چهارشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۲

تموم شد. بالاخره رفت. الان توی پزشک قانونيه و لابد فردا می گذاريمش زير خاک. اميدوارم لااقل الان راحت باشه. با اين که خيلی بی رحمانه بود، اما به انتخابش احترام می ذارم. هر چند اين قدر از دستش عصبانيم که اگر الان بود، محکم می زدم زير گوشش. به نظر من خودکشی نشانه ی ضعفه. مگه اين که آدم واقعا قادر به انجام هيچ کاری نباشه. به خودش هم اينو گفته بودم.

پست آخر وبلاگش عنوانش هست « و ديگر هيچ » و زيرش نوشته:« الان موقع عمل است». با يه آيکون روح و يه آيکون خداحافظی.

يه کم الان گيجم و گمونم هنوز درست نفهميدم چی به چی شده. پريشب که می خواستيم بريم سونا زنگ زدم بهش، گوشيش رو برنداشت. نگران شدم. می دونستم پنج شنبه ها می ره بيليارد. از يکی از دوستام که اونم می ره بيليارد پرسيدم که ديديش؟ گفت آره. گفتم حالش خوب بود؟ گفت آره بد نبود. گفتم نگرانش هستم ...

از پارسال می خواست بره و آخر هم ... اين مطلب رو پارسال 20 آبان گذاشته بودم تو وبلاگم:

«شام دعوت مون کرد. گفت شام آخره.
از رستوران خانه‌ی کوچک که اومديم بيرون گفتم:
ـــ حالا واقعا داری می‌ری؟
ـــ آره
چيزی نگفتم. چيزی نمی‌تونستم بگم. گفت:
ـــ خب ديگه ...
ـــ مطمئنی؟
خيلی آروم گفت : آره
قلبم داشت کنده می‌شد. بغض گلوم رو گرفته بود. از خدا خواستم که لااقل الان اشکم سرازير نشه. گفتم:
ـــ یعنی این آخرین باریه که هم دیگه رو می‌بینیم؟
ـــ آره ...
بغلش کردم و بوسیدیم هم دیگر رو.
ـــ خدافظ
ـــ خدافظ

و دیگه نتونستم خودمو نگه دارم. مث همین الان که دارم اینارو می‌نویسم اشکام سرازیر شد ...

نرو. خواهش می‌کنم. به خاطر همه‌ی ما. به خاطر همه‌ی خاطرات گذشته. آخه چرا؟
»


بعدش می خواست اقدام کنه و ... يه سری اتفاقاتی افتاد که گفت می مونه. اين مطلب 6 آذر پارسالمه:

«هيچ خبری واقعا نمی‌تونست اين‌قدر خوشحالم کنه. دوستم که می‌خواست بره منصرف شد. يعنی يه سری اتفاقاتی افتاد که باعث شد منصرف شه. به هر حال من الان واقعا خوش به حالم شده. نمی‌دونم بايد چی کار کنم الان. می‌خوام برم وسط خيابون داد بزنم نصفه شبی. امروز وقتی بهم گفت ديگه نمی‌خواد بره يه ملنگ بازی‌هايی در آوردم وسط خيابون که نگو. یه سری کارام هم اصلا یادم نمی‌آد. بعدش که بچه‌ها می‌گفتن این کارم کردی، می‌گفتم واقعا؟»

و الان تو پزشک قانونيه. امروز در خونه ش رو شکوندن و جسدش رو بردن پزشک قانونی. می گفتن جسدش باد کرده بوده. احتمالا يک شنبه اقدام کرده. آخرين باری که ديده شده، شنبه بوده. از يکی از بچه ها خداحافظی کرده بوده و بهش گفته داره می ره خارج از کشور ...

اميدوارم الان آروم باشه ...

دوشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۲






انگار من بودم


انگار من بودم
كه به خاطر تو
ابتدای جهان را ديدم
و تو نبودی

انگار من بودم
كه به خاطر تو
تمام قطارها را شمردم
كوپه به كوپه
و تو نبودی

انگار من بودم
كه قرن ها دوستت می داشتم
بيش از آن كه آدم
جغرافيای هوا را كشف كند
و تو نبودی

انگار من بودم
پشت درختان نزديك
كه استخوان هايم
ترك برمی داشت
و تو نبودی

انگار...
انگار من نبودم
و اين همه انگار بود
كه به شط شكی مدام می پيوست
و ... تو نبودی.

عادل بيابان گرد جوان
سلطان جاز ايران؛ ويگن؛ درگذشت. يادش گرامی ...






پنجشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۲

توی مدرسه، مسئول محترم مربوطه ی اول:

- آقای صادقی ،نهار چی ميل دارين؟
- ممنون، من نهار نمی خورم.
- نمی شه که! خانوم [...] سفارش کردن حتما براتون غذا سفارش بديم.
- دستشون درد نکنه ولی ...
- به هر حال ما براتون برگ سفارش داديم![ يکی نيست بگه حالا که سفارش دادين چرا می پرسين؟]
- آخه ... [ مسئول محترم مربوطه تشريف مي برد ]

چند دقيقه بعد، مسئول محترم مربوطه ی دوم:

- آقاي صادقی شما هستين؟
- بله
- لطفا سه هزارتومن بدين برای پول نهارتون!
- سه هزارتومن؟ ... بعله، خواهش می کنم ... بفرماييد!

[ زنگ تفريح دوم و سوم هم می گذزد، اما از نهار خبری نيست! کلاس هايم ساعت سه تمام می شود و راه می افتم که از مدرسه خارج شوم.]

دم در مدرسه، مسئول محترم مربوطه ی سوم:

- آقای صادقی
- بله؟
- دارين تشريف می برين؟
- بعله ديگه. کلاسام تموم شده
- خيلی خسته نباشين.
- خواهش می کنم.
...
- راستی اگه چيزی يه وقت تو مدرسه خواستين، حتما به ما بگين. خانوم [...] سفارش کردن چون شما از نظر دانش آموزان بهترين دبير انتخاب شدين، حسابی هواتون رو داشته باشيم!!!


آقا من اگه نخوام کسی هوام رو داشته باشه، کيو بايد ببينم؟

دوشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۲

سلام به همه!

به گمونم يه ذره آدم شدم اما هنوز خيلی مطمئن نيستم! ممنون از لطف همه تون. اين شعر قشنگ تقديم به شما:

ياد تو
پوستينی است که بين من و زمستان
فاصله می اندازد

نام تو
شعله نه
تکه ای از تابستان است
که گوشه ی دلم می سوزد
و سوی چشمانم است
وقتی برای يافتنت - کورمال کورمال -
دنيا را لمس می کنم

يک آن آفتابی می شوی
و تمام معنی زندگی در همان لحظه می چکد - غليظِ غليظ -

نام تو
مرگ را به تاخير می اندازد.


ساغر شفيعی

چهارشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۲

خُب ... بايد اعتراف کنم يه جورايی بريدم و خسته تر و بی حوصله تر از اونی هستم که ديگه بتونم اين جا بنويسم. فعلا يه مدتی اين جا تعطيل باشه تا ببينم آدم می شم يا نه. از همه تون که اين مدت اين جا رو می خوندين ممنونم.

دوشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۲

نظرتون چيه اين داستانم رو برای مسابقه ی داستان کوتاه جايزه ی ادبی بهرام صادقی بفرستم؟

وقايع نگاری يک روايت از دست رفته

فکر می کنم بهتر است داستان مان را با يک قتل شروع کنيم. اين طور، هيجان انگيز تر است. مقتول هم مثلا يک زن جوان بسيار زيبا باشد. نظر شما چيست؟ حوصله ی خواندن چنين داستانی را داريد؟ البته من هم می دانم بستگی دارد ولی قبول کنيد اگر مقتول يک زن جوان زيبا باشد، خيلی بهتر است تا اين که مثلا يک پيرمرد نود ساله باشد که تا به حال سه بار هم سکته کرده. کمی هم به جذابيت داستان فکر کنيد!

البته پيش نهاد بهتری هم وجود دارد. می شود زن جوان زيبای داستان مان به جای اين که مقتول باشد، قاتل باشد! من فکر می کنم بيشتر شما يک زن جوان زيبای زنده را _ حتی اگر قاتل باشد _ به يک زن جوان زيبای مرده ترجيح دهيد.

کافی است او را که گيسوان سياه صاف و بلندی دارد، در حالی که فقط حوله ی نازکی به خودش پيچيده و از حمام خارج می شود، تصور کنيد تا با من موافق شويد. پايش را که به اتاق خواب می گذارد، بوی خوش لوسيونی که به بدنش زده را می شود حس کرد. سرش را با حرکتی نرم تکان می دهد و چند قطره آب به آرامی از روی پوست لطيف و سفيد گردنش سرازير می شود و قبل از آن که بتواند به آن انحنای خوش خم ازلی، ابدی برسد، جذب حوله می شود.

زن برای چند لحظه بی حرکت می ماند. بعد از کشوی ميزی که کنارش ايستاده، پاکت سيگار و فندک ظريف طلايی اش را بيرون می آورد و خود را روی تخت رها می کند. غروب است. هيچ چراغی در خانه روشن نيست. به همين خاطر، سرخ و نارنجی سر سيگار را به خصوص وقتی که زن با نفسی عميق حجم دود را به داخل ريه هايش می فرستد، به خوبی می بينيم. بايد منتظر شويم تا زن سيگارش را تمام کند. چاره ای نيست!

هر چند شايد از نظر شما تماشای يک زن _ حتی زيبا _ که مدت زيادی بدون هيچ حرکتی فقط سيگار می کشد، چندان جالب نباشد، اما متاسفانه من اين تصوير را دوست دارم و شما فعلا بايد تحملش کنيد. يادتان باشد راوی اين داستان من هستم! شما اگر خواستيد می توانيد در داستان خودتان خيلی زود زن را از روی تخت بلند کنيد. اما فکر می کنم شما هم اگر به اندازه ی من او را می شناختيد، به او اجازه می داديد که سيگارش را تمام کند.

به هر حال اگر احساس می کنيد اين وضعيت برای شما خسته کننده شده، می توانيد تصور کنيد وقتی زن به روی تخت دراز می کشيده، حوله ی نازک از روی قسمتی از پاهايش کنار رفته و حالا ساق های خوش تراشش تا نزديکی ران ها پيدا است. البته اين را هم فراموش کنيد که نور کم است و درست نمی شود چيزی ديد! در ضمن نگران خاکستر سيگار هم نباشيد. يک جا سيگاری کوچک نقره را برای همين جور مواقع روی ميز کنار تخت قرار داده ايم!

خُب! حالا ديگر وقت آن است که تلفن زنگ بزند. به محض شنيدن صدای زنگ، زن به سرعت بلند می شود تا به سمت تلفن که در اتاق ديگر است برود. بر اثر اين حرکت ناگهانی، گره حوله شل می شود و درست لحظه ای که زن می خواهد از اتاق خارج شود، حوله آرام و رقصان از بالای گودی کمرش سر می خورد و پس از لمس نوازش گونه ای بر پوست داغش به زمين می افتد.

هيجان زده نشويد! شما هنوز در اتاق خواب هستيد. از آن جا نمی توانيد چيزی ببينيد. فقط می توانيد صدای زن را بشنويد که می گويد: « آره کشتمش. حالا می تونيم برای هميشه از اين خراب شده بريم ... ساعت هشت توی فرودگاه می بينمت.»

* * *

جنازه ی مرد توی وان افتاده. دهانش باز مانده و مغزش متلاشی شده. حالت صورت و به ويژه چشمان متعجب مرد به گونه ای است که انگار می خواسته بپرسد: « چرا؟ »

زن به بهانه ای از حمام بيرون می رود. کمی که می گذرد، مرد صدايش می کند: « کجا رفتی عزيزم؟ » زن با تفنگی در دست بر می گردد و بدون اين که چيزی بگويد، بی معطلی شليک می کند. دو گلوله. گلوله ی اول خطا می رود و گلوله ی دوم کار مرد را می سازد. مرد زودتر از آن که بتواند حرکتی کند، يا حتی چيزی بگويد، می ميرد.

* * *

مردی که در اين داستان به قتل رسيد من بودم! در حقيقت اين داستان از زبان مقتول روايت شده. طرح اصلی داستان هم خيلی ساده است. زن جوان زيبايی همسرش را با شليک گلوله ای در حمام به قتل می رساند و با معشوقش می گريزد. راوی هم از ابتدای داستان يعنی جايی که می گويد :« فکر می کنم بهتر است داستان مان را با يک قتل شروع کنيم »، مرده است.

بله! او حالا مرا کشته است. من اين جا ميان کف و خون افتاده ام و او آرام آرام برای رفتن آماده می شود. رو به روی آينه ايستاده و گيسوان سياه صاف و بلندش را شانه می زند. ساعتی ديگر در فرودگاه معشوقش به او خواهد گفت که از هميشه زيباتر شده.

* * *

اما اين داستان اين جا تمام نمی شود. با اين که بايد اعتراف کنم، زن من بسيار هوشمندانه و بر اساس يک برنامه ی بسيار دقيق عمل کرد و من حتی تا وقتی که صدای گلوله ها را می شنيدم، فکر می کردم او مرا عاشقانه دوست دارد، اما شانسی که آورده ام اين است که راوی اين داستان من هستم و زنم حساب اين را نکرده بود. بديهی است که اين از اختيارات راوی است که پايان داستانش را مشخص کند. سرنوشت زن من و معشوقش وابسته به کلماتی خواهد بود که از اين به بعد من انتخاب می کنم.

من می توانم زنم را وادار کنم که از شدت عذاب وجدان حاصل از قتل من، خودکشی کند. می توانم داستان را به نحوی ادامه دهم که مثلا هواپيمايی که زن من و معشوقش سوار آن شده اند، سقوط کند. می توانم همه ی اين ها را بخشی از خواب آشفته ی شبانه ی زنم بدانم و بر همين اساس داستانی ديگر را آغاز کنم.

و حتی می توانم آن قدر راوی بزرگ واری باشم که به شما اجازه دهم هر جور که دوست داريد، اين روايت از دست رفته را به پايان برسانيد ...

یکشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۲

به ناگاه تو را می نامم
و با تو سخن می گويم
و به دست های خود می نگرم
که پر از تو است
و در سر تا پای خود
تن تو را حس می کنم
نام تو در سرم می پيچد
که رسا تر از های و هوی دنيا است
ولی تو را به فراموشی می سپارم
چون باغبانی که
گل ها را به سکوت باغ می سپارد
زيرا باز به سوی تو خواهم آمد
زيرا به ناگاه تو را خواهم ناميد
و با تو سخن خواهم گفت

بيژن جلالی


Aoccdrnig to a rscheearch at an Elingsh uinervtisy, it deosn't mttaer in waht oredr the lettres in a wrod are, the olny iprmoetnt tihng is taht frist and lsat ltteer are at the rghit pclae. The rset can be a toatl mses and you can sitll raed it wouthit porbelm. Tihs is bcuseae we do not raed ervey lteter by it slef but the wrod as a wlohe

بابا شرمنده ام کردين به خدا! اگه می دونستم می خواين اين همه کامنت بذارين، يه کم بيشتر افسرده می شدم که از خجالت تون در اومده باشم!!!

جمعه، مهر ۱۱، ۱۳۸۲

خُب آره ... يه کم دلم گرفته ... اصلا يه کم به هم ريخته ام اين روزا ... جمعه هم که باشه ديگه بدتر ... هوا هم که از صبح ابريه ... اما بارون نمياد ...

هزار تا کار هم که داشته باشم فعلا فقط می خوام اين آهنگ رو بشنوم و ...

چهارشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۲

من،
تا آخرين نفس هايم

تو،
جزيره ی سرگردانی

و ما هم چنان
دوره می کنيم
شب را و روز را
هنوز را ...



با تشکر از لوئيس بونوئل، سيمين دانشور، احمد شاملو، فروغ فرخ زاد و ساير دوستانی که هر کدام به نوعی مرا در نوشتن اين مطلب ياری نمودند!!!