نمیدونم چرا. برای خودم هم تعجبآور بود که با خوندن اين خبر بغض گلوم رو بگيره ... شايد بهخاطر اينکه ويلی لومان رو خيلی دوست داشتم. شايد بهخاطر اينکه مرگ دستفروش منو با دنيای تئاتر آشنا کرد ...
عزيزم، منو ببخش. من نمیتونم گريه کنم. هر چی فکر میکنم نمیتونم بفهمم تو چرا اين کارو کردی. ويلی به من کمک کن. نمیتونم گريه کنم. بهنظرم مياد که باز رفتی سفر. من منتظرت میمونم. ويلی، عزيزم، نمیتونم گريه کنم. آخه چرا اين کارو کردی؟ ويلی هر چی فکر میکنم، هر چی از خودم میپرسم نمیتونم سردربيارم که چرا تو اين کارو کردی. همين ديروز بود که آخرين قسط خونه رو دادم. همين ديروز بود و تو ديگه تو اون خونه نيستی [بغض گلوی ليندا را میفشارد.] ما ديگه قرض نداريم و راحت شديم. [ بغضش میترکد و به گريه میافتد.] ما ديگه از قسط دادن خلاص شديم. آخه چرا اين کارو کردی؟ ما ديگه خلاص شديم ... ما ديگه نبايد قسط بديم ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر