یکشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۲

سه ديالوگ از ديالوگ های عجيب و باورنکردنی من و توفان بابا شده!


ديالوگ اول، شنبه ای که توفان چهارشنبه اش بابا شد:

_ببينم حالا می خوای بابا بشی چه حسی داری؟
_خيلی بده عطا! هيچ حس خاصی ندارم. مث امام خمينی شدم وقتی داشت ميومد ايران! از خودم خجالت می کشم.
_يعنی خوش حال اين ها نيستی؟
_نه يه کم اضطراب دارم فقط.
_آدم داره بچه دار می شه چه جوری می شه ؟
_نمی دونم. من که خيلی حاليم نشده تا حالا.

[و چهارشنبه عصر دختر توفان که از قبل مشخص شده اسمش بارانهست ، افتخار می دن و به دنيا ميان. جالب اينه که همون موقع که باران خانوم کوچولو داشتن ميومدن، واقعا داشت بارون می اومد. اونم وسط مرداد!]

ديالوگ دوم، چهارشنبه شب، توفان از بيمارستان برگشته خونه:

_چه جوريه توفان؟
_خيلی کوچيکه.
_بغلش هم کردی؟
_نه پرستاره نذاشت:(
_خُب حالا چه احساسی داری؟
_نمی دونم، گمونم هنوز دو زاريم نيفتاده.
_دوستش داری؟
_آره ... ولی خيلی لوسه!!!
_يعنی چی!!؟ اون بی چاره تازه 3 ساعته اومده به دنيا. تو از کجا فهميدی لوسه؟
_نمی دونم ولی حس کردم لوسه!
_توفان تو ديوونه ای!
_می دونم.

ديالوگ سوم، ديروز عصر:

_سلام توفان. بابا شدی ديگه نمی خوای بيای سر کار؟
_بابا از کار و زندگی افتادم تو اين چند وقته به خدا. همه ش می گم اينو خواب کنم به کارام برسم ولی وقتی خوابش می ره منم از زور خستگی خوابم می ره.
_الان ديگه دوستش داری؟
_آره ... خيلی.
_الهی!
_ولی خيلی کوچيکه عطا. سه کيلو و نيمه فقط.
_غصه نخور. منم که الان می بينی اين قدر گنده ام، اولش سه کيلو و نيم بودم!
_جدی؟ [با خوش حالی] واقعا اميدوارم کردی.
_حالا خيلی هم اميدوار نشو. چون اگه مث من بشه يعنی قدش 190 و وزنش بالای صد کيلو، رو دستت باد می کنه!
[ توفان در اين لحظه هار هار می خندد.]
_توفان کی بيام ببينمش؟
_بذار حالا مامانش يه کم آدم شه. بخيه هاش رو تازه امروز کشيده.
_حالا حالش خوب هست؟
_آره خدا رو شکر خوب آروغ می زنه امروز. می دونی، من تازه فهميدم آروغ زدن يه مسئله ی حياتيه برای بچه ها.
_بابا من حال زری رو پرسيدم ديوونه.
_آهان. اون؟ ... نمی دونم. بايد خوب باشه ديگه.
_به به. نو که بياد به بازار، کهنه شود دل آزار.
_عطا می خوای صداش رو بشنوی؟

[ و صدای گريه اش را می شنوم. صدای گريه باران را. وای ... چه قدر ... چه قدر قشنگ است. دلم برای ديدنش غنج می زند. خوش به حالت توفان.]

جمعه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۲

داشتم آرشيوم را نگاه می کردم، ديدم اولين پستی که از من باقی مانده مال پارسال همين موقع ها است :

می‌نويسم، چون نمی‌توانم که ننويسم!

دلم تنگ شده. می‌خواهم دوباره بنويسم. می‌خواهم باز از همه‌ی چيزهايی که دوست دارم و بعضی چيزهايی که دوست ندارم! بنويسم . حس عجيبی دارم برای نوشتن. وسوسه‌ی غريبی دارم برای نوشتن ...


تاريخ دقيق شروع وبلاگ نويسيم را يادم نيست ولی احتمالا بر می گردد به اواسط خرداد پارسال، يعنی زمانی که يکی از تئاترهايم به نام The Sure Thing اجرای عمومی داشت. اسم وبلاگم رو هم اول همين The Sure Thing گذاشتم و يادم می آيد که اولين مطلبم رو هم درباره ی تئاترم نوشتم که ايشون هم لطف کردن و به همون اولين مطلبم لينک دادن.

اما عمر اين وبلاگ نويسی اوليه زياد به درازا نکشيد و حدود يک ماه بعد وبلاگم را به دلايلی! ديليت کردم!!! و همان طوری که الان از آرشيوم پيدا است، شروع وبلاگ نويسی دوباره ی من با اسم يک پنجره برمی گردد به ششم شهريور سال گدشته.

هم چنين اواسط بهمن ماه سال گذشته از پرشين بلاگ که آن موقع ها بسيار کند شده بود و دير بالا می آمد به بلاگ اسپات اسباب کشی کردم و فعلا که اين جا هستم .

از زمانی که برای وبلاگم کنتور گذاشتم، یعنی از شهريور سال گذشته تا امروز، بنا بر آمار ايشون چيزی حدود 18000 بار روی وبلاگم کليک شده و حدود 9000 آی پی (نفر) مختلف از وبلاگم ديدن کرده اند. در طی اين مدت دوستان بسيار خوبی را اين جا پيدا کرده ام که هر کدام شان يک دنيا برايم ارزش دارند. دوستان خوبی که هر روز می خوانم شان.

و اما ... الان شايد دقيقا خودم هم ندانم چرا وبلاگ می نويسم، اما می دانم که اين جا و وبلاگ نوشتن رو دوست دارم. نوشتن برای من يک کرم هميشگی است و گمان نکنم روزی دست از سرم بردارد. کرمی که دوستش دارم ...

پنجشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۲

می گم اين مراسم مرگ گيرون!!! من هم داستانی شده برای خودش! حالا ما يه غلطی کرديم يه چيزی گفتيم، دوستان ما رو انداختن تو رودرواسی که نه ديگه، حرف زدی، بايد هم پاش وايسی! که ما کلی تدارک ديديم واسه مراسمت!

به هر حال کلاغ ها خبر آوردن که ديشب بعد از يه بحث مفصل درباره ی نوع و رنگ حلوای مراسم بنده بين ايشون و ايشون، زيتون خانوم تقبل کردن که حلوا پختن مراسم هم با ايشون باشه! دستت درد نکنه زيتون جان. من اگه شما ها رو نداشتم چی کار می کردم؟

پی نوشت:

آقا کسی کار ديگه ای نمی خواد بکنه برای مراسم؟ می گم تعارف نکنيد ها! راحت باشين. احتمالا با اين وضعيت، يه چند وقت ديگه اگه بگذره و من نميرم، گمونم اين دوستان خودشون رسما من رو بکشن!



چهارشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۲

خُب اينم از دوستای ما! ببينين پشت سر من نشستن چی به هم گفتن:))


آيدين: سلام
دهقون:سلام
...
دهقون:آقا عطا قاطی کرده، چی کارش کنيم؟
آيدين:جدی؟ چی می گه باز!؟
دهقون:از همون چيزی که می ترسيدم داره سرمون مياد! نرفتی وبلاگش رو بخونی؟
آيدين:دارم می رم. بذار ببينم.
دهقون::(
آيدين:دستم به دامنت کاری بکن!
دهقون:حالا می گی چی کار کنيم؟
آيدين:بابا خيلی اوضاعش وخيمه طفلکی!
دهقون:کاش اون کتاب خونه ی لعنتی رو نخريده بود.
آيدين::(
دهقون::(
دهقون:جفت مون می دونيم مشکل از کجا است. ولی کو راه حل؟
آيدين:ولی راستش منم که اون روز عطا رو ديدم همين حس رو داشتم.
دهقون::))
آيدين:گفتم همين روز ها می ميره.
دهقون:ديدم يه ذره تو هم رفتی. ولی خوب شد چيزی نگفتی. بعدش می مرد می انداختن گردن تو.
آيدين::))
آيدين:آره، خُب آدم هر چی باشه ناراحت می شه.
دهقون:من می گم يه کاری کنيم مراسمش آبرو مند باشه. اون جوری که خودش می خواست. نبايد گلی رو تو مراسمش راه بديم.
آيدين:آره گلی بياد روحش آزرده می شه!
دهقون:اگه گلی بخواد بياد تو مراسمش، من خودم رو می کشم.
آيدين:عطا خوش سليقه بود. من می گم برای آگهی ترحيم هم يه شعر از داليدا بالاش بزنيم.
دهقون:فکر خيلی خوبيه.
دهقون:می گم آيدين، يه ذره رفتنت رو عقب بنداز.
آيدين:با عطا حرف می زنم اگه شد اون مردنش رو جلو بندازه.
دهقون::)) آره تو هم از درست نيفتی بهتره.
دهقون:خُب ... خيالم تقريبا راحت شد. خيلی دست پاچه بودم تا يه ساعت پيش.
آيدين:سايه هم اشک ملت رو خوب درمياره. مياريمش تو مسجد حرف بزنه برای ملت.
دهقون:حتما قبول می کنه. تو اين جور کارها هميشه پيش قدم می شه.
آيدين::)) آره، فقط اين عطا اگه زودتر تايم رو مشخص کنه خوب می شه همه چيز رو هماهنگ کرد.
دهقون:اگه بشه بگيم ترسا هم بياد يه چند تا آيه از انجيل بخونه بد نيست.
آيدين::))))))
دهقون:ولی خوب شد تو ايرانی ... من دست تنها چی کار می کردم؟
آيدين:من حدس می زدم اين جوری بشه گفتم بيام ... معلوم بود اصلا.
دهقون::))
آيدين:هر کی وبلاگش رو می خوند، می فهميد اين عطا موندنی نيست.
دهقون:حالا اگه بگم، می گی دروغ می گی ولی به من هم انگار الهام شده بود.
آيدين:می فهمم، چه می شه کرد ديگه؟ دست تقديره.
دهقون:ولی خُب راحت شد ... مامانش می خواست زنش بده.
آيدين:ولی فکرش رو بکن. عطا بميره صنف کتاب خونه سازان فکر کنم يه يک هفته ای تعطيل کنن.
دهقون:حتما عزای عمومی اعلام می کنن ... صد در صد.
آيدين:آره بابا حتما.


اينم جوابيه گلی خانوم به اون ها:

به جون شما حيف نيست اين همه استعداد طنز اين جا هدر بره؟ من موندم تو کار دهقون که گير می ده به من چرا می خندی، بعدش خودش يه چيزايی می نويسه که آدم حتی اگه فيلم هم بازی کنه نمی تونه جلو خنده ش رو بگيره. اين آيدين هم به جای اين کار ها دو خط وبلاگ بنويسه بد نيست.

بعدش هم اين که منم بازی، مراسم بود منم می خوام بيام. بالاخره منم با عطا دوستم. تازه کتابی رو هم که بهم داده خوندم، منتها عجله کردم. اگه يه چند روز ديگه صبر می کردم، کتابه مال خودم می شد.


و اما در آخرين لحظاتی که اين نوشته به زير پابليش می رفت! دوستان ياهو مسنجر خبر دادن که جوابيه ی سايه خانوم هم رسيد:

هو الباقی

زندگيه ديگه. يه روز هستيم. يه روز نيستيم. مرگ که دست خود آدم نيست.

منم موافقم!

يعنی نه اين که با مرگ عطا موافق باشم، ولی با اين که سخن رانی کنم موافقم. از عطا هم ممنونم که با مرگش فرصتی رو در اختيار من قرار داد که بتونم قدرت بيانم رو نشون بدم. عطا هميشه همين جور بوده. يعنی حاضر بوده خودش نباشه، ولی دوستاش بتونن پيشرفت کنن.

همين طور از آيدين به خاطر حضور به موقع در ايران و از دهقون به خاطر احساس مسئوليت تشکر می کنم. کی باشه نوبت شما ها بشه من و گلی تلافی کنيم ...

سه‌شنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۲

... روزی صدايت خواهم کرد
و تو از ياد می بری نامت را


احمقانه است، اما نمی دونم چرا فکر می کنم يکی از همين روزها می ميرم.

دوشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۲

از وبلاگ پسر خاله ام نيما:

من رو پای کی بودم؟

تو عيد ما رفته بوديم کرمان همراه خانواده ی خاله م اين ها با دو ماشين. صبح زود می خواستيم حرکت کنيم به طرف بم. قرار شد بابای من که اهل زود از خواب بلند شدن نيست و مامانم اين ها، با يه ماشين برن، ما سحرخيزها! هم با يه ماشين. شوهر خاله م پشت فرمون بود، پسر خاله م عطا جلو نشسته بود و من و خاله م هم عقب بوديم. من سرم رو پای خاله م گذاشته بودم و خوابيده بودم. پسر خاله م هم جلو خوابيده بود.

وسط راه شوهر خاله م نگه داشت. خاله م که ديد شوهر خاله ام خسته شده، خواست که پشت فرمون بشينه ... همين وقت ها بود که من حس کردم که جام بازتر شده و حسابی گرم خواب بودم.

يه ۲۵ کيلو متری حرکت کرديم. بعد من و عطا با صدای خاله م که می گفت:«بلند شيد ببينيد چه درختای قشنگی»، از خواب بيدار شديم. عطا که داشت يکی از اين درخت ها رو نگاه می کرد در امتداد نگاهش، چشمش به عقب ماشين افتاد. يه دفعه با يه قيافه ی خفن شگفت زده، گفت:« مامان، بابا کوش؟!!!»

من چشم هام رو مالوندم ديدم ای دل غافل!! شوهر خاله م نيست! گفتم چرا اين قدر جام باز شده بود ها!! حالا اين وسط خاله م می گفت خوب اون جاها رو نگاه کنيد حتما هست. انگار شوهر خاله م سوزنه که ما نمی بينيمش!! آخه سه تا آدم گنده نبايد توی ماشين بفهمن يکی ازشون کم شده؟!! حالا من و عطا خواب، خاله م چی؟! بعدش هم، آخه من نبايد بفهمم چرا يکی بغلم بوده، الان نيست؟!!

خلاصه برگشتيم و شوهر خاله م رو در حالی که داشت کنار خيابون قدم می زد به همراه يک شيشه آب که برای دبليو سی برداشته بود يافتيم!

شوهر خالم می گفت:«من وسط دبل يو سی بودم که صدای ماشين رو شنيدم. اومدم ديدم ماشين روشن شد و رفت. منم برگشتم و کارم رو تموم کردم!!!»

خاله م هم می گفت :«تقصير خودته! نگفته هوس می کنی بری دبليو سی. من ديدم تو پياده شدی، بعدش صدای بسته شدن در ماشين رو شنيدم و رفتم. تازه من وسط راه باهات حرف هم زدم! ديدم جواب نمی دی، فکر کردم حتما خوابی!! بهت گفتم نگاه کن اين طوفان شن رو چه جالبه

خلاصه کلی خنديديم!!!
اين شعر نيست

تنها كه مي شوم
دست می كشم به موهاي پريشان خودم
شانه می كنم
دست می گذارم روی شانه خودم
می نشينم كنار خودم
غم هايی كه توي بقچه ام گره خورده يكی يكی باز می كنم
اگر دلم بخواهد گريه مي كنم
اگر دلم بخواهد
می روم می نشينم کنار خاطراتم
و ساعت هايی كه هرگز تمام نمی شوند را مرور می كنم

تنها كه می شوم تمام پنجره های ياهو را می بندم
و به آن روزی فكر می كنم كه توی حياط دبستان
دختركی شيطان به من تنه زد!

تنها كه می شوم
تنها كه می شوم همراهم را خاموش می كنم
حالا پشت اين همه سال هنوز برادرم دارد برف های پشت بام را توی حياط می ريزد
و من از پشت شيشه نگاهش می كنم


مصطفی شمقدری
وبلاگ ميلاد اکبر نژاد، نويسنده و کارگردان تئاتر، که من کارهايش را دوست داشته ام.
Elle Est

یکشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۲

برای تو ... که بخوانی، زيبایی هايش را دوست داشته باشی و بدی هايش را فراموش کنی ...

... يه سيگار ديگه روشن کردم. آخری ش بود. اون روز بايد سه کارتنی سيگار کشيده باشم. آخرش بيدارش کردم. منظورم اينه که بقيه ی عمرم رو که نمی تونستم اون جا بشينم. تازه می ترسيدم پدر مادرم مچم رو بگيرن و پيدام کنن، می خواستم اقل کم قبل از گير افتادن يه سلامی به فيبی کرده باشم. واسه ی همين بيدارش کردم.

خيلی راحت بيدار می شه. يعنی لازم نيست آدم داد بزنه و اينا. کافيه رو تخت کنارش بشينی و بگی:«فيبی بيدار شو.» بعدش جانمی جان، بيدار می شه.

تا بلند شد گفت: « هولدن!» دستش رو دور گردنم حلقه کرد. خيلی با محبته. منظورم اينه که خيلی. گاهی زيادی با محبته. همچين بوسيدمش و گفت:« کی برگشتی خونه؟» خيلی خوش حال بود برگشتم. معلوم بود ...


****************************************

... گفت ديگه از دستت عصبانی نيستم.

«می دونم. زود باش. الان راه ميفته.»

بعد يه دفعه منو بوسيد. بعد دستش رو دراز کرد و گفت :«بارون مياد. می خواد بارون بياد.»

«می دونم.»

بعد يه کاری کرد که محشر بود. دستش رو کرد تو جيبم و کلاه قرمز شکارم رو درآورد گذاشت سرم.

پرسيدم: «تو نمی خوايش؟»

« يه مدتی می تونی بذاری سرت.»

«باشه. حالا بدو راه می افته جا می مونی ها. نمی تونی سوار اسب خودت بشی.»

ولی يه مدت خودش رو معطل کرد. ازم پرسيد: « جدی گفتی؟ ديگه نمی ری؟ بعدش جدی می خوای برگردی خونه؟»

گفتم:« آره.» جدی هم می گفتم، بهش دروغ نگفتم. بعدش واقعا رفتم خونه. گفتم: «زود باش. داره راه ميفته.»

دويد و رفت يه بليط خريد و به موقع رسيد به چرخ و فلک. بعد يه دور کامل چرخ و فلک رو دور زد و رسيد به اسبش و بعدش سوار شد. برام دست تکون داد. منم براش دست تکون دادم.

پسر عين چی بارون می اومد. عين سطل می ريخت پايين، به خدا قسم. همه ی مادر پدر ها دويدن رفتن زير سقف چرخ و فلک وايسادن تا مث موش آب کشيده نشن ولی من يه مدت طولانی همون طوری رو نيمکت نشستم. همه جام حسابی خيس شد، مخصوصا گردن و شلوارم. کلاهم خوب جلوی بارون رو می گرفت ولی باز هم حسابی خيس شدم، ولی عين خيالم نبود.

يه دفعه، از اون جوری که فيبی با چرخ و فلک می چرخيد خوش حال شدم. راستش نزديک بود از زور خوش حالی بزنم زير گريه، يا جيغ بکشم. نمی دونم چرا. به خاطر اين بود که سوار چرخ و فلک بود و با اون بارونی آبی ش خيلی خوشگل شده بود. ای خدا، دلم می خواست تو هم اون جا بودی
...

ناتور دشت
هر جوری هم بخوای حساب کنی اين خورشيد خانوم به گردن من حق داره. هر چی باشه اون بود که منو با دنيای وبلاگ آشنا کرد و تشويقم کرد وبلاگ بزنم.

امروز که خوندم عروس شده به سلامتی، خيلی خوش حال شدم. خورشيد خانوم عزيز خيلی خيلی مبارکت باشه. خوش حالم که ثابت کردی هنوز هم تو ايران می شه مثل آدم ازدواج کرد. شاد باشی، امروز و هميشه ...

جمعه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۲

بالاخره بازی پنجم من هم درمسابقات شطرنج انجام شد. من با مهره ی سياه بازی می کردم. حرکت اول حريف e4 کرد و من وارد شروع بازی تخصصی خودم؛ کاروکان؛ شدم. با اين که در ابتدای بازی گسترش سوارهای من به خوبی صورت گرفت و حتی به برتری دو فيل رسيدم، ولی با انجام دو سه حرکت خنثی، ابتکار عمل رو به حريف دادم و تحت فشار قرار گرفتم.

در حرکت 21 حريف با اين که از نظر پوزيسيونی برتری جزئی به من داشت ( از نظر ماتريالی برابر بوديم)، ولی به خاطر اين که پوئن شکنی اش در جدول از من بهتر بود و همين طور کمبود وقت، پيشنهاد تساوی داد و من بعد از چند دقيقه بررسی پذيرفتم. (به نظرم بازی برای من برد نداشت.)

به هرحال در پايان دور پنجم، من با چهار و نيم امتياز و با امتياز برابر با نفر اول به خاطر پوئن شکنی بدتر در جای دوم قرار گرفتم. دو دور ديگر از مسابقات باقی است، اما با اين تساوی احتمال قهرمانی من کاهش يافت.

اما اين آهنگی که می شنويد، اسمش هست It Must Have Been Love از Roxette






متن آهنگ را می توانيد اين جا پيدا کنيد و اگر خواستيد آن را داونلود کنيد، به اين جا برويد.

سه‌شنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۲

بی سلول هايم
نمی توانم
عاشق باشم
اما می توانم
چون بهتی طولانی
از کنار تو بگذرم
از لبه ی هزاران نفس
که به نيستی می روند


ندا آبکاری

دوشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۲

از يه پنکه عذرخواهی کردم. باور می کنين؟ قشنگ برگشتم بهش گفتم می بخشی که پاهاتون رو له کردم. خوابم مياد اين روزا همه ش. توی وان حموم ديروز صبح خوابم برد. چرا زودتر نميای؟ حالا چه فرقی می کنه پلاک 12 اين باشه يا اون يکی؟ مهم اينه که تو نيستی. اين آهنگه صداش بلنده. خوشم مياد. خوشم مياد پام رو تا ته رو گاز فشار بدم. چته بابا؟

پيکولو يا هر کوفتی که هست با سالاد شويد. نوشابه ی من سفيد باشه لطفا. قاطی نکردم. نترسين. چه طور گلشيری اگه اين طوری بنويسه می شه سيال ذهن، من بنويسم می گن يارو زده به سرش؟ آيدين کوچولو تر از خودش بود. با يه صدای آروم. گلی می گه برو ببين پيمان هوشمندزاده تو کافه شوکا نيست؟ چه جوری می شه يه نفرو آدم از ياهو مسنجرش حذف کنه؟ چه جوری می شه آدم يکی رو از زندگيش حذف کنه؟

می گه بهم نگو دهقون، اسم به اين قشنگی دارم. اين کافی شاپه چرا اين قدر خفنه؟ چه جوری شد که اين جوری شد؟ تو از کجا پيدات شد يوهو؟ الو؟ هستی؟ الو؟ الو؟

آب سيبش حسابی خوش رنگه. ويسکی هم. ولی اگه آدم اين همه ويسکی بخوره حتما شکوفه می زنه. راستی يه چيز جالب براتون بگم. اين بار که ماشينم رو بردم کارواش ديگه بارون نيومد، آقا کلاغه لطف کردن ريدن به ماشينم. حالا فرض کن ژو نو مو سبيه پا رو هم صرف کردم. حالم بهتر می شه اون وقت؟

می گه من دارم می پيچم تو گاندی، می گم من پشت چراغ قرمز جردنم. تو هميشه به من حس اضطراب انتقال می دی. چه منظره ای. من می خواستم بگم. می گه من رسيدم. می گم من هنوز پشت چراغ قرمزم. همه ی عمرم پشت چراغ بودم. حالا چه فرقی می کنه قرمز، زرد، سبز، آبی؟ چرا با هر کس و ناکسی شوخی می کنی؟

بالاخره اولين قرار وبلاگی زندگيم هم رفتم. آيدين اين آهنگ ها خيلی قشنگه. با بوی ادوکلن خودم قاطی شده. من چرا اين روزا دلم همش تنگ می شه؟ کاش بيشتر تو ترافيک بمونم، بيشتر گوش بدم. مرسی. فکر می کنی نفهميدم همون ادوکلنه؟ اين چه قراريه که من همه رو می شناسم؟ تو چرا نيستی؟ من سرم درد می کنه.

سياوش هم اومده؟ کدوم سياوش؟ قميشی؟ نه اون يکی. سايه می گه آيدين ديگه برنمی گرده. شرط می بندی؟ دهقون تو فکر می کنی آيدين برمی گرده؟ چرا می خندی؟ گلی چشماش برق می زنه وقتی می خواد بدجنسی کنه. برداشته يه ميل داده خطاب به آيدين، اون وقت فرستادش برای همه به جز آيدين. می گم از اخبار خاله زنکی وبلاگی چه خبر؟ سايه می گه خورشيد خانوم می خواد شوهر کنه. اين تقويمه حالا چی بود اين وسط؟ بايد چی بنويسم؟ چهارشنبه ميای تئاتر؟ پنج شنبه؟ الان نمی دونم.

یکشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۲

جمعه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۲

آقا من سريع چند تا چيز بگم برم:

اول اين که بازی چهارمم هم تو مسابقات شطرنج بردم! الان با 4 امتیاز همراه با يه نفر ديگه صدر جدولم و دور بعد با همون يه نفر بازی دارم. به هر حال فکر می کنم تکليف قهرمان مسابقات رو اين بازی تعيين می کنه.(راستی من واسه چی نتايج مسابقه های شطرنجم رو اين جا می نويسم؟)

دوم اين که نمرديم و اين حُدر بالاخره يه مطلب خوشگل نوشت!!! حُدر جان توصيه مرجان رو جدی بگير ها! اوضاع خيلی خراب شده! يکی از اين بلاگر ها چند وقت پيش تعريف می کرد يه مهمونی رفته بوده و اون جا ديده سه تا از پسرای اکيپ شون رسما اومدن اعلام کردن که گی شدن!تو همين ايران خودمون ها!!!

سوم اين که يه نگاهی به اين جا بندازين. يه جورايی جالبه. فقط اگه من بودم يه جوری می رفتم جلو تا تصوير اول و آخر يکی دربياد که کف همه ببره!
وقتی اسم يه آهنگ سايه باشه خُب معلومه به کسی نمی شه تقديمش کرد به جز دوست بسيار خوبم سايه خانم عزيز که امروز تولدشون هم هست. سايه جان اميدوارم هميشه خوب و خوش و خرم باشی و صد سال ديگر لااقل عمر کنی.

مرسی به خاطر دوستی خوبت ...

چهارشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۲

اسم آهنگ رو پيدا کن!
(يک نمايش نامه ی واقعی کوتاه در شش صحنه!)

صحنه ی اول : توی دپارتمان رياضی.

من: ببين وقت داری بری تئاتر ببينی؟
کوروش: چه تئاتری؟
من: روی زمينه اسمش. کار بدی نيست.
کوروش: حالا چه طور مگه؟
من: هيچ چی! من دو تا بليط دارم، گفتم اگه شما و الهام خانوم وقت دارين برين، بدمش شما.
کوروش: خودت چرا نمی ری؟
من: درگيرم من خيلی اين روزا.

صحنه ی دوم: من توی ماشين مشغول رانندگی. صدای زنگ موبايلم شنيده می شود.

من: الو
کوروش: سلام.
من: سلام ... چه خبرا؟
کوروش: ما همين الان از سالن تئاتر اومديم بيرون.
من: خُب ... کارش خوب بود؟
کوروش: آره . اجرا خوب بود ولی من سر يه چيز ديگه کارت دارم الان.
من: چی؟
کوروش: ببين تو اين کاره يه آهنگ هندی بود که هی پخش می شد تو کار. می خواستم اين آهنگه رو اگه می شه برام پيدا کنی.
من: باشه. به توفان يا بنفشه می گم از کارگردانش برات اسمش رو بپرسن. و اگه شد بگيرنش.

صحنه ی سوم: توی خانه هنرمندان، سر تمرين آخر نمايش تبعيدی ها.

من: بنفشه! يکی از دوستام رفته سر کار روی زمين از موسيقيش خيلی خوشش اومده. يه موسيقی هندی انگار. می شه از افروز( کارگردان همون نمايش و از دوستان بنفشه) بپرسی اسم و مشخصاتش چی بوده؟
بنفشه: باشه. فردا می پرسم.

صحنه ی چهارم: توی خونه. تلفن زنگ می زند.

من: الو.
بنفشه: سلام.
من: سلام، چه طوری؟
[پس از مقاديری چاق سلامتی و حرف های مختلف.]
بنفشه: راستی از افروز پرسيدم اون موسيقيه رو ها.
من: خُب؟
بنفشه: بابا اين همون نوار هنديه است که تازگی معروف شده.
من: اونه؟ جدی؟
بنفشه: آره بابا. اين که همه جا هست. ماهواره که داره 24 ساعته می ذارش.
من: باشه. دستت درد نکنه که پی گيری کردی.

صحنه ی پنجم: ديشب. توی رستوران سوپراستار. ساعت 11:30 شب. صدای زنگ موبايلم شنيده می شود.

من: الو.
کوروش: سلام عطا. معلوم هست اين روزا کجايی؟ دوشنبه چرا نيومدی دپارتمان؟
من: راستش يه کم درگيرم اين روزا. فردا ولی سعی می کنم بيام.
[در همين لحظه غذايی که ما سفارش داده بوديم حاضر می شود. گارسن از من می پرسه که نوشابه هاتون چی باشه.]
من: سون آپ باشه لطفاً.
کوروش: چی!؟
من: با تو نبودم. با اين گارسنه بودم.
کوروش: کجايی مگه؟
من: تو سوپراستار.

صحنه ی ششم. ديشب، ساعت 11:50 ،بيرون رستوران سوپراستار.

مريم: عطا نگاه کن! انگار جريمه ات کردن.
من: چه طور؟
مريم: اونا ها زير برف پاک کنت انگار يه برگ جريمه است.
من: آخه واسه چی جريمه کردن؟
خاله: لابد تو محل مطلقا ممنوع پارک کردی.
من: آخه اين وقت شب افسر از کجاش پيداش شده؟
مامان:خُب يه خورده بالاتر پارک می کردی. جا که بود.
من: پس چرا ماشين بابا رو جريمه نکردن؟ اون هم که همون بغل من پارک کرده؟

[به طرف ماشين می روم. نزديک تر که می رسم حس می کنم کاغد زير برف پاک کن قبض جريمه نيست. کاغذ را بر میدارم. روی آن با خطی خوش نوشته شده: عطا آهنگ رو پيداش کن!!! قشنگ سورپريز شده ام. هار هار وسط خيابون شروع می کنم به خنديدن! شماره ی کوروش رو می گيرم.]

من:[ با خنده.] الو سلام. کجايی؟ چرا نيومدی تو رستوران؟
کوروش: [ با ادای يک صدای خواب آلوده.] کجايی يعنی چی؟ خونه ام ديگه خُب. رستوران چيه ديگه؟ نصفه شبی آزار داری مزاحم می شی؟

[و من از خنده غش می کنم. او هم می خندد. امان از دست اين کوروش ... چه قدر خوب است آدم دوستانی به اين خوبی داشته باشد.]


پی نوشت: حالا کسی اسم اين آهنگه رو می دونه ؟ همين آهنگ هنديه که جديد معروف شده ها!

سه‌شنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۲

پرسش بزرگی که علی رغم سی سال تحقيق و تفحص خستگی ناپذير برای من بی پاسخ مانده، اين است: « اين جماعت نسوان جداً چه می خواهند؟ »

زيگموند فرويد

آهای جماعت نسوان! حالا خودمونيم!! جداً چه می خواهيد!؟

دوشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۲

ريچارد روان، نويسنده ی ايرلندی، که نه سال پيش به خاطر اعتفادات ضد مذهبيش با دختر جوانی به اسم برتا به خارج از کشور گريخته بود، اکنون پس از مرگ مادرش که وی را به خاطر عقايدش طرد کرده بود به کشور باز می گردد.

نمايش تبعيدی ها با صحبت های ريچارد و بئاتريس آغاز می شود. بئاتريس دختر عموی رابرت، صميمی ترين دوست ريچارد بوده است و بئاتريس، رابرت و ريچارد از دوران کودکی هم ديگر را می شناخته اند.

از ديالوگ هايی که بين ريچارد و بئاتريس می گذرد، درميابيم که بئاتريس و ريچارد زمانی عاشق يک ديگر بوده اند و در حال حاضر نيز يک حس قوی بين آن ها وجود دارد. هم چنين می فهميم که ريچارد در تمام مدت ازدواجش با برتا که در خارج از کشور بوده است، مدام از طريق نامه با بئاتريس در ارتباط بوده و همه ی آثارش را برای وی می فرستاده است و درباره ی آن با هم بحث می کرده اند.

از گفتگوهای ريچارد و بئاتريس به اين نکته نيز پی می بريم که بئاتريس زمانی عاشق پسرعمويش رابرت بوده و ريچارد به همين خاطر از بئاتريس بريده است. البته بئاتريس در اين باره به ريچارد توضيح می دهد که حس وی به رابرت پسر عمويش مربوط به حال و هوای دوره ی نوجوانی بوده است و آن زمان که عاشق رابرت شده يک بچه بيشتر نبوده.

در همين صحنه می فهميم که ريچارد در حال حاضر مشغول نوشتن کتابی است که موضوع اصلی آن بئاتريس است. کتابی که از بعد از برگشتن دوباره اش به ايرلند شب و روز مشغول نوشتن آن است.

#######


صحنه ی دوم گفتگوی رابرت و برتا است. رابرت که اصولا فرد هوسبازی است، مدتی است که به برتا، همسر ريچارد، اظهار عشق می کند و می گويد برتا را هميشه دوست داشته است و از وقتی که برتا از خارج به ايرلند بازگشته، اين علاقه اش بيشتر شده.

رابرت که در تحت تاثير قرار دادن زن ها فرد بسيار ماهری است، آرام آرام با صحبت هايش به برتا نزديک شده، وی را در آغوش می گيرد و می بوسد و چون ناگهان ريچارد وارد می شود از برتا می خواهد که شب برای ديدن وی به خانه اش برود.


#######


صحنه ی سوم گفتگوی رابرت و ريچارد است که طی آن می فهميم رابرت در تلاش است تا با پيشنهاد شغلی چون استادی دانشگاه در دوبلين به ريچارد، وی را راضی کند تا در ايرلند بماند.

رابرت قرار ملاقات ريچارد و رئيس دانشگاه را برای ساعت هشت تنظيم کرده است، يعنی همان زمانی که خودش با برتا همسر ريچارد قرار گداشته است.


#######

و اما صحنه ی چهارم از پرده ی اول، گفتگوی ريچارد و همسرش برتا است. اين صحنه که شايد قشنگ ترين و در عين حال تلخ ترين قسمت نمايش است را با هم می خوانيم:

[ ريچارد پشت ميز نشسته است، همسرش برتا وارد می شود.]

ريچارد:خُب؟

برتا:خُب اون می گه من رو دوست داره.

ريچارد:کاغذش رو نشونش دادی؟

برتا:آره. ازش پرسيدم منظورش از نوشتن اون کاغذ چی بوده.

ريچارد:گفت منظورش چی بوده؟

برتا:اون گفت خودم بايد می دونستم. من گفتم حدس می زدم. بعد اون گفت منو خيلی دوست داره و من زيبا هستم و از اين حرف ها.

ريچارد:از کی؟

برتا:چی از کی؟

ريچارد:گفت از کی تو رو دوست داشته؟

برتا:گفت هميشه داشته. اما بيشتر از موقعی که به اين جا برگشتيم. اون می گفت تو اون پيرهن بنفش کم رنگم مثل ماه هستم ... درباره ی من حرفی با اون زدی؟

ريچارد:همون حرف های معمولی. از تو حرفی به ميون نيومد.

برتا:خيلی هيجان زده بود، ديدی؟

ريچارد:آره ... بعد چه اتفاقی افتاد؟

برتا:از من خواست که دستم رو بهش بدم.

ريچارد:منظورش اين بود که دست ازدواج بهش بدی؟

برتا:نه ... فقط می خواست دستش رو تو دستام نگه داره.

ريچارد:و تو اجازه دادی؟

برتا:آره ... بعد دستم رو نوازش کرد و پرسيد اجازه می دم دستم رو ببوسه ... منم اجازه دادم.

ريچارد:خُب؟

برتا:بعد پرسيد می تونه منو ... در آغوش بگيره و ...

ريچارد:و بعد؟

برتا:دستش رو دور کمرم انداخت.

ريچارد:و بعد؟

برتا:گفت چشم های قشنگی دارم و ... پرسيد می تونه چشای منو ببوسه ... منم گفتم ببوس.

ريچارد:و اون بوسيد؟

برتا:آره ... اولين بوسه و بعد بوسه های ديگه .[ ناگهان سخنش را قطع می کند.] ريچارد، اين حرف ها تو رو ناراحت می کنه. به نظر من تو فقط داری وانمود می کنی که اهميتی نمی دی. من که گفتم نمی خوام اين کار رو بکنم.

ريچارد:نه ... عزيزم من می خوام بدونم وقتی تو با اون اين جور رفتار می کنی اون چی کار می کنه.

برتا:يادت باشه خودت ازم خواستی که من همه چی رو برات تعريف کنم.

ريچارد:می دونم عزيزم ... و بعد؟

برتا:بعد از من يه بوسه خواست ... منم گفتم ببوس.

ريچارد:و بعد؟

برتا:و منو بوسيد.

ريچارد:از لبات؟

برتا:آره ... يه دفعه يا دو دفعه.

ريچارد:بوسه ها طولانی بود؟

برتا:نسبتا ... دفعه ی آخريش طولانی بود ...

ريچارد:از تو نخواست که اون رو ببوسی؟

برتا:چرا.

ريچارد:و تو هم بوسيدی؟

برتا:آره.

ريچارد:چه طوری؟

برتا:خيلی معمولی.

ريچارد:به هيجان هم اومدی؟

برتا:خُب خودت می تونی حدس بزنی ... نه زياد ... نه اون طوری که با تو به هيجان ميام.

ريچارد:اون هم؟

برتا:منظورت اينه که اون هم به هيجان اومد؟ آره گمونم به هيجان اومد.

ريچارد:می فهمم.

برتا:حسوديت می شه؟

ريچارد:نه.

برتا:ريچارد تو حسوديت داره می شه.

ريچارد:نه، برای چی حسوديم بشه؟

برتا:برای اين که اون منو بوسيد.

ريچارد:همين؟

برتا:آره همين ... ديگه اين که ازم خواست به ديدنش برم.

ريچارد:کجا؟ بيرون؟

برتا:نه خونه اش.

ريچارد:تو چه جوابی دادی؟

برتا:جوابی ندادم. ولی اون گفت منتظرم می شه. بين ساعت هشت و نه.

ريچارد:امشب؟

برتا:گفت امشب و هر شب.

ريچارد:و در همين ساعت من بايد برم با پروفسور راجع به کاری که می خوام بگيرم صحبت کنم و ترتيب اين قرار هم خود اون داده. جالب نيست؟

برتا:چرا.

ريچارد:ازت نپرسيد که به اون سو ظنی دارم يا نه؟

برتا:نه.

ريچارد:کاملا روشنه.

برتا:چی؟

ريچارد:يه دروغ گو، يه دزد. يه دزد و يه احمق. کاملا روشنه. به جز اين چی می تونه باشه؟ دوست بزرگ من! هاه. يه دزد! همين. و همين طور هم يه احمق!

برتا:می خوای چی کار کنی؟

ريچارد:[با خشونت] دنبالش کنم. پيداش کنم و بهش بگم [ آرام می شود] چند کلمه براش کافيه. دزد و احمق.

برتا:همه چيز رو می فهمم.

ريچارد:چی رو؟

برتا:تو سعی می کنی همه رو با من بد کنی. تو هميشه از سادگی من سو استفاده می کنی.

ريچارد:و تو جرات داری اين حرف رو به من بزنی؟

برتا:بله دارم. چون من زن ساده ای هستم تو فکر می کنی هر کاری دلت خواست می تونی با من بکنی؟ حالا برو اون رو دنبال کن. تحقيرش کن. در برابر خودت خوار و خفيفش کن.

ريچارد:فراموش کردی من به تو آزادی کامل دادم و هنوز هم اجازه می دم اين آزادی رو داشته باشی؟

برتا:هاه. آزادی!

ريچارد:بله آزادی. ولی رابرت بايد بدونه من همه چيز رو می دونم. برتا حرفای منو باور کن. اين حرف ها از روی حسادت نيست. تو کاملا آزادی هر کاری دلت خواست بکنی. تو و اون. اما نه اين طوری مخفيانه.

برتا:من می دونم تو برای چی به من به اصطلاح آزادی کامل رو دادی.

ريچارد:برای چی؟

برتا:برای اين که آزادی کاملی با اون زن داشته باشی.

ريچارد:اما ... اما تو در تمام اين مدت در جريان رابطه ی ما بودی. من هيچ وقت چيزی رو مخفی نکردم.

برتا:چرا مخفی کردی! من هميشه فکر می کردم بين شما يه دوستی ساده وجود داره.

ريچارد:همين طوره برتا.

برتا:نه، نه، خيلی بيشتر از اين ها است. و به همين خاطره که تو به من آزادی کامل می دی. ... همه ی اون چيزايی که شبا می شينی می نويسی درباره ی اونه. اون وقت اسم اين رو می گذاری يه دوستی ساده؟

ريچارد:برتا حرفام رو باور کن عزيزم. همون طور که من حرفای تو رو باور می کنم.

برتا:خدا می دونه که من همه چی رو احساس می کنم. جز عشق چه چيز ديگه ای می تونه بين شما باشه؟

ريچارد:برو بابا.

برتا:همينه که گفتم. و به همين خاطره که تو به رابرت اجازه می دی به رفتارش ادامه بده. معلومه که برای تو اهميتی نداره. چون تو اون زن رو دوست داری.

ريچارد:دوست دارم؟ من با تو نمی تونم بحث کنم.

برتا:نمی تونی چون حق با منه ... فکر می کنی مردم چی می گن؟

ريچارد:فکر می کنی من اهميتی می دم؟

برتا:اگه رابرت بفهمه چی می گه؟

ريچارد:می تونی بهش بگی.

برتا:آره من بهش می گم.

ريچارد:آره ... خيلی خوبه ... اون برات توضيح می ده.

برتا:اون هيچ وقت حرفی نمی زنه که نتونه بهش عمل کنه.

ريچارد:واقعا اين طوره. اون مجسمه ی شرافته!

برتا:هر قدر دلت می خواد اون رو مسخره کن. بيشتر از اون چه که بدونی از ماجرات با اون زن خبر دارم. حتی از اون نامه های مفصلی که سال ها برای اون زن می فرستادی و اون هم جواب می داد. رابرت هم اين ها رو می دونه.

ريچارد:تو نمی فهمی. رابرت هم همين طور.

برتا:معلومه. برای اين که موضوع عميقيه. فقط تو و اون زن می تونين ازش سر در بيارين ... آره همه چی رو فقط اون زن می فهمه نه من. اون زن روشنفکر بيمار.

ريچارد:برتا مواظب حرفايی که می زنی باش.

[ صدای خدمت کار خانه، از خارج از صحنه شنيده می شود.]

بريجيد:خانم چای رو حاضر کردم.

برتا:خيلی خُب.

بريجيد:پسر کوچولوتون هنوز تو باغه؟

برتا:آره بريجيد. بيارش تو . سرما می خوره.

بريجيد:آقای آرچی برای چای بايد بياين تو.

[دقايقی به سکوت می گذرد.]

برتا:حالا بالاخره امشب بايد برم خونه ی رابرت؟

ريچارد:می خوای بری؟

برتا:می تونم برم؟

ريچارد:چرا از من می پرسی؟ خودت تصميم بگير.

برتا:تو می گی اون جا برم يا نه؟

ريچارد:نه.

برتا:پس از رفتن منعم می کنی؟

ريچارد:نه.

برتا:ريچارد از من بخواه که به اون جا نرم، منم نمی رم.

ريچارد:خودت تصميم بگير. تو آزاد هستی

برتا:پس يادت باشه تو رو فريب ندادم.
برای خاطر هاله ی عزيز،
برای خاطر مامان نيلوی نازنين که به قول خودش جوانی هايش را دور و بر تئاتر شهر گذرانده،
برای خاطر آذر فخر گرامی که می دانم چه قدر دلش برای صحنه تنگ شده،
برای خاطر خورشيد خانوم گيج! که روز اجرا را اشتباه گرفته و به خيال خودش فردا می خواسته برای ديدن کار بيايد،
برای خاطر زيتون خانم تنبل که اين همه راه را از کرج آمده و پشت در مانده!
برای خاطر دوستان خوبم شبح، مريم گلی و سايه ی عزيز که هر کدام به علتی نتوانستند برای تماشای نمايش بيايند،
و برای خاطر همه ی دوستان ديگر که از نمايش پرسيدند، به زودی توضيحی درباره ی نمايش نامه ی تبعيدی ها و قسمتی از آن را اين جا می نويسم.
قبل از آن به جا می دانم از همه ی دوستانی که به من لطف داشته اند و برای تماشای کار آمدند، به خصوص دهقون، آيدين ، انسی و دوست بلاگر عزيزی که در نوشته ی قبلی از او خواستم خودش را معرفی کند و اين کار را انجام داد، تشکر کنم.

یکشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۲

با شما هستم! شما که بعد از اجرای ما اومدی پرسيدی آقای صادقی شمايی و وقتی من جواب دادم بله، خنديدی و وقتی پرسيدم شما بلاگر نيستی، باز هم خنديدی يعنی که چرا!

چرا خودت رو معرفی نکردی!؟

شنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۲

بازی دور سومم هم توی مسابقات شطرنج به نفع من تموم شد. من با مهره ی سياه بازی می کردم و حريف هم بسيار دقيق بازی کرد. بازی ساعت 2 شروع شد و من با 35 دفيقه تاخير رسيدم! و آخرای بازی يه کم به تنگی وقت افتادم.

توی حرکت 15 يه واريانت پيدا کردم که بعد از تعويض چند تا سوار يه پياده گرفتم و چند حرکت بعد هم حريف مجبور شد به خاطر اين که ابتکار عمل رو کامل به من نده يه تفاوت بده. حريف در حرکت سی و نه در حالی که دو تا پياده ی ديگه هم عقب افتاده بود، تسليم شد.

مسابقات توی 5 دور و به روش سويسی انجام می شه و بازی بعدی من روی ميز دوئه! در حال حاضر مشترکا با دو نفر ديگه و با 3 امتياز صدر جدول هستيم. بازی بعدی رو اگه ببرم به احتمال خيلی زياد اول تا سوميم حتميه! حالا ببينيم چی پيش مياد!

جمعه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۲

Shape Of My Heart

شايد بعد از پاريس تگزاس، حرفه ای قشنگ ترين فيلمی باشه که تا امروز ديدم. نمی دونم چی شد امروز ياد اون افتادم. به ياد لئون و گلدونش! آهنگ اين فيلم رو می ذارم اين جا. متنش هم اين جا می تونين ببينين.





چهارشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۲

خب، بالاخره اين تئاتر ما هم بعد از بيشتر از سه ماه تمرين، به اجرا رسيد. بر و بچس بلاگر و بلاگ خون عزيز همه رسما از طرف من دعوتن! راستی اين هم مشخصات کار:

تبعيدی ها
نويسنده:
جيمز جويس
کارگردان:
عطا صادقی( يعنی خودم!)
بازيگران:
توفان مهرداديان، نگار مسرت، بهرام سروری نژاد، بنفشه توانايی، ساقی عقيلی
زمان:
16 و 18 مرداد ساعت 6 عصر
مکان:
خانه ی هنرمندان ايران
برای کسب اطلاعات بيشتر با شماره تلفن موسسه انديشه سازان، 6953686 تماس بگيريد.

سه‌شنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۲

خبر!! خبر!!

آقا آيدين گل نويسنده ی وبلاگ يکی از پاريس دوازدهم امروز برای سه هفته تشريف ميارن تهران. به افتخار اومدنش اين آهنگ رو که خودش بهم معرفی کرده بود تقديم می کنم بهش. اسم آهنگ هست Laissez moi danser خواننده ش هم همون داليدا خانومه که آخر معلوم نشد خوشگل بوده يا زشت!

متن آهنگ رو می تونين اين جا ببينين. از اين جا هم می تونين داونلودش کنين.

دوشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۲

و گاهی ناگهان دلم برايت تنگ می شود ...
برای تو
که بسيار دوری از من
و اين چنين نزديک ...

شنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۲

ديگه همين مونده بود که مامانم بياد بهم بگه:

عطا جان اگه خواستی برنامه ی جديد اينستال کنی، رو درايو دی اينستال کن، درايو سی جا نداره، ويندوز ارور می ده!

امان از اين کلاس های کامپيوتر! داشتيم زندگيمون رو می کرديم ها! می ترسم چند وقت ديگه بياد بگه وبلاگ زدم بهم لينک بده!!!

جمعه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۲

بازی دور دومم هم توی مسابقات شطرنج به نفع من تموم شد! حريف تو حرکت 19 سوار داد و تسليم شد. به افتخار اين برد، آهنگ اين هفته رو ايتسين ايتسينی! انتخاب کردم، تا يه کم خودم رو تشويق کرده باشم!!!

متن آهنگ رو می تونين اين جا پيدا کنين. از اين جا هم می تونين دانلودش کنيد اگه دوست داشتين!