به کارات برس. "مگه قرار نيست 30 تا سوال ديگه برای آزمون طرح کنی؟ مگه نمی خواستی برای تبعيدی ها موسيقی انتخاب کنی؟" ...
اما حالش رو ندارم. حال هيچ کاری رو ندارم يعنی الان. باشه برای فردا. باشه برای بعد. خيلی هنر کنم الان اينه که برم بگيرم بخوابم. خُب دل آدم وقتی می گيره، می گيره ديگه، کاريش نمی شه کرد ...
سهشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۲
دوشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۲
چند سال پيش که زويا پيرزاد معروف نبود من هی همه جا می گفتم بابا اين خيلی نويسنده ی ماهيه و به همه می گفتم کتاب هاش رو بخونن ولی کسی خيلی تحويل نمی گرفت!
من از همون مثل همه ی عصرها، پيرزاد رو شناختم که اون کتابش به نظرم معمولی بود ولی بعد طعم گس خرمالو و يک روز مانده به عيد پاک رو که خوندم ديگه رسما عاشق زويا پيرزاد شدم! خدا رو شکر چراغ ها را من خاموش می کنم حسابی گل کرد و پيرزاد شناخته شده شد به اندازه ی کافی که انصافا هم حقش بود.
الان می خوام يه نويسنده ی ديگه رو بهتون معرفی کنم که هر چند در حال حاضر گمون نکنم کسی درست بشناسش يا کتاب هاش رو خونده باشه ولی فکر می کنم اگه همين طوری ادامه بده حتما مثل زويا پيرزاد تا چند سال ديگه شناخته شده می شه.
فريبا وفی يه خانم اروميه ايه که من اولين بار هفت هشت سال پيش يکی دو تا از داستان هاش رو همون موقعی که گلشيری يه سری جلسات ويراستاری و کارگاه داستان برگزار می کرد و خانم وفی هم ميومد اون جلسات رو خوندم که البته اون موقع هنوز جايی چاپ نشده بود و هر چند يه کم خام بودن هنوز ولی در مجموع خوب بودن.
چند سال بعد از اون جريان،اولين کتاب ايشون که يه مجموعه داستان بود چاپ شد که اسمش رو متاسفانه الان يادم نيست.( کتابش رو يکی از دوستای خوبم که اول اسمش امير آهويیه ازم گرفت که بخونه و يه هفته ای پس بياره ولی گمونم از سال 77 تا حالا به نظر ايشون يه هفته نشده هنوز!).کتاب دومشون هم که باز يه مجموعه داستان کوتاه ديگه بود به اسم حتی وقتی می خنديم سال 78 نشر مرکز چاپ کرد.
مهم ترين خصوصيت داستان کوتاه های اين دو مجموعه سادگی اون ها، روون بودنشون، رک بودن و کوتاه بودن شونه. بيشتر داستان های اين دو مجموعه دو يا سه صفحه ای هستن.تو خيلی هاشون بيشتر از اون که خط روايت پررنگ باشه فضا مهمه.
اما آخرين کتابش که يه داستان کوتاه بلند يا شايد بشه گفت يه رمانه و همين تازگی ها هم چاپ شده اسمش هست پرنده ی من که انصافا از اون دو کتاب قبلی قوی تره و يه جاهاييش که واقعا خيلی خيلی خوبه و من واقعا خوشم اومد.
اگر چه به نظر می رسه که سبک اين کتابه خيلی شبيه کتاب های زويا پيرزاده ولی يه خوبيه خيلی بزرگش اينه که آدم قشنگ با کتابه راحته و می تونه خوب بخونش. دنگ و فنگ های الکی و به اصطلاح پيچيدگی های آن چنانی! نداره و آدم لازم نيست موفع خوندنش جون بکنه.
به هر حال توصيه می کنم اگه وقت کردين حتما بخونين داستان های خانم وفی رو به خصوص اين آخری يعنی پرنده ی من رو. کتابش رو نشر مرکز چاپ کرده،141 صفحه است و قيمتش هم 1150 تومنه! يه قسمتش رو اين جا ميارم تا با حال و هوای کتاب بيشتر آشنا شين:
امير عاشق شده است. عاشق يک زن مو طلايی. او را به من معرفی می کند« خواهرم». زن لاغر است و قلمی و احتمالا کانادايی. دستش را به طرفم دراز می کند و لبخند می زند. نمی شود تشخيص داد ايرانی است يا کانادايی. ولی غريبه است. نمی تواند خواهر باشد.
می خواهم فرياد بزنم ولی اميربه من نگاه نمی کند. به طرف زن برگشته است. هيچ کس نمی تواند به خواهرش اين جوری نگاه کند. ديگر دارم مطمئن می شوم. پلک هايم را محکم فشار می دهم و پوست صورتم از فشار زياد گره می خورد. با خودم می گويم تمام شد. غمی را احساس می کنم که با بقيه ی غم ها فرق دارد. صدای زاری ام را می شنوم. مثل صدای مامان است.
تنم به تنش می خورد. چشمانم را باز نکرده ام ولی از خواب بيدار شده ام.بايد نزذيک صبح باشد. امير به رختخوابم آمده. بازويم را دور کمرش می اندازم و سرم را می برم توی خم گردنش. آشتی بی صدا، بهترين آشتی روی زمين است. امير دوباره پيش من است. خبر ندارد او را از دست چه کسی بازپس گرفته ام.
من از همون مثل همه ی عصرها، پيرزاد رو شناختم که اون کتابش به نظرم معمولی بود ولی بعد طعم گس خرمالو و يک روز مانده به عيد پاک رو که خوندم ديگه رسما عاشق زويا پيرزاد شدم! خدا رو شکر چراغ ها را من خاموش می کنم حسابی گل کرد و پيرزاد شناخته شده شد به اندازه ی کافی که انصافا هم حقش بود.
الان می خوام يه نويسنده ی ديگه رو بهتون معرفی کنم که هر چند در حال حاضر گمون نکنم کسی درست بشناسش يا کتاب هاش رو خونده باشه ولی فکر می کنم اگه همين طوری ادامه بده حتما مثل زويا پيرزاد تا چند سال ديگه شناخته شده می شه.
فريبا وفی يه خانم اروميه ايه که من اولين بار هفت هشت سال پيش يکی دو تا از داستان هاش رو همون موقعی که گلشيری يه سری جلسات ويراستاری و کارگاه داستان برگزار می کرد و خانم وفی هم ميومد اون جلسات رو خوندم که البته اون موقع هنوز جايی چاپ نشده بود و هر چند يه کم خام بودن هنوز ولی در مجموع خوب بودن.
چند سال بعد از اون جريان،اولين کتاب ايشون که يه مجموعه داستان بود چاپ شد که اسمش رو متاسفانه الان يادم نيست.( کتابش رو يکی از دوستای خوبم که اول اسمش امير آهويیه ازم گرفت که بخونه و يه هفته ای پس بياره ولی گمونم از سال 77 تا حالا به نظر ايشون يه هفته نشده هنوز!).کتاب دومشون هم که باز يه مجموعه داستان کوتاه ديگه بود به اسم حتی وقتی می خنديم سال 78 نشر مرکز چاپ کرد.
مهم ترين خصوصيت داستان کوتاه های اين دو مجموعه سادگی اون ها، روون بودنشون، رک بودن و کوتاه بودن شونه. بيشتر داستان های اين دو مجموعه دو يا سه صفحه ای هستن.تو خيلی هاشون بيشتر از اون که خط روايت پررنگ باشه فضا مهمه.
اما آخرين کتابش که يه داستان کوتاه بلند يا شايد بشه گفت يه رمانه و همين تازگی ها هم چاپ شده اسمش هست پرنده ی من که انصافا از اون دو کتاب قبلی قوی تره و يه جاهاييش که واقعا خيلی خيلی خوبه و من واقعا خوشم اومد.
اگر چه به نظر می رسه که سبک اين کتابه خيلی شبيه کتاب های زويا پيرزاده ولی يه خوبيه خيلی بزرگش اينه که آدم قشنگ با کتابه راحته و می تونه خوب بخونش. دنگ و فنگ های الکی و به اصطلاح پيچيدگی های آن چنانی! نداره و آدم لازم نيست موفع خوندنش جون بکنه.
به هر حال توصيه می کنم اگه وقت کردين حتما بخونين داستان های خانم وفی رو به خصوص اين آخری يعنی پرنده ی من رو. کتابش رو نشر مرکز چاپ کرده،141 صفحه است و قيمتش هم 1150 تومنه! يه قسمتش رو اين جا ميارم تا با حال و هوای کتاب بيشتر آشنا شين:
امير عاشق شده است. عاشق يک زن مو طلايی. او را به من معرفی می کند« خواهرم». زن لاغر است و قلمی و احتمالا کانادايی. دستش را به طرفم دراز می کند و لبخند می زند. نمی شود تشخيص داد ايرانی است يا کانادايی. ولی غريبه است. نمی تواند خواهر باشد.
می خواهم فرياد بزنم ولی اميربه من نگاه نمی کند. به طرف زن برگشته است. هيچ کس نمی تواند به خواهرش اين جوری نگاه کند. ديگر دارم مطمئن می شوم. پلک هايم را محکم فشار می دهم و پوست صورتم از فشار زياد گره می خورد. با خودم می گويم تمام شد. غمی را احساس می کنم که با بقيه ی غم ها فرق دارد. صدای زاری ام را می شنوم. مثل صدای مامان است.
تنم به تنش می خورد. چشمانم را باز نکرده ام ولی از خواب بيدار شده ام.بايد نزذيک صبح باشد. امير به رختخوابم آمده. بازويم را دور کمرش می اندازم و سرم را می برم توی خم گردنش. آشتی بی صدا، بهترين آشتی روی زمين است. امير دوباره پيش من است. خبر ندارد او را از دست چه کسی بازپس گرفته ام.
یکشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۲
از وبلاگ آهو:
اين تشابهات فوق العاده توي عادت ها، خواسته ها، سليقه ها ، آدمو مي ترسونه...
اين كه دو تا آدم متفاوت اين جوري با هم منطبق باشن آدمو مي ترسونه.
اين كه بتونن ضعف هاي همو بپوشونن.بتونن با هم حرف بزنن.بتونن از هم معذرت بخوان.بتونن دوست داشته بشن و دوست داشته باشن آدمو مي ترسونه.
اين كه آرامش گم شده شون رو در هم پيدا كنن آدمو مي ترسونه
اين كه مجبور باشن هيچ نگاهي به فردا نكنن آدمو مي ترسونه
اين كه مجبور باشن فقط امروز رو ببينن آدمو مي ترسونه
اين كه فردا و فردا ها ديگه هرگز هم ديگرو پيدا نكنن آدمو مي ترسونه
اين كه به هم وابسته بشن، عادت كنن آدمو مي ترسونه
اين كه اين اتفاق چطوري افتاده آدمو مي ترسونه
اين كه اينا همش يه رويا باشه آدمو مي ترسونه
اين كه..
اين كه...
انگار اين مطلب رو خودم نوشته باشم ... قشنگ حرف دل منو زده ...
اين تشابهات فوق العاده توي عادت ها، خواسته ها، سليقه ها ، آدمو مي ترسونه...
اين كه دو تا آدم متفاوت اين جوري با هم منطبق باشن آدمو مي ترسونه.
اين كه بتونن ضعف هاي همو بپوشونن.بتونن با هم حرف بزنن.بتونن از هم معذرت بخوان.بتونن دوست داشته بشن و دوست داشته باشن آدمو مي ترسونه.
اين كه آرامش گم شده شون رو در هم پيدا كنن آدمو مي ترسونه
اين كه مجبور باشن هيچ نگاهي به فردا نكنن آدمو مي ترسونه
اين كه مجبور باشن فقط امروز رو ببينن آدمو مي ترسونه
اين كه فردا و فردا ها ديگه هرگز هم ديگرو پيدا نكنن آدمو مي ترسونه
اين كه به هم وابسته بشن، عادت كنن آدمو مي ترسونه
اين كه اين اتفاق چطوري افتاده آدمو مي ترسونه
اين كه اينا همش يه رويا باشه آدمو مي ترسونه
اين كه..
اين كه...
انگار اين مطلب رو خودم نوشته باشم ... قشنگ حرف دل منو زده ...
شنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۲
جمعه، تیر ۲۷، ۱۳۸۲
کی می گه اين روزا وضع مردم خوب نيست؟ به نظر من که خيلی هم خوبه. اين ساختمون ما يه برج 16 طبقه است که توش 136 تا خانواده زندگی می کنن. امشب می خواستم ماشينم رو پارک کنم، ديدم بابا اصلا جا نيست و تو هر سوراخ سمبه ای يه ماشين چپوندن. حالا ساختمون ما يه پارکينگ زير ساختمون داره که 60 تا ماشين توش جا می شه. يه پارکينگ مسقف پشت ساختمون داره که تو اونم 110 تا ماشين حدودا جا می شه و يه پارکينگ رو باز هم جلوی ساختمونه که تو اونم يه 150 تايی تقريبا ماشين جا می شه. يعنی به عبارت ديگه برای 136 تا خانوار چيزی حدود 320 تا جا وجود داره.
قديما گاهی اوقات که کسی مهمونی ای چيزی داشت، شبا جلوی ساختمون شلوغ می شد ولی همون موقع اش هم يه جورايی ماشين ها جا می شدن. امشب نگهبان ساختمون مون موقعی که داشت دکمه ی اين محافظ جلوی ساختمون رو می زد که بره بالا و من بيام تو، ديدم داره يه چيزايی می گه انگار ولی خيلی توجه نکردم. ولی بعدش رفتم ديدم ای بابا همه ی پارکينگ ها که پُره هيچ چی، بغل اين راه باريکه هم که می خوره دم پارکينگ ها، سرتاسرش ماشين پارک شده.
خلاصه برگشتم دم اتاقک نگبانی که بپرسم جريان چيه و من حالا چه غلطی بايد بکنم که ديدم نگهبانه خودش داره مياد جلوی ماشين.
نگهبان: من که بهتون گفتم تو جا نيست.
من: [شاکی] آخه يعنی چی جا نيست؟ ماشينم رو که نمی تونم بيرون بذارم. باز مهمونيه تو ساختمون؟
نگهبان: نه اتفاقا. فقط شب جمعه است يه مقدار شلوغ شده. ولی خيلی هم ماشين غريبه پارک نيست جلوی ساختمون. فوقش 20 تا.
من: يعنی چی؟ پس اين همه ماشين از کجا اومده؟
نگهبان: خُب ماشالله هر خونه وار دو سه تا ماشين داره اين روزا و روز به روز هم داره تعداد ماشين ها زيادتر می شه. مثلا اين آقای [...] ها 5 نفر اند، ماشالله 5 تا هم ماشين دارند! يا اين خانوم [...] امروز برای دخترش که تازه تصديقش رو گرفته اين پرايده رو خريده.[با دستش يه پرايد سفيد نشونم می ده]. خُب اين پارکينگ ها جای اين همه ماشين رو نداره ديگه. معلومه که اين جوری می شه.
خلاصه من ديگه يواش يواش داشتم به اين فکر می افتادم که برم بيرون ساختمون پارک کنم که خوش بختانه يه جا خالی شد و من تونستم پارک کنم و عجالتا مشکل برطرف شد.
اما چيزی که اين وسط برای من جالبه اينه که 9 سال پيش که ما اومديم اين جا، فوقش 150 تا ماشين تو ساختمون بود و هميشه ی خدا کلی جا خالی می موند طوری که بچه ها گاهی تو پارکينگ پشت فوتبال بازی می کردن اما الان با اين که بيشتر همسايه ها دارن می گن وای خيلی وضعيت اقتصادی خرابه و گرونيه و اينا، ولی تعداد ماشين ها قشنگ دوبرابر شده!
من فکر می کنم يه جای اين قضيه يه اشکالی وجود داره. بابا جون اگه اين قدر غر می زنين که وضع خوب نيست و اله و بله، پس از کجا اين همه پول درميارين که همين طور هی فرت فرت ماشين می خرين؟
قديما گاهی اوقات که کسی مهمونی ای چيزی داشت، شبا جلوی ساختمون شلوغ می شد ولی همون موقع اش هم يه جورايی ماشين ها جا می شدن. امشب نگهبان ساختمون مون موقعی که داشت دکمه ی اين محافظ جلوی ساختمون رو می زد که بره بالا و من بيام تو، ديدم داره يه چيزايی می گه انگار ولی خيلی توجه نکردم. ولی بعدش رفتم ديدم ای بابا همه ی پارکينگ ها که پُره هيچ چی، بغل اين راه باريکه هم که می خوره دم پارکينگ ها، سرتاسرش ماشين پارک شده.
خلاصه برگشتم دم اتاقک نگبانی که بپرسم جريان چيه و من حالا چه غلطی بايد بکنم که ديدم نگهبانه خودش داره مياد جلوی ماشين.
نگهبان: من که بهتون گفتم تو جا نيست.
من: [شاکی] آخه يعنی چی جا نيست؟ ماشينم رو که نمی تونم بيرون بذارم. باز مهمونيه تو ساختمون؟
نگهبان: نه اتفاقا. فقط شب جمعه است يه مقدار شلوغ شده. ولی خيلی هم ماشين غريبه پارک نيست جلوی ساختمون. فوقش 20 تا.
من: يعنی چی؟ پس اين همه ماشين از کجا اومده؟
نگهبان: خُب ماشالله هر خونه وار دو سه تا ماشين داره اين روزا و روز به روز هم داره تعداد ماشين ها زيادتر می شه. مثلا اين آقای [...] ها 5 نفر اند، ماشالله 5 تا هم ماشين دارند! يا اين خانوم [...] امروز برای دخترش که تازه تصديقش رو گرفته اين پرايده رو خريده.[با دستش يه پرايد سفيد نشونم می ده]. خُب اين پارکينگ ها جای اين همه ماشين رو نداره ديگه. معلومه که اين جوری می شه.
خلاصه من ديگه يواش يواش داشتم به اين فکر می افتادم که برم بيرون ساختمون پارک کنم که خوش بختانه يه جا خالی شد و من تونستم پارک کنم و عجالتا مشکل برطرف شد.
اما چيزی که اين وسط برای من جالبه اينه که 9 سال پيش که ما اومديم اين جا، فوقش 150 تا ماشين تو ساختمون بود و هميشه ی خدا کلی جا خالی می موند طوری که بچه ها گاهی تو پارکينگ پشت فوتبال بازی می کردن اما الان با اين که بيشتر همسايه ها دارن می گن وای خيلی وضعيت اقتصادی خرابه و گرونيه و اينا، ولی تعداد ماشين ها قشنگ دوبرابر شده!
من فکر می کنم يه جای اين قضيه يه اشکالی وجود داره. بابا جون اگه اين قدر غر می زنين که وضع خوب نيست و اله و بله، پس از کجا اين همه پول درميارين که همين طور هی فرت فرت ماشين می خرين؟
چهارشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۲
بالاخره علی رغم مخالفت های شديد اللحن مامان خانوم گرامی، امروز در يک اقدام شجاعانه!دو تا کتاب خونه خريدم.
مامانم اولش که کتاب خونه ها رو ديد، يه يک ساعتی باهام قهر کرد، ولی بعدش که ديد نه، انگار اين سياستش فايده نداره، شروع کرد به غر زدن و از اون موقع تا حالا که دارم اين ها رو می نويسم ماشاالله يه نفس مشغوله! محور عمده ی مباحثش هم همون طور که اطلاع دارين به اين سوال اساسی ختم می شه که چرا من زن نمی گيرم!!!
اصولا اين مامانم ديگه خطرناک شده! چند روز پيش ها موقع نهار بهم اعلام کرد که تا اطلاع ثانوی، اهم برنامه هاش زن دادن منه و از اين به بعد اين قدر به جونم غر می زنه تا خسته بشم و برم زن بگيرم. (نکه تا حالا کم گير می داد!). بعدش هم طی يک التيماتوم اساسی فرمود :
يا تا مهربا يکی از همين دخترا که دور و برت هستن!!! (متاسفانه وی از اعلام نام ايشان خودداری کرد!برام جالب بود بدونم منظورش کيا بودن) يا هر کس ديگه ای که خودت می خوای ازدواج می کنی! يا بايد با هر کی من می گم ازدواج کنی!
بعدش هم اضافه کرد:
خودم برات دو سه تا دختر خوب در نظر گرفتم. يکی شون که دختر يکی از هم کارامه پزشکه و چه دختر خوبی هم هست، اون يکی هم که نوه ی خانوم [...] ئه دندون پزشکه، خيلی هم آروم و خانومه، يکی ديگه هم هست که ...
و بعد که ديد من دارم هار هار می خندم، بی چاره حسابی لجش گرفت و گفت:
حالا بخند عطا خان! حالا بذار مهربياد!
و بعد گذاشت رفت و من واقعا موندم برای مهر چه برنامه ای می تونه داشته باشه. خدا رو شکر هنوز تا مهر وقت زياده و اميدوارم تا اون موقع يادش بره.
اما جا به جايي اين همه کتاب هم مصيبتيه واقعا. يه دو ساعتيه که شروع کردم ولی چون خسته شدم، گفتم بيام يه سر وبلاگ بنويسم که هم شما رو در جريان امور قرارداده باشم و هم خودم يه استراحتی کرده باشم. به هر حال اميدوارم که تا صبح تموم شه، هر چند که شک دارم واقعا!
خُب! من فعلا برم به بقيه کار ها برسم. اخبار آخرين تحولات رخ داده در منطقه رو فردا به استحضارتون می رسونم.
مامانم اولش که کتاب خونه ها رو ديد، يه يک ساعتی باهام قهر کرد، ولی بعدش که ديد نه، انگار اين سياستش فايده نداره، شروع کرد به غر زدن و از اون موقع تا حالا که دارم اين ها رو می نويسم ماشاالله يه نفس مشغوله! محور عمده ی مباحثش هم همون طور که اطلاع دارين به اين سوال اساسی ختم می شه که چرا من زن نمی گيرم!!!
اصولا اين مامانم ديگه خطرناک شده! چند روز پيش ها موقع نهار بهم اعلام کرد که تا اطلاع ثانوی، اهم برنامه هاش زن دادن منه و از اين به بعد اين قدر به جونم غر می زنه تا خسته بشم و برم زن بگيرم. (نکه تا حالا کم گير می داد!). بعدش هم طی يک التيماتوم اساسی فرمود :
يا تا مهربا يکی از همين دخترا که دور و برت هستن!!! (متاسفانه وی از اعلام نام ايشان خودداری کرد!برام جالب بود بدونم منظورش کيا بودن) يا هر کس ديگه ای که خودت می خوای ازدواج می کنی! يا بايد با هر کی من می گم ازدواج کنی!
بعدش هم اضافه کرد:
خودم برات دو سه تا دختر خوب در نظر گرفتم. يکی شون که دختر يکی از هم کارامه پزشکه و چه دختر خوبی هم هست، اون يکی هم که نوه ی خانوم [...] ئه دندون پزشکه، خيلی هم آروم و خانومه، يکی ديگه هم هست که ...
و بعد که ديد من دارم هار هار می خندم، بی چاره حسابی لجش گرفت و گفت:
حالا بخند عطا خان! حالا بذار مهربياد!
و بعد گذاشت رفت و من واقعا موندم برای مهر چه برنامه ای می تونه داشته باشه. خدا رو شکر هنوز تا مهر وقت زياده و اميدوارم تا اون موقع يادش بره.
اما جا به جايي اين همه کتاب هم مصيبتيه واقعا. يه دو ساعتيه که شروع کردم ولی چون خسته شدم، گفتم بيام يه سر وبلاگ بنويسم که هم شما رو در جريان امور قرارداده باشم و هم خودم يه استراحتی کرده باشم. به هر حال اميدوارم که تا صبح تموم شه، هر چند که شک دارم واقعا!
خُب! من فعلا برم به بقيه کار ها برسم. اخبار آخرين تحولات رخ داده در منطقه رو فردا به استحضارتون می رسونم.
سهشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۲
جمعه، تیر ۲۰، ۱۳۸۲
BBC ،بخش فارسی :
انجمن های اسلامی دانشجويان 29 دانش گاه در سراسر ايران در اقدامی بی سابقه با انتشار نامه سرگشاده ای خطاب به کوفی عنان، دبير کل سازمان ملل متحد، ضمن برشمردن موارد نقض اعلاميه جهانی حقوق بشر در جمهوری اسلامی، به وی از آن چه آپارتايد سياسی خوانده اند شکايت برده و خواستار رسيدگی سازمان ملل شده اند. انتشار چنين نامه ای در عمل به معنای گسسته شدن آخرين رشته هايی است که جنبش دانشجويی را به بخشی از حاکميت پيوند می داد. در قسمتی از نامه می خوانيم:
... جناب آقای کوفی عنان اين روزها که می گذرند روزگار سياهی و تباهی قوم جان باخته ای است که خبر از فردايی روشن می جويند. فردايی که سرنوشت شان را خود رقم زنند و زمام امورشان را خود در دست گيرند، بيداد برگيرند و عطوفت عرضه کنند و آزادی و دموکراسی را در سرزمين کهنسال شان نهادينه بينند.
بيدادشان را داد ستانيد، نه شايد وقتی ديگر که امروز که مظلومانه به شما پناه آورده اند و به انتظار نشسته اند تا از فجايع انساني و تراژديک پيشگيری شود و سايه صلح و آزادی، دموکراسی و حقوق بشر بر اين مرز و بوم مستدام گردد.
برای خواندن متن کامل نامه اين جا برويد!
انجمن های اسلامی دانشجويان 29 دانش گاه در سراسر ايران در اقدامی بی سابقه با انتشار نامه سرگشاده ای خطاب به کوفی عنان، دبير کل سازمان ملل متحد، ضمن برشمردن موارد نقض اعلاميه جهانی حقوق بشر در جمهوری اسلامی، به وی از آن چه آپارتايد سياسی خوانده اند شکايت برده و خواستار رسيدگی سازمان ملل شده اند. انتشار چنين نامه ای در عمل به معنای گسسته شدن آخرين رشته هايی است که جنبش دانشجويی را به بخشی از حاکميت پيوند می داد. در قسمتی از نامه می خوانيم:
... جناب آقای کوفی عنان اين روزها که می گذرند روزگار سياهی و تباهی قوم جان باخته ای است که خبر از فردايی روشن می جويند. فردايی که سرنوشت شان را خود رقم زنند و زمام امورشان را خود در دست گيرند، بيداد برگيرند و عطوفت عرضه کنند و آزادی و دموکراسی را در سرزمين کهنسال شان نهادينه بينند.
بيدادشان را داد ستانيد، نه شايد وقتی ديگر که امروز که مظلومانه به شما پناه آورده اند و به انتظار نشسته اند تا از فجايع انساني و تراژديک پيشگيری شود و سايه صلح و آزادی، دموکراسی و حقوق بشر بر اين مرز و بوم مستدام گردد.
برای خواندن متن کامل نامه اين جا برويد!
پنجشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۲
مريم گلی از اون دسته وبلاگ ها است که من خيلی دوست شون دارم و هر روز بهشون سر می زنم. گلی هم خودش دختر خيلی خيلی خوبيه و هم نوشته هاش خيلی قشنگ، عميق، صريح ، ساده و صميميه. يه چيز گلی که من خيلی حسوديم می شه بهش ، اينه که هميشه خيلی راحت مياد خودش رو تو وبلاگش نقد می کنه. جرات می خواد اين کار و من سر اين قضيه خيلی به گلی احترام می گذارم. جراتی که من خودم کم تر دارم.
اما الان يه چند وقتيه اين گلی خانم يه کم تنبل شده و در حق مريم گلی بی انصافی می کنه و کم می نويسه. می گه نوشتنش نمياد. فکر می کنه نوشته هاش تکراری شده ولی اشتباه می کنه. فکر می کنم همه ی ما بلاگر ها گاهی به اين حالت می رسيم ولی از سرمون ميفته بعد يه مدت و دوباره شروع می کنيم نوشتن. گمونم الان گلی يه ذره اين جوری شده.
به هر حال اميدوارم هر چه زودتر اين گلی خانم سر حال شه و تند تند بنويسه. به قول خودش:
خُب ديگه بعضی وقت ها اين جوری می شه , اون وسط ها يه چيزی پيدا می شه که پس بده و گند بزنه به همه چی ... ولی خُب می شه جوهره رو عوض کرد...يا اصلا می شه پرينت رو با پرينتر ديگه گرفت , کار راحتيه ...
فکر می کنم الان وقتشه خودش به توصيه خودش عمل کنه ...
اما الان يه چند وقتيه اين گلی خانم يه کم تنبل شده و در حق مريم گلی بی انصافی می کنه و کم می نويسه. می گه نوشتنش نمياد. فکر می کنه نوشته هاش تکراری شده ولی اشتباه می کنه. فکر می کنم همه ی ما بلاگر ها گاهی به اين حالت می رسيم ولی از سرمون ميفته بعد يه مدت و دوباره شروع می کنيم نوشتن. گمونم الان گلی يه ذره اين جوری شده.
به هر حال اميدوارم هر چه زودتر اين گلی خانم سر حال شه و تند تند بنويسه. به قول خودش:
خُب ديگه بعضی وقت ها اين جوری می شه , اون وسط ها يه چيزی پيدا می شه که پس بده و گند بزنه به همه چی ... ولی خُب می شه جوهره رو عوض کرد...يا اصلا می شه پرينت رو با پرينتر ديگه گرفت , کار راحتيه ...
فکر می کنم الان وقتشه خودش به توصيه خودش عمل کنه ...
چهارشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۲
تک سلولی ها
اين جلال تهرانی آدم عجيبيه. از اون مدل آدمايی که من دوست شون دارم قشنگ. يه جورايی آدم رو شگفت زده می کنه کاراش. امروز با يکی از بچه ها رفتيم تئاتر تک سلولی هاش رو ديديم. اگر چه مث مخزن ديوونه ش نشدم ولی حس خوبی داشتم. دوستش داشتم تک سلولی ها رو!
گيجم. چی می خواد بگه جلال؟ چی می خواد بگه تک سلولی ها؟ جلال از اون آدم ها است که می دونه چی کار داره می کنه. کاراش تئاتره! خالص تئاتره. دنگ و فنگ نداره. پز الکی نداره. ساده و عميقه.
تک سلولی ها کار سختيه. داستان به اون معنا شايد توش نباشه اما نگه می داره آدم رو. خوبی جلال اينه که از سکوت نمی ترسه. تو کاراش سکوت های شاه کاری پيدا می شه. طنز درونی کارای جلال هم حرف نداره.
بازی ها خوب و روونه. مجيد آقا کريمی خيلی خوبه. صادق خيلی خوبه. افشين هاشمی خوبه قشنگ. ديالوگ ها تو بيشتر کارای جلال تختن. بريده بريده ن. کوتاهن اصلا. تکرار تو کارای جلال خيلی مهمه. تاکيد های خيلی خوبی هم تو کاراش وجود داره. مثلا تو همين نمايش، تاکيدی که آخر نمايش رو دو تا عروسکی که پيری دارشون زده می شه عاليه.
جلال خوب کار می کنه. خسته نمی شه. گير کنه خط می زنه و دوباره می نويسه. شنيدم اين کارو هفت هشت ده بار کلا ريخته به هم و دوباره سراغش رفته! خوشم مياد جلال نمی ترسه و دل نمی بنده به چيزايی که پيدا کرده تو کار. راحت می ريزه به هم و دوباره می سازه.
تو کارای جلال بايد شش دونگ حواست جمع باشه و کد ها رو بگيری. ارتباط ها معمولا پيچيده است. مخزن رو من بار دوم تازه دقيق فهميدم چی به چی شد. اينم گمونم يه بار ديگه برم ببينم. می دونم که کار خوبی ديدم ولی نمی دونم چرا می گم کاره خوبه!
مرسی جلال جان! مرسی به خاطر تئاتر خوبت و ممنون به خاطر تلنگری که می زنی به ما آدم های گيج اين دوره ی شلوغ بزن در رويی ...
اين جلال تهرانی آدم عجيبيه. از اون مدل آدمايی که من دوست شون دارم قشنگ. يه جورايی آدم رو شگفت زده می کنه کاراش. امروز با يکی از بچه ها رفتيم تئاتر تک سلولی هاش رو ديديم. اگر چه مث مخزن ديوونه ش نشدم ولی حس خوبی داشتم. دوستش داشتم تک سلولی ها رو!
گيجم. چی می خواد بگه جلال؟ چی می خواد بگه تک سلولی ها؟ جلال از اون آدم ها است که می دونه چی کار داره می کنه. کاراش تئاتره! خالص تئاتره. دنگ و فنگ نداره. پز الکی نداره. ساده و عميقه.
تک سلولی ها کار سختيه. داستان به اون معنا شايد توش نباشه اما نگه می داره آدم رو. خوبی جلال اينه که از سکوت نمی ترسه. تو کاراش سکوت های شاه کاری پيدا می شه. طنز درونی کارای جلال هم حرف نداره.
بازی ها خوب و روونه. مجيد آقا کريمی خيلی خوبه. صادق خيلی خوبه. افشين هاشمی خوبه قشنگ. ديالوگ ها تو بيشتر کارای جلال تختن. بريده بريده ن. کوتاهن اصلا. تکرار تو کارای جلال خيلی مهمه. تاکيد های خيلی خوبی هم تو کاراش وجود داره. مثلا تو همين نمايش، تاکيدی که آخر نمايش رو دو تا عروسکی که پيری دارشون زده می شه عاليه.
جلال خوب کار می کنه. خسته نمی شه. گير کنه خط می زنه و دوباره می نويسه. شنيدم اين کارو هفت هشت ده بار کلا ريخته به هم و دوباره سراغش رفته! خوشم مياد جلال نمی ترسه و دل نمی بنده به چيزايی که پيدا کرده تو کار. راحت می ريزه به هم و دوباره می سازه.
تو کارای جلال بايد شش دونگ حواست جمع باشه و کد ها رو بگيری. ارتباط ها معمولا پيچيده است. مخزن رو من بار دوم تازه دقيق فهميدم چی به چی شد. اينم گمونم يه بار ديگه برم ببينم. می دونم که کار خوبی ديدم ولی نمی دونم چرا می گم کاره خوبه!
مرسی جلال جان! مرسی به خاطر تئاتر خوبت و ممنون به خاطر تلنگری که می زنی به ما آدم های گيج اين دوره ی شلوغ بزن در رويی ...
سهشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۲
If You Go Away
آهنگ Ne Me Quitte Pas رو که Jacques Brel خونده بود و من گذاشته بودمش رو وبلاگم يه مدت يادتون هست؟ If You Go Away در حقيقت اجرای انگليسی همون آهنگه. خواننده ش هم يه خانوميه به اسمPatricia Kass
برای داون لود آهنگ می تونين اين جا کليک کنين. متن انگليسی آهنگ اين جا است و متن فرانسه ی Ne Me Quitte Pas رو هم می تونين اين جا پيدا کنين!
آهنگ Ne Me Quitte Pas رو که Jacques Brel خونده بود و من گذاشته بودمش رو وبلاگم يه مدت يادتون هست؟ If You Go Away در حقيقت اجرای انگليسی همون آهنگه. خواننده ش هم يه خانوميه به اسمPatricia Kass

برای داون لود آهنگ می تونين اين جا کليک کنين. متن انگليسی آهنگ اين جا است و متن فرانسه ی Ne Me Quitte Pas رو هم می تونين اين جا پيدا کنين!
... که پرنده نيستم!
شليک نمی کنند
به پرندگان
وقتی از مرزها عبور می کنند
جرم من اين است.
مصطفی از اون بچه های ساده و صميمی دانشگاه بود که شعر می گفت و به خصوص غزل هاش حرف نداشت. کلی ذوق کردم فهميدم وبلاگ داره. بدوين برين بهش سر بزنين و شعراش رو بخونين! بدوين!!!
بالا بلند هم كه نبودی نبودی
همين كه مرا ببينی و بالا
از بالا بلندی ها كي من پريدم كه اين همه پير شدم
هی چشم گذاشتم و نيامدی
هی چشم گذاشتم و ...
هی چشم ... آقا ببخشيد ساعت چند دقيقه است؟
يك سال ديگر هم صبر مي كنم
حالا تو هی بچرخ
هی بچرخ و بچرخان مرا
مگر نه اين كه عمری است داريم می چرخيم
در كهكشانی كه نمي دانم به كجا ...
چرخ چرخ عباسی
خدا منو ...
انداخت
...
ديگر تمام شد
تو هی حالا بخند
هی بلند بلند
خنده اگر در چشم هايت نبود كه عاشقت نمی شدم
از من انتقام كدام گناه نابخشوده را مي گيری؟
كه قلبم را خوراك كركسان كرده ای
كر! كسان
تنها تو بودی كه
تنها تو بودی كه
ديدی
شنيدی
مرا
يادم رفت بگويم
چشم هايت را چه قدر دوست دارم
حافظ خدای من كه نبود
حافظ تو باشد
شليک نمی کنند
به پرندگان
وقتی از مرزها عبور می کنند
جرم من اين است.
مصطفی از اون بچه های ساده و صميمی دانشگاه بود که شعر می گفت و به خصوص غزل هاش حرف نداشت. کلی ذوق کردم فهميدم وبلاگ داره. بدوين برين بهش سر بزنين و شعراش رو بخونين! بدوين!!!
بالا بلند هم كه نبودی نبودی
همين كه مرا ببينی و بالا
از بالا بلندی ها كي من پريدم كه اين همه پير شدم
هی چشم گذاشتم و نيامدی
هی چشم گذاشتم و ...
هی چشم ... آقا ببخشيد ساعت چند دقيقه است؟
يك سال ديگر هم صبر مي كنم
حالا تو هی بچرخ
هی بچرخ و بچرخان مرا
مگر نه اين كه عمری است داريم می چرخيم
در كهكشانی كه نمي دانم به كجا ...
چرخ چرخ عباسی
خدا منو ...
انداخت
...
ديگر تمام شد
تو هی حالا بخند
هی بلند بلند
خنده اگر در چشم هايت نبود كه عاشقت نمی شدم
از من انتقام كدام گناه نابخشوده را مي گيری؟
كه قلبم را خوراك كركسان كرده ای
كر! كسان
تنها تو بودی كه
تنها تو بودی كه
ديدی
شنيدی
مرا
يادم رفت بگويم
چشم هايت را چه قدر دوست دارم
حافظ خدای من كه نبود
حافظ تو باشد
دوشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۲
چند عکس از سفر!
عکس اول نمای مديترانه است از تراس اتاق ما در هتل. رستورانی که در جلوی تصوير ديده می شود، به خاطر غذاهای دريايی اش شناخته شده بود و حسابی شلوغ می شد. بعد از شام نيز تا ساعت دو شب در آن جا موسيقی زنده پخش می شد و جماعت ترک با آن می رقصيدند .
عکس دوم نمای ديگری است از مديترانه از يکی از بلندترين نقاط شهر. در يک نوار ساحلی به طول تقريبا 15 کيلومتر مردم مشغول شنا، جت اسکی، قايق رانی و ساير فعاليت های آبی ديگر اند.
عکس سوم تصويری است از يک دختر ترک که ظاهرا دپ زده! و به دريا خيره شده ... يک قايق بادبانی نيز در تصوير ديده می شود.
عکس چهارم که ديدن آن به افراد زير 18 سال توصيه نمی شود!!! تصويری است از پارک آبی آکوا لند. خود بنده نيز با پوشش اسلامی! در تصوير ديده می شوم که البته پشتم به دوربين است. ترکيه چهارمين کشوری بود که من به پارک آبی اش رفتم و آکوا لند به نظر من از نظر تر و تميزی و امکانات بعد از وايلد وادی دبی در مقام دوم است.
عکس اول نمای مديترانه است از تراس اتاق ما در هتل. رستورانی که در جلوی تصوير ديده می شود، به خاطر غذاهای دريايی اش شناخته شده بود و حسابی شلوغ می شد. بعد از شام نيز تا ساعت دو شب در آن جا موسيقی زنده پخش می شد و جماعت ترک با آن می رقصيدند .
عکس دوم نمای ديگری است از مديترانه از يکی از بلندترين نقاط شهر. در يک نوار ساحلی به طول تقريبا 15 کيلومتر مردم مشغول شنا، جت اسکی، قايق رانی و ساير فعاليت های آبی ديگر اند.
عکس سوم تصويری است از يک دختر ترک که ظاهرا دپ زده! و به دريا خيره شده ... يک قايق بادبانی نيز در تصوير ديده می شود.
عکس چهارم که ديدن آن به افراد زير 18 سال توصيه نمی شود!!! تصويری است از پارک آبی آکوا لند. خود بنده نيز با پوشش اسلامی! در تصوير ديده می شوم که البته پشتم به دوربين است. ترکيه چهارمين کشوری بود که من به پارک آبی اش رفتم و آکوا لند به نظر من از نظر تر و تميزی و امکانات بعد از وايلد وادی دبی در مقام دوم است.
جمعه، تیر ۱۳، ۱۳۸۲
سرزمين صفرهای بی شمار!
اولين چيزی که در کشور ترکيه جلب نظر می کند، واحد پول آن ها و بی ارزش بودن آن است. هر تومان ايران تقريبا معادل 2هزار لير ترکيه است! به همين خاطر در ترکيه همه چيز اصولا با ميليون لير معنا پيدا می کند. مثلا يک بطری آب می خری يک ميليون لير و يا در اماکن عمومی برای استفاده از سرويس های بهداشتی بايد 500000 لير بپردازی!
همه ی اسکناس های ترکی به تعداد زيادی صفر ختم می شود و حساب و کتاب اين همه صفر و عادت کردن به آن به خصوص در روزهای اول کمی گيج کننده است. در ترکيه به راحتی می توانی يک ميلياردر باشی! کار سختی نيست. فقط کافی است حدود 750 دلار همراه داشته باشی تا ارزش آن از يک ميليارد لير فرا تر رود!
دلار و يورو در ترکيه شايد حتی بيشتر از لير رواج دارد و همه جا آن را به راحتی می پذيرند، حتی مثلا در دکه های کنار خيابان. تقريبا در همه جا قيمت اجناس را به يورو و دلار هم نوشته اند. ارزش دلار نسبت به لير در ترکيه تقريبا ثانيه ای تغيير می کند! و در هر ثانيه شايد يکی دو لير بيشتر می شود!!! 7 سال پِش هر دلار آمريکا نودهزار لير ارزش داشت و الان چيزی حدود يک ميليون و چهارصد هزار لير است!
کرايه تاکسی در ترکيه مثل بيشتر کشورهای اروپايی واقعا بالا است. برای يک مسير معمولی مثلا از ونک تا تجريش بايد چيزی حدود 20هزار تومان پرداخت و همين مقدار در شب دو برابر می شود. بيشتر مردم در آن جا از نوعی وسيله ی حمل و نقل عمومی به اسم دول موش! استفاده می کنند که چيزی مثل مينی بوس های خودمان است و کرايه هر مسير آن حدود 400 تومان می شود.
قوانين راهنمايی رانندگی در ترکيه قطعا بيشتر از تهران رعايت می شود اما در مقايسه با استاندارد جهانی چيزی در حد افتضاح است! در آن جا اصلا از نظم و انضباطی که در اين زمينه مثلا در دبی می توان ديد اصلا خبری نيست. در ترکيه نيز مانند ايران Line معنی ندارد و هرکس از هر جا بخواهد می رود.
در ترکيه انواع نوشيدنی نيز به تقريبا در بيشتر مکان های عمومی مثل هتل ها و رستوران ها بسيار گران فروخته می شود. مثلا يک ليوان کوکا رو در هتل حدود 3000 تومان فروخته می شود در صورتی که در فروشگاه کناری هتل قيمت يک قوطی کوکا حدود 250 تومان است! و چون ورود نوشيدنی به هتل ها و رستوران ها ممنوع است طبيعتا آدم مقادير زيادی سر همين نوشيدنی هنگام نهار و شام پياده می شود!
بيشتر غداها در ترکيه خوشمزه و يا واقعا خوشمزه است و بر خلاف کشورهای آسيای جنوب شرقی آدم به راحتی جرات می کند غذاهای ناشناخته را امتحان کند و معمولا هم پشيمان نمی شود! ترک ها هم چنين علاقه ی خاصی به زيتون و فلفل دارند و تو اگر يک توريست وبلاگر ايرانی باشی در ترکيه دائم ياد زيتون ميفتی!!!
رستوران هايی مثل مک دونالد، برگر کينگ و ... در ترکيه پيدا می شود هر چند تعدادشان زياد نيست. ولی در عوض کباب ترکی های بسيار خوشمزه ای که خود ترک ها به آن دونر کباب می گويند در گوشه گوشه ی شهر به وفور يافت می شود. ماست ، پنير و دوغ هم در ترکيه به ميزان فراوان مصرف می شود. ترک ها پنير را با صبحانه، نهار و شام می خورند! و دوغ های بسيار خوشمزه ای هم دارند!
انواع مشروبات الکلی نيز در ترکيه موجود است. ترک ها دو نوع مشروب خاص خودشان را دارند. مالی بور و راکی و يک نوع آب جو ترکی هم به اسم Efes وجود دارد که از نمونه های خارجی خود مثل توبورگ و کالزبرگ خوشمزه تر است هر چند درصد الکل کمتری هم دارد.
ترک ها مردمانی به شدت خرافاتی اند. سرتاسر ترکيه پر است از نظر قربانی و مردم آن جا به شدت مواظب اند تا چشم نخورند! و با انواع و اقسام روش ها سعی در مقابله با چشم خوردگی دارند! در و ديوار ترکيه پر از چشم است و خرمهره! در ترکيه کم تر می توانی شماره 13 پيدا کنی!
انگليسی ترک ها به شدت افتضاح است و در بيشتر جا ها هيچ کس بيشتر از دو سه جمله انگليسی بلد نيست و اين برای توريست هايی مثل ما که اصلا ترکی بلد نيستند يعنی فاجعه! تصور کنيد رسپشن هتل نيز انگليسی نداند و شما بخواهيد به او حالی کنيد که سيستم تهويه اتاق تان مشکل دارد. اين جا است که تئاتر به درد می خورد!
با آن که قيافه های ما جز قيافه های تيپيک ايرانی محسوب می شد ولی بسياری مواقع ما را با توريست های ايتاليايی، اسپانيايی و اسرائيلی!!! اشتباه می گرفتند و البته بعضی جا ها نيز سريع می فهميدند که ما ايرانی هستيم. در ترکيه توريست های روس از همه بيشتر ديده می شوند.
برای خريد اجناس در ترکيه بايد قشنگ بلد باشی چانه بزنی وگرنه سرت به شدت کلاه می رود. البته در فروشگاه های مارک دار مانند همه جای دنيا قيمت ها ثابت است ولی در فروشگاه های مربوط به خودشان اگر قيمت جنسی 100 دلار است، مطمئن باشيد که آن را می توانيد 70 دلار بخريد و اگر کمی تلاش کنيد با 50 دلار هم کارتان راه می افتد!
98 درصد مردم ترکيه مسلمان هستند ولی نشانه ها و سمبل های اسلاميت به خصوص در شهرهای بزرگ به شدت کم رنگ است. در شهرهای بزرگ شايد چيزی حدود 5 درصد زنان با حجاب اند که بيشتر آن ها جز سالمندان محسوب می شوند. در عوض نشانه های غربی شدن به شدت در ترکيه ديده می شود. ترکيه آرزومند پيوستن به اتحاديه اروپا است.
اولين چيزی که در کشور ترکيه جلب نظر می کند، واحد پول آن ها و بی ارزش بودن آن است. هر تومان ايران تقريبا معادل 2هزار لير ترکيه است! به همين خاطر در ترکيه همه چيز اصولا با ميليون لير معنا پيدا می کند. مثلا يک بطری آب می خری يک ميليون لير و يا در اماکن عمومی برای استفاده از سرويس های بهداشتی بايد 500000 لير بپردازی!
همه ی اسکناس های ترکی به تعداد زيادی صفر ختم می شود و حساب و کتاب اين همه صفر و عادت کردن به آن به خصوص در روزهای اول کمی گيج کننده است. در ترکيه به راحتی می توانی يک ميلياردر باشی! کار سختی نيست. فقط کافی است حدود 750 دلار همراه داشته باشی تا ارزش آن از يک ميليارد لير فرا تر رود!
دلار و يورو در ترکيه شايد حتی بيشتر از لير رواج دارد و همه جا آن را به راحتی می پذيرند، حتی مثلا در دکه های کنار خيابان. تقريبا در همه جا قيمت اجناس را به يورو و دلار هم نوشته اند. ارزش دلار نسبت به لير در ترکيه تقريبا ثانيه ای تغيير می کند! و در هر ثانيه شايد يکی دو لير بيشتر می شود!!! 7 سال پِش هر دلار آمريکا نودهزار لير ارزش داشت و الان چيزی حدود يک ميليون و چهارصد هزار لير است!
کرايه تاکسی در ترکيه مثل بيشتر کشورهای اروپايی واقعا بالا است. برای يک مسير معمولی مثلا از ونک تا تجريش بايد چيزی حدود 20هزار تومان پرداخت و همين مقدار در شب دو برابر می شود. بيشتر مردم در آن جا از نوعی وسيله ی حمل و نقل عمومی به اسم دول موش! استفاده می کنند که چيزی مثل مينی بوس های خودمان است و کرايه هر مسير آن حدود 400 تومان می شود.
قوانين راهنمايی رانندگی در ترکيه قطعا بيشتر از تهران رعايت می شود اما در مقايسه با استاندارد جهانی چيزی در حد افتضاح است! در آن جا اصلا از نظم و انضباطی که در اين زمينه مثلا در دبی می توان ديد اصلا خبری نيست. در ترکيه نيز مانند ايران Line معنی ندارد و هرکس از هر جا بخواهد می رود.
در ترکيه انواع نوشيدنی نيز به تقريبا در بيشتر مکان های عمومی مثل هتل ها و رستوران ها بسيار گران فروخته می شود. مثلا يک ليوان کوکا رو در هتل حدود 3000 تومان فروخته می شود در صورتی که در فروشگاه کناری هتل قيمت يک قوطی کوکا حدود 250 تومان است! و چون ورود نوشيدنی به هتل ها و رستوران ها ممنوع است طبيعتا آدم مقادير زيادی سر همين نوشيدنی هنگام نهار و شام پياده می شود!
بيشتر غداها در ترکيه خوشمزه و يا واقعا خوشمزه است و بر خلاف کشورهای آسيای جنوب شرقی آدم به راحتی جرات می کند غذاهای ناشناخته را امتحان کند و معمولا هم پشيمان نمی شود! ترک ها هم چنين علاقه ی خاصی به زيتون و فلفل دارند و تو اگر يک توريست وبلاگر ايرانی باشی در ترکيه دائم ياد زيتون ميفتی!!!
رستوران هايی مثل مک دونالد، برگر کينگ و ... در ترکيه پيدا می شود هر چند تعدادشان زياد نيست. ولی در عوض کباب ترکی های بسيار خوشمزه ای که خود ترک ها به آن دونر کباب می گويند در گوشه گوشه ی شهر به وفور يافت می شود. ماست ، پنير و دوغ هم در ترکيه به ميزان فراوان مصرف می شود. ترک ها پنير را با صبحانه، نهار و شام می خورند! و دوغ های بسيار خوشمزه ای هم دارند!
انواع مشروبات الکلی نيز در ترکيه موجود است. ترک ها دو نوع مشروب خاص خودشان را دارند. مالی بور و راکی و يک نوع آب جو ترکی هم به اسم Efes وجود دارد که از نمونه های خارجی خود مثل توبورگ و کالزبرگ خوشمزه تر است هر چند درصد الکل کمتری هم دارد.
ترک ها مردمانی به شدت خرافاتی اند. سرتاسر ترکيه پر است از نظر قربانی و مردم آن جا به شدت مواظب اند تا چشم نخورند! و با انواع و اقسام روش ها سعی در مقابله با چشم خوردگی دارند! در و ديوار ترکيه پر از چشم است و خرمهره! در ترکيه کم تر می توانی شماره 13 پيدا کنی!
انگليسی ترک ها به شدت افتضاح است و در بيشتر جا ها هيچ کس بيشتر از دو سه جمله انگليسی بلد نيست و اين برای توريست هايی مثل ما که اصلا ترکی بلد نيستند يعنی فاجعه! تصور کنيد رسپشن هتل نيز انگليسی نداند و شما بخواهيد به او حالی کنيد که سيستم تهويه اتاق تان مشکل دارد. اين جا است که تئاتر به درد می خورد!
با آن که قيافه های ما جز قيافه های تيپيک ايرانی محسوب می شد ولی بسياری مواقع ما را با توريست های ايتاليايی، اسپانيايی و اسرائيلی!!! اشتباه می گرفتند و البته بعضی جا ها نيز سريع می فهميدند که ما ايرانی هستيم. در ترکيه توريست های روس از همه بيشتر ديده می شوند.
برای خريد اجناس در ترکيه بايد قشنگ بلد باشی چانه بزنی وگرنه سرت به شدت کلاه می رود. البته در فروشگاه های مارک دار مانند همه جای دنيا قيمت ها ثابت است ولی در فروشگاه های مربوط به خودشان اگر قيمت جنسی 100 دلار است، مطمئن باشيد که آن را می توانيد 70 دلار بخريد و اگر کمی تلاش کنيد با 50 دلار هم کارتان راه می افتد!
98 درصد مردم ترکيه مسلمان هستند ولی نشانه ها و سمبل های اسلاميت به خصوص در شهرهای بزرگ به شدت کم رنگ است. در شهرهای بزرگ شايد چيزی حدود 5 درصد زنان با حجاب اند که بيشتر آن ها جز سالمندان محسوب می شوند. در عوض نشانه های غربی شدن به شدت در ترکيه ديده می شود. ترکيه آرزومند پيوستن به اتحاديه اروپا است.
Without You
No I can't forget this evening
Or your face as you were leaving
But I guess that's just the way
The story goes
You always smile but in your eyes
Your sorrow shows
Yes it shows
No I can't forget tomorrow
When I think of all my sorrow
When I had you there
But then I let you go
And now it's only fair
That I should let you know
What you should know
I can't live
If living is without you
I can't live
I can't give anymore
I can't live
If living is without you
I can't give
I can't give anymore
Well I can't forget this evening
Or your face as you were leaving
But I guess that's just the way
The story goes
You always smile but in your eyes
Your sorrow shows
Yes it shows
I can't live
If living is without you
I can't live
I can't give any more
I can't live
If living is without you
I can't give
I can't give anymore
No I can't forget this evening
Or your face as you were leaving
But I guess that's just the way
The story goes
You always smile but in your eyes
Your sorrow shows
Yes it shows
No I can't forget tomorrow
When I think of all my sorrow
When I had you there
But then I let you go
And now it's only fair
That I should let you know
What you should know
I can't live
If living is without you
I can't live
I can't give anymore
I can't live
If living is without you
I can't give
I can't give anymore
Well I can't forget this evening
Or your face as you were leaving
But I guess that's just the way
The story goes
You always smile but in your eyes
Your sorrow shows
Yes it shows
I can't live
If living is without you
I can't live
I can't give any more
I can't live
If living is without you
I can't give
I can't give anymore
اشتراک در:
نظرات (Atom)