یکشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۳

نامه

آفتاب که می‌شود
پرندگان که می‌خوانند
با خودم می‌گويم
حتما حالش خوب است
که جهان هنوز اين‌همه زيبا است

لاله موسوی

جمعه، آذر ۰۶، ۱۳۸۳

چند خبر سياسی

خبر اول اين‌که: هفت نفر از فعالان مسايل سياسی و فرهنگی ايران، فراخوانی تحت عنوان « فراخوان ملی برگزاری رفراندم » روی اينترنت گذاشته‌اند و به جمع‌آوری امضا با هدف « برگزاری یک همه‌پرسی با نظارت نهادهای بین‌المللی برای تشکیل مجلس موسسان به منظور تدوین پیش‌نویس یک قانون اساسی نوین، مبتنی بر اعلامیه‌ی جهانی حقوق بشر و میثاق‌های الحاقی آن، با رای آزاد مردم » پرداخته‌اند.

اين عده که در ميان آن‌ها اسامی علی افشاری، محسن سازگارا و مهرانگيز کار به چشم می‌‌خورد، به اين اعتقاد رسيده‌اند که قانون اساسی جمهوری اسلامی و عمل‌کرد نهادهای برخاسته از آن :

ــ با اعلامیه‌ی جهانی حقوق بشر و حقوق و آزادی‌های فردی و اجتماعی مردم در تضادی بنیادین است.

ــ به نابرابری حقوقی میان شهروندان ایران رسمیت بخشیده، تبعیض دینی و مذهبی، عقیدتی و جنسيتي را قانونی کرده و با حکومت استبداد دينی از ملت ایران عملا سلب حق حاکمیت کرده است.

ــ سد بزرگی در برابر پیش‌رفت در تمام زمینه‌ها، از جمله توسعه اقتصادی و تحقق عدالت اجتماعی در ایران فراهم کرده است.

ـــ مانع پیوستن ایران به اردوی جهان آزاد و طبعا از بین رفتن منافع کشور در مناسبات دیپلماتیک شده است.

و به همين خاطر از ايرانيان خواسته‌اند با امضای این فراخوان، صدای ملت ایران را محکم و استوار به گوش جهانیان برسانند.

خبر دوم اين‌که: «محمدتقى رهبر» نماينده‌ی اصفهان در مجلس هفتم، در تذكر كتبى به رئيس‌جمهورى كه توسط « غلامعلى حداد عادل » در ابتداى جلسه‌ی علنى قرائت شد، نسبت به اعزام دانش‌جويان دختر و پسر به صورت مختلط به كوه توسط دانشگاه صنعتى اصفهان تذكر داد!!!

و خبر سوم هم که باز به نطق يک نماينده مجلس ديگر اختصاص دارد اين‌که: لاله افتخاری نماينده‌ی تهران در سخنان روز چهارشنبه‌ی خود در مجلس گفته‌است:

« چرا نويسندگان و هنرمندانى كه در خارج از كشور، هدايت و رهبرى جرياناتى عليه نظام و دين مقدس اسلام را برعهده دارند در داخل كشور مورد حمايت مادى و معنوى مسئولان فرهنگى مملكت قرار گرفته، كتب و آثارشان به راحتى مجوز گرفته چاپ و نشر مى‌يابد. چرا چنين افرادى بدون برخوردارى از وجاهت لازم در جايگاه‌هاى مديريتى، داورى و فعاليت‌هاى فرهنگى و هنرى قرار مى‌گيرند؟ »

او هم‌چنين درباره‌ی مسئله‌ی حجاب زنان اين سوال را پرسيده که: « چرا طرح جامع عفاف كه به تصويب شوراى عالى انقلاب فرهنگى و امضاى رياست جمهورى رسيد و به دستگاه‌هاى ذى‌ربط ابلاغ شده پس از گذشت چند سال هنوز به اجرا درنيامده است؟ مگر نه اين است كه اجراى اين طرح مى توانست در سامان‌دهى وضع ظاهر و پوشش بانوان‌مان اثر شايان داشته باشد؟ آيا هنگام آن نرسيده است كه در هفته‌ی ولادت حضرت زهرا(س) و در عوض برگزارى كنسرت‌هاى موسيقى با مضامين غيرفرهنگى و غيرشرعى و اجراى برنامه‌هاى مبتذل و ترويج فرهنگ اختلاط و اباحه‌گرى، همايش‌ها و سمينارهاى زهراشناسى برپا كنيم و سيره و حكمت فاطمى را به بحث بنشينيم؟ »

پی‌نوشت:
در مورد خبرهای اول و سوم خودتان قضاوت کنِد اما در مورد خبر دوم، اين‌که کوه رفتن چند دانش‌جو با هم‌ديگر بتواند باعث تذکر يک نماينده‌ی مجلس به رئيس‌جمهور يک مملکت شود، جدای از اين‌که از يک طرف خنده‌دار و از طرف ديگر باعث تاسف است،‌ اين ويژگی‌ هم دارد که فقط در کشوری مثل ايران می‌تواند اتفاق بيفتد.

فکر کنيد به يک غير ايرانی توضيح بدهيد که يک نماينده‌ی مجلس به خاطر کوه رفتن چند دختر و پسر با هم به رئيس‌جمهور تذکر داده است، ( دقت کنيد معمولا در همه‌ی دنيا نطق نمايندگان و تذکرات به رئيس‌جمهور در موارد مهم سياسی، اقتصادی و اجتماعی صورت می‌گيرد.) فکر می‌کنيد آن فرد چه تصوری از ما و کشورمان پيدا می‌کند؟

سه‌شنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۳

Arabian Gulf

اين نوشته به خاطر اونه که هر کس تو گوگل جستجو کرد “خليج عربی” اولين صفحه‌ای که ببينه اين صفحه باشه که توش نوشته "خليج عربی وجود نداره و خليج فارس رو جستجو کنين"! اگه زياد لينک بديم اون‌وقت درجه‌ی اين لينک بالا می‌ره تو گوگل و ممکنه اون بالاهای جستجو بياد.

در ضمن لطفا اين پتيشن رو هم در اعتراض به اين‌که موسسه‌ی نشنال جئوگرافيک، اسم خليج فارس رو خليج عربی هم نوشته امضا کنين.

پی‌نوشت: توضيحات بيشتر رو می‌تونين تو وبلاگ‌های هاله و خورشيد بخونين که انصافا دارن سر اين قضيه خيلی تلاش می‌کنن.

دوشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۳

مدت‌ها است طرح يه نمايش‌نامه‌ی هفت اپيزودی تو ذهنمه و دنبال يه فرصت مناسب هستم که بشينم کاملش کنم.

می‌گم کاملش کنم، به خاطر اين‌که قبلا دو تا از اپيزودهاش ( اپيزودهای دوم و پنجم ) رو نوشتم که البته اون دو تا اپيزود هم صددرصد کامل نيست و احتياج به بازنويسی دوباره داره.

امروز که ديدم به خاطر کمردرد تو خونه افتادم و هيچ‌کار مفيدی نمی‌تونم بکنم، گفتم لااقل بشينم اپيزود اول نمايش‌نامه رو که البته کوتاه‌ترين اپيزود هم در کل هست رو بنويسم.

البته بگم با توجه به مرتبط بودن اپيزودها به هم و ساختار کلی‌ای که تو ذهنمه، احتمالا الان که اين اپيزوده رو دارين می‌خونين، خيلی ازش سر در نمی‌آرين.

فقط اين توضيح هم بدم که سر کله‌ی دو تا آدمی که تو اين اپيزود دارن با هم حرف می‌زنن ديگه تا اپيزود هفتم ( آخر ) نمايش‌ پيدا نمی‌شه.

***

اپيزود اول:
بريم فری کثافت!


آدم‌ها:
مهيار
مريم

صحنه‌: اتاقی در يک آپارتمان معمولی

[صحنه خالی است و در تاريکی صدايی شبيه شُرشُر آب از دوش می‌شنويم. با آمدن نور، مهيار در حالی که مشغول پوشيدن پيراهنش است وارد صحنه می‌شود.]

مهيار: زود باش دختر جون. دير شد‌ها.

[صدای ريزش آب از بيرون صحنه قطع می‌شود. مهيار که حالا پيراهن و شلوارش را مرتب کرده، به طرف ضبط می‌رود و يک CD می‌گذارد ولی تا صدای خواننده به گوش می‌رسد، CD را بيرون می‌آورد و CD ديگری می‌گذارد.]

مهيار: چی‌کار داری می‌کنی؟
صدای مريم از خارج از صحنه: الان ميام.

[مهيار سيگاری روشن می‌کند و خود را روی کاناپه ولو می‌کند. بعد مجله‌ای را که روی عسلی کنار کاناپه‌ است برمی‌دارد و بی‌علاقه ورق می‌زند. خاکستر سيگار که به حد ريختن می‌رسد، مهيار تازه به صرافت پيدا کردن جاسيگاری می‌افتد ولی چون چيزی آن نزديکی پيدا نمی‌کند، سريع از صحنه خارج می‌شود.]

صدای مهيار از خارج از صحنه: زير سيگاری کجا داری؟
صدای مريم از خارج از صحنه: داری سيگار می‌کشی؟
صدای مهيار از خارج از صحنه: آره ... اگه هم همين الان نگی زير سيگاری کجا است، خاکسترش می‌ريزه رو زمين.
صدای مريم از خارج از صحنه: واسه چی داری تو خونه سيگار می‌کشی؟ بو می‌گيره!
صدای مهيار از خارج از صحنه: آخ راست می‌گی‌ها. الان تو دست‌شويی خاموشش می‌کنم.

[سکوت]

صدای مريم از خارج از صحنه: کجا بريم؟
صدای مهيار از خارج از صحنه: اِ تو که هنوز لباس نپوشيدی که.
صدای مريم از خارج از صحنه: [با ناز] می‌پوشم الان.

[صدايی شبيه يک جور تقلا و بعد صدای يک بوسه.]

صدای مريم از خارج از صحنه: [باز هم با ناز] نکن ...
صدای مهيار از خارج از صحنه: زود باش خانومی. دير شد.

[مهيار وارد صحنه می‌شود. دوباره روی کاناپه ولو می‌شود و بعد از چند لحظه، انگار که چيزی به خاطر آورده؛ موبايلش را از توی جيبش درمی‌آورد؛ روشن می‌کند و شماره می‌گيرد.]

مهيار: سلام ... چه‌طوری؟ ... مرسی بد نيستم؛ تو خوبی؟ ... کجايی؟ ... آهان ... آهان ... من ... سر کارم ... آره ... باشه ... باشه ديگه ... ببين، من امشب شايد يه‌کم دير بيام ... آره ... يه کم کارم زياده ...
صدای مريم از خارج از صحنه: کجا بريم امشب؟
مهيار: باشه حتما می‌گيرم ... کاری ديگه نداری؟ ... قربونت برم ... مواظب خودت باش ... خداحافظ.

[مريم وارد صحنه می‌شود.]

مريم: می‌گم کجا بريم امشب؟
مهيار: چه می‌دونم. حالا تو زودتر برو مانتوت رو هم بپوش. يه جايی می‌ريم ديگه.
مريم: بريم فری کثافت.

[از صحنه خارج می‌شود.]

مهيار: [با تعجب] فری کثافت؟ ... نه!
صدای مريم از خارج از صحنه: چرا نه؟
مهيار: چون شبای جمعه خيلی شلوغه.
صدای مريم از خارج از صحنه: خُب شلوغ باشه. [با صدای کمی آرام‌تر] بهتر ...
مهيار: بهتر؟
صدای مريم از خارج از صحنه: [بلند] آره بهتر!
مهيار: واقعا بهتر؟

[مريم مانتو به دست وارد می‌شود.]

مريم: آره بهتر ... می‌ترسی؟
مهيار: غذاش هم خوب نيست.
مريم: کی می‌گه غذاش خوب نيست؟
مهيار: همه!
مريم: همه!؟
مهيار: باور کن! ... غذاش آشغاله!
مريم: [در حالی که دکمه‌های مانتواش را می‌بندد.] اگه غذاش آشغال بود، اين‌قدر شلوغ نمی‌شد. [از صحنه خارج می‌شود.]
مهيار: ای بابا. باز هم که رفتی؟ دير شد به خدا. يه کم دلت شور بزنه لطفا!
صدای مريم از خارج از صحنه: نترس رفتم کيفمو بردارم. الام ميام.
مهيار: فری کثافت شلوغه واسه‌ی اين‌که پاتوق شده.

[مريم وارد می‌شود.]

مريم: جايی الکی پاتوق نمی‌شه.
مهيار: اتفاقا بيشتر جاها الکی پاتوق می‌شن!
مريم: می‌گم چی شده تو يه‌هو نظرت عوض شده؟ مگه خودت نگفتی از فری کثافت خيلی خوشت مياد؟
مهيار: [با تعجب] کِی؟
مريم: يک‌شنبه که رفته بوديم هات‌چاکلت!
مهيار: يک‌شنبه که رفته بوديم هات‌چاکلت، من گفتم از فری کثافت خوشم مياد!؟
مريم: آره گفتی اين پايين فری کثافته، منم ازش خيلی خوشم مياد.
مهيار: من امکان نداره گفته باشم از فری کثافت خوشم مياد. من گفتم از هات‌چاکلت خيلی خوشم مياد؛ بعدش هم گفتم اين پايين فری کثافته. همين!
مريم: همين؟
مهيار: نه! بعدش هم گفتم فری کثافت تازگی‌ها پاتوق شده.
مريم: خُب هات‌چاکلت هم تازگی‌ها پاتوق شده!
مهيار: هات‌چاکلت خيلی وقته که پاتوقه! بعدش هم، اين چه ربطی داره؟
مريم: مگه ما يک‌شنبه نرفتيم هات‌چاکلت؟
مهيار: چرا
مريم: مگه نمی‌گی هات‌چاکلت پاتوقه؟
مهيار: چرا گفتم.
مريم: خُب مگه خودت‌هم نگفتی فری کثافت هم پاتوقه؟
مهيار: چرا اونم گفتم.
مريم: خُب ديگه. پس امشب بريم فری کثافت!!
مهيار: [مستاصل] آخه بابا جون، چه ربطی داره؟
مريم: ربطش به اين خاطره که چون هات‌چاکلتو رفتيم، فری کثافت هم بايد بريم. چون هر دوشون پاتوقن!
مهيار: عجب حرفی می‌زنی‌ها! مگه هر جا پاتوق می‌شه ما بايد بريم؟
مريم: اگه نبايد جاهايی که پاتوقه بريم، پس يک‌شنبه واسه چی رفتيم هات‌چاکلت؟
مهيار: يک‌شنبه رفتيم هات‌چاکلت، به‌خاطر اين‌که هات‌چاکلت‌های هات‌چاکلت خوبه؛ نه به‌خاطر اين‌که هات‌چاکلت پاتوقه!
مريم: هات‌چاکلت‌های هات‌چاکلت خيلی هم با هات‌چاکلت‌های جاهای ديگه فرقی نداره.
مهيار: هات‌چاکلت‌های هيچ‌جا به خوبی هات‌چاکلت‌های هات‌چاکلت نيست.
مريم: پس ساندويچ‌های هيچ‌جا هم به خوبی ساندو‌يچ‌های فری کثافت نيست!
مهيار: [ديگر دارد ديوانه می‌شود.] آخه چه ربطی داره؟
مريم: ربطش اينه که جفت‌شون تو يه خيابونن؛ جفت‌شون‌ هم پاتوقن!

[سکوت]

مهيار: فری کثافت اصلا به‌خاطر هات‌چاکلت بود که پاتوق شد!
مريم: چه‌طور؟
مهيار: چه‌می‌دونم! لابد يه عده از مردم که می‌اومدن هات‌چاکلت، هات‌چاکلت بخورن، بعد از خوردن هات‌چاکلت‌شون گشنه‌شون می‌شده و چون فری کثافت اون نزديکی بوده می‌رفتن فری کثافت و آروم آروم همين‌جوری فری کثافت هم پاتوق شده! وگرنه فری کثافت اصلا غذاهاش خوب نيست!
مريم: اگه غذاهاش خوب نبود مطمئن باش پاتوق نمی‌شد. لابد خودش‌هم يه جوهره‌ای داشته که پيش‌رفت کرده و پاتوق شده!! ... تازه من کلا فکر می‌کنم داستان برعکس بوده، چون که معمولا همه‌ی آدما اول شام می‌خورن، بعدش هات‌چاکلت. به همين دليل می‌شه نتيجه گرفت اول فری کثافت پاتوق می‌شه، بعدش يه عده مردم که بعد از شام‌شون دلشون می‌خواسته هات‌چاکلت بخورن؛ چون هات‌چاکلت همون نزديکی بوده؛ می‌رفتن هات‌چاکلت! و همين‌جوری آروم آروم هات‌چاکلت هم پاتوق می‌شه!!
مهيار: برو بابا ديوونه!
مريم: خودت ديوونه‌ای! خودت هم برو بابا!!

[سکوت]

مهيار: ببينم، تو اصلا هيچ‌وقت فری کثافت رفتی؟
مريم: [کمی مکث می‌کند. بعد] آره که رفتم!
مهيار: دروغ می‌گی. يک‌شنبه که رفتيم هات‌چاکلت، وقتی بهت گفتم راستی می‌دونی فری کثافت هم همين پايينه، تو برگشتی گفتی فری کثافت کيه!؟ يعنی اين‌که حتی نمی‌دونستی فری کثافت چی هست. [با تمسخر] فکر می‌کردی فری کثافت يه آدمه! [ مريم عصبانی می‌خواهد چيزی بگويد اما نمی‌گويد. سکوت. کمی بعد مهيار با احساس پيروزی] ديدی حالا؟ ديدی تا حالا فری کثافت نرفتی! [‌سکوت] حالا پا شو بريم ديگه [‌به ساعتش نگاه می‌کند. نگران] آخ‌ آخ هفت و نيم شد. [باز هم سکوت. انگار مريم قهر کرده است. مهيار می‌فهمد و با لحنی نرم، قربان‌صدقه می‌رود.] پاشو ديگه خانومی. دير شد به خدا.
مريم: [در حالی که دکمه‌های مانتواش را باز می‌کند.] من هيچ‌جا نمی‌رم. خسته‌ام می‌خوام برم بخوابم!
مهيار: چرا قهر می‌کنی خانوم خانوما. مگه من چی گفتم؟
مريم: بی‌خود منت نکش. عمرا اگه بيام ... فقط بدون خيلی بی‌شعوری! [مهيار عصبانی می‌شود اما خودش را کنترل می‌کند. چند لحظه‌ای به سکوت می‌گذرد.] من قهر نکردم؛ بچه که نيستم قهر کنم؛ فقط اين‌که امشب ديگه حوصله‌شو ندارم. خودت برو! [مانتويش را درمی‌آورد و راه می‌افتد که از صحنه خارج شود.]
مهيار: خيله خُب بابا. بپوش می‌ريم فری کثافت! [مريم می‌ايستد.] فقط بگم‌ها، فری کثافت جا برای نشستن نداره. بايد غذا رو تو ماشين بخوريم.
مريم: [همان‌طور پشت به مهيار] عيب نداره.
مهيار: غذاش هم خوب نيست‌ها! بعدا نگی نگفتی!
مريم:[مانتويش را دوباره می‌پوشد.] عيب نداره. فوقش يه شب هم غذای آشغال می‌خوريم.
مهيار: [در حالی که از جايش بلند می‌شود.] در ضمن پنج‌شنبه شب‌ها خيلی هم شلوغه!
مريم: [دکمه‌های مانتواش را می‌بندد.] خُب شلوغ باشه! اصلا بهتر!
مهيار: بهتر؟ ...
مريم: چيه؟ ... می‌ترسی؟ ... من که ... بايد بيشتر بترسم!
مهيار: ترس؟ نه بابا. واسه چی بترسم؟

[نور می‌رود. پايان اپيزود اول.]
آی کمرم!

خُب! آقا ما خيلی شيک يه بلايی سر خودمون در آورديم که از ديشب رسما سيخ! افتاديم تو خونه و معلوم هم نيست کِی حالا خوب شيم!

ماجرا از اون‌جا شروع می‌شه که من تصميم گرفتم بعد مدت‌ها و به ياد دوره‌ی بچه‌گی، دوباره بازی کردن فوتبال رو شروع کنم که خُب هم يه ورزشی باشه و هم يه‌جورايی به‌هرحال خيلی حال می‌ده فوتبال بازی کردن.

خلاصه چند هفته‌ای می‌شد که با يه سری از بچه‌ها يکی دو روز در هفته می‌رفتم سالن ورزش دانشکده‌ی تربيت بدنی دانشگاه تهران و يکی دو ساعتی بازی می‌کردم.

البته بگم که هفته‌ی اول که رفتم، چون مدت‌ها بود بازی نکرده بودم، تا پنج دقيقه تو زمين دويدم، نفسم حسابی گرفت و وايسادم گوشه‌ی زمين به هِن هِن! فرداش هم همه‌ی بدنم و به خصوص عضله‌های ساق پام وحشتناک درد گرفت و پدری از ما درآورد که بيا و ببين.

اما از هفته‌های بعد اوضاع يه کم بهتر شد و ديگه خيلی سريع خسته نمی‌شدم و فرداهای روزهای بازی هم پام اون‌چنان درد نمی‌گرفت.

يه رسمی هم که تو اين برنامه های فوتبال بود اين بود که بچه‌ها اول يه بيست دقيقه‌ای می‌دويدن و نرمش می‌کردن، بعد بازی شروع می‌شد. و البته خُب منم که تنبل، هميشه يه جور برنامه‌هام رو تنظيم می‌کردم که اون بيست دقيقه رو دير بيام! و دقيقا جوری برسم که تا لباس عوض می‌کنم شده باشه شروع بازی فوتبال! ( اون يکی دوباری هم که يه‌کم زودتر رسيدم و بچه‌ها داشتن نرمش می‌کردن، اون‌قدر لباس عوض کردنم رو طول دادم تا نرمشه تموم شه!)

اما پريروز که فوتبال داشتيم، بدشانسی و بر خلاف هميشه اصلا خیابون‌ها ترافيک نداشت و من بدبخت ده دقيقه هم زود رسيدم.

اول خواستم که دو و نرمش رو به يه بهانه‌ای دو در کنم ولی بعد ديدم ديگه جلوی بچه‌ها خيلی ضايع است. آقا حالا از شانس ما اين دکتر بيات هم که نرمش می‌داد اون روز حسابی سر حال بود و اون‌قدر ما رو دووند و نرمش داد که ريق‌مون ( البته ريق من يکی، بقيه‌ که ماشالله آخر ورزشکارن ) دراومد.

وسط‌های نرمشه بود که حس کردم کمرم انگار داره يه طوريش می‌شه‌ها اما گفتم گور باباش، و خيلی محل ندادم بهش.

آقا چشم‌تون روز بد نبينه! بازی شروع شد و من هی آروم آروم درد بيشتری تو کمرم احساس می‌کردم اما با پررويی به روی خودم نمی‌آوردم. تا اين‌که توِ يه حرکت سريع يه‌دفعه عضله‌ی کمرم به طرز وحشتناکی گرفت و داد من رفت به آسمون!

خلاصه از ديروز عصر تا حالا کارم دراومده ديگه. نه می‌تونم پاشم، نه می‌تونم بشينم، نه می‌تونم درست راه برم، نه می‌تونم درست رو صندلی بشينم و همين‌جور آخ کمرم وای کمرم راه انداختم تو خونه. ( لباس درآوردن و پوشيدنم هم که ديگه با توجه به کمردردم مراسم خاص خودشو پيدا کرده. مثلا برای درآوردن يه شلوار از پام که البته با يک سری حرکات و اصوات! موزون و غير موزون هم‌راهه، تقريبا به ده دقيقه وقت لازم دارم! و فکر می‌کنم اگه يکی تو اين حالت ازم فيلم بگيره، فيلمه جايزه‌ی بهترين فيلم کمدی سال رو ببره!)

دکتر هم که فعلا بهم استراحت مطلق داده و امروز و فردا به همين خاطر کلاس‌هام رو کنسل کردم و اميدوارم تا روز سه‌شنبه حالم يه کم بهتر شه.

الانم که پشت ميز کامپيوتر نشستم اينا رو تايپ کردم کمره دوباره شروع کرد به درد گرفتن و تا دردش بيشتر نشده من ديگه برم. شما هم برين دعا کنين که هيچ‌وقت کمر درد اينا نگيرين که خيلی ناجوره به خدا!

جمعه، آبان ۲۹، ۱۳۸۳

اگر آدم گذاشت اهليش کنند بفهمی‌نفهمی خودش را به اين خطر انداخته که کارش به گريه‌کردن بکشد.

هر چه‌قدر ديروز تماشای نمايش‌نامه‌خوانی شازده کوچولوبه کارگردانی سهيلا صالحی برايم لذت‌بخش بود،‌ امروز تماشای بدون شير و شکر امجد عذاب‌آور بود.

بدون شير و شکر به جز بيست دقيقه‌ی اولش و جدای از بعضی تک لحظه‌های طنزش که خوب از کار درآمده، کار ضعيفی است. کاری واقعا ضعيف که اگر مثلا به جای امجد، يک نويسنده‌ی ناشناس آن را نوشته بود، به هيچ‌وجه امکان نداشت شانسی برای اجرا پيدا کند.

اپيزودهای نه چندان مرتبط، شخصيت‌های غيرقابل باور، داستان‌پردازی بسيار ضعيف و متکی بر تصادف صِرف، استفاده‌ی فراوان و غيرهنرمندانه از کليشه‌،‌ زمان طولانی و ديالوگ‌های به معنای واقعی نچسب از مشخصه‌های بدون شير و شکر است.

من فکر می‌کنم در تئاتر ما آدم‌های زيادی هستند که به حق خود نرسيده‌اند و در عوض عده‌ی ديگری که به ناحق و بيشتر از آن که حرفی برای گفتن داشته باشند مطرح شده‌اند و متاسفانه امجد يکی از آن‌ها است.

بدون شير و شکر اگر چه از ساختار اپيزوديک همانند قرمز و ديگران يعقوبی بهره می‌برد ولی به طور واضحی ضعيف‌تر از آن است. ( در واقع بهتر است بگويم توهين است به يعقوبی اگر بخواهيم اين دو کار را با هم مقايسه کنيم! )

بدون شير و شکر آن‌قدر به نظر من کار ضعيفی است که حتی ارزش نقد کردن ندارد. فقط لجم از اين درمی‌آيد که چرا چنين کارهايی اين چنين مورد توجه قرار می‌گيرد ( حاتمی‌کيا، حبيب رضايی و کمال تبريزی از تماشاچيان امشب بدون شير و شکر بودند) و در عوض کارهای بسيار بسيار بهتری مهجور واقع می‌شوند.

به هر حال برای خودم متاسفم که وقتم را برای تماشای بدون شير و شکر تلف کردم!

اما اگر دوست داريد يک ساعت از دنيای روزمره‌تان خارج شويد و اهلی شدن را يک‌بار ديگر تجربه کنيد، اجرای روز شنبه‌ی شازده کوچولو، ساعت ۶ عصر در خانه‌ی هنرمندان را از دست ندهيد ...

ــ مردم سياره‌ی تو ور می‌دارند پنج هزار تا گل را تو يک گلستان می‌کارند، و اون يک دونه‌ای را که پی‌اش می‌گردند اون وسط پيدا نمی‌کنن ...
گفتم: پيدايش نمی‌کنن
ــ با وجود اين، چيزی که پی‌اش می‌گردن ممکنه فقط تو يک گل يا تو يک جرعه آب پيدا بشه ...
جواب دادم: گفت‌وگو نداره.
باز گفت: گيرم چشم سر کوره، بايد با چشم دل پی‌اش گشت ...


پی‌نوشت:
با اين‌که بدون شير و شکر کار ضعيفی بود، اما حق نيست که به بازی‌های خوب بيشتر بازيگران به خصوص مهدی پاک‌دل و افشين هاشمی اشاره نکنم.

دوشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۳

شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۳

مايکل مور به روايت ضرغامی!
يا
چرا ريکی مارتين از شَگی کافرتر است!!!


امشب سينما چهار، فارنهايت ۱۱/۹ رو پخش کرد البته هم‌راه با سانسورهای مربوطه! نکته‌ای که اين وسط برای من عجيب غريب بود، اين بود که اون‌جايی از فيلم که مايکل مور اشاره می‌کنه بعد از ۱۱ سپتامبر تا چند روز همه‌ی پروازها لغو می‌شه و حتی ريکی مارتين که می‌خواسته برای گرفتن جايزه‌ش بره جشنواره‌ی گِرَمی موفق به پرواز نمی‌شه و هم‌زمان تصوير ريکی مارتين رو تو فرودگاه نشون می‌ده، از نسخه‌ی ضرغاميايی فيلم حذف شده بود ولی اون قسمتی از فيلم که دو تا سربازگيرا برای ترغيب يه جوون علاقه‌مند به موسيقی برای ورود به ارتش بهش می‌گن:« می‌دونی شَگی هم تو نيروی دريايي بوده » و عکس شَگی هم مياد رو تصوير، تو فيلم هست!

تنها توجيهی که برای اين کار می‌شه ارائه کرد اينه که ظاهرا کارشناشان محترم صدا و سيما در ارزيابی‌هاشون به اين نتيجه رسيده‌ن که ريکی مارتين ديگه خيلی کافره ولی اين شَگيه رو می‌شه تحملش کرد باز! فوقش يه سکسی ليدی خونده ديگه!!

پی‌نوشت:
راستی من که حواسم نبود! شماها دقت کردين اون صحنه‌ای که بريتنی اسپیرس حرف می‌زنه، تو فيلم بود يا نه؟ البته گمون نکنم اونم نشون داده باشه تلويزيون، چون حجاب اين خواهر بريتنی خيلی درست و درمون نبود تو اون صحنه!


چهارشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۳

Amores perros

چند شب پيش، خيلی تصادفی، يکی از بهترين فيلمای کل زندگيم رو ديدم. يه فيلم مکزيکی به اسم Amores perros که ترجمه‌ش به انگليسی هست Love's a Bitch و تو ايران به اسم « عشق سگی » معروف شده!

کارگردان فيلم اسمش هست الخاندرو گونزالز ايناريتو که انگار همين فيلم « عشق سگی » نقطه‌ی عطف بزرگ زندگيش بوده و بعد از اکران اين فيلمه خفن مورد توجه قرار می‌گيره و چند سال بعدش هم با فيلم « ۲۱ گرم » ديگه به اوج شهرت می‌رسه.

فيلم يه فيلم چند روايتی بسيار عاليه که از سه اپيزود تشکيل شده و می‌شه گفت از لحاظ ساختاری خيلی آدمو ياد « شانس کور » کيشلوفسکی و « Pulp Fiction » تارانتينو می‌ندازه.

فيلم با تعقيب و گريز دو تا ماشين شروع می‌شه. تو ماشين جلويی يه پسر جوون و دوستش نشستن و رو صندلی عقب ماشين‌شون هم يه سگ نيمه جون افتاده که پسره خيلی نگران حالشه.

تعقيب و گريز چيزی حدود دو سه دقيق طول می‌کشه تا اين که بالاخره سر يه چهارراه ماشين نسبتا درب و داغون پسره به طرز وحشتناکی با يه ماشين مدل بالا تصادف می‌کنه و تازه از اين جا است که فيلم عملا شروع می‌شه.



تو اپيزود اول با زندگی پسره آشنا می‌شيم. من نمی‌خوام داستان فيلمو اين‌جا تعريف کنم چون دوست دارم خودتون فيلمو ببينين و لذتشو از دست ندين. اما ساختار فيلم اين‌جوريه که تو همون اپيزود اول و تو بعضی سکانس‌های خيلی کوتاه با يه سری آدم ديگه هم آشنا می‌شيم که ربطی به قصه‌ی پسره ندارن و فقط يه حس کنجکوی و انتظار رو تو تماشاچی به وجود ميارن. قصه‌ی پسره پيش می‌ره تا اين‌که می‌رسه به همون صحنه‌ی تصادفی که اول فيلم ديديم. اپيزود اول با صحنه‌ی تصادف تموم می‌شه.




اپيزود دوم در مورد زندگی‌ يه مدله. يه مدلی که عکساش تمام مجلات تبليغاتی و بيل‌بوردای سطح شهر رو پر کرده. باز نمی‌خوام داستان اپيزود دوم رو تعريف کنم ولی حدود ده دقيقه که از داستان اپيزود دوم می‌گذره، مدله سوار ماشينش می‌شه و بعله ... با ماشين پسره تصادف می‌کنه.

اپيزود دوم داستان مدله بعد از اون تصادف وحشتناک رو روايت می‌کنه که البته باز توی همين اپيزود هم سکانس‌هايی کوتاه مربوط به اپيزودهای اول و سوم وجود داره. فيلم با اين‌که هر سه اپيزودش خيلی سياهه ولی به نظر من دردناک‌ترين اپيزودش همين اپيزود دومه.




تو اپيزود سوم با زندگی يه پيرمرد که يه قاتل حرفه‌ايه آشنا می‌شيم. البته تو دو تا اپيزود قبلی تو همون سکانس‌های کوتاه تا حدودی اين پيرمرده رو شناختيم. باز به داستان اپيزود سوم هم کاری نداريم ولی يه روز که پيرمرده داشته تو خيابون راه می‌رفته يه دفعه جلوی چشمش و سر يه چهارراه دو تا ماشين به طرز وحشتناکی با هم تصادف می‌کنن و خُب البته حالا ديگه تماشاچی سرنشين‌های هر دو تا ماشينو می‌شناسه و با زندگی‌هاشون قبلا آشنا شده ...

اپيزود سوم به داستان پيرمرده اختصاص داره و البته توی همين اپيزود ماجرای آدمای دو تا اپيزود قبلی هم به يه سرانجامی می‌رسه.




فيلمه که تموم شد باور کنين من رسما کــــــــــــــــــــــف کرده بودم! جدی حس می‌کردم يه اتفاق بزرگ الان واسه‌م افتاده و مونده بودم حالا بايد چی‌کار کنم. ساعت دو شب برم تو کوچه داد بزنم؟ برم قدم بزنم؟ به يکی زنگ بزنم باهاش درباره‌ی فيلمه صحبت کنم يا فيلمه رو دوباره بشينم ببينم!!؟



خلاصه ديدن اين فيلمه برای من يکی که خيلی عالی و تاثيرگذار بود. به شما هم پيش‌نهاد می‌کنم از هر جايی شده بگردين فيلمه‌رو پيدا کنين ببينين ...

پی‌نوشت:
فيلمه رو می‌تونين از سايت سينمايي فکسون بخرين!

یکشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۳

هر دم از اين باغ بری می رسد ...

محمود هاشمی شاهرودی، رئيس قوه قضائيه ايران، دستور تشکيل يک سازمان گسترده اطلاعاتی مخصوص قوه قضائيه موسوم به 'ستاد حفاظت اجتماعی' را صادر کرد.

هدف از تشکيل اين ستاد که مستقيما زير نظر رئيس قوه قضائيه فعاليت می کند، طبق آئين نامه آن، "برخورد با بی بندوباری و جرايم در محلات، کارخانه ها، بازار، حوزه، دانشگاه، مدارس و اجتماعات بانوان" اعلام شده است.

به گفته مقام های قضائی، اعضا اين ستاد به جمع آوری اطلاعات از اماکن و يا محلات مختلف خواهند پرداخت و اين اطلاعات را به دستگاه قضايی ارسال خواهند کرد.

گشت زنی های روزانه و شبانه و مراقبت از وضعيت محلات، جزو وظايف ستادهای حفاظت اجتماعی برشمرده شده است.

برای محرمانه ماندن هويت اعضای ستادها، کدهای ويژه ای برای آنها صادر می شود و از نيروهای بسيج و انتظامی و ستاد نهی از منکر و امر به معروف خواسته شده با اين نيروها همکاری کنند.

اصل خبر از بخش فارسی BBC


پی‌نوشت:

با اين‌که خيلی وقته ــ يعنی می‌شه گفت از بعد از دوره‌ی دانش‌جوييم ــ ديگه تقريبا هيچ فعاليت سياسی منسجمی انجام نمی‌دم و شايد مثل خيلی از آدمای هم‌دوره‌ام يه‌جورايی کاملا سر خورده شدم، اما گاهی بعضی اتفاق‌ها و اخبار، شاخک‌های حسيم رو جوری تحريک می‌کنه که ديگه نمی‌تونم بی‌تفاوت از کنارش بگذرم.

پنجشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۳

قار قار قار

نه!
اين کلاغ
هزار سال ديگر هم که بگذرد
به خانه که هيچ
به هيچ هم نمی‌رسد

حالا
فقط من مانده‌ام
و قصه‌‌ای که تمام نمی‌شود:

يکی بود
که ديگر نيست ...