دوشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۴

پيش‌نوشت:
متن زير را يکی از شاگردان سال گذشته‌ام برايم فرستاده است. خواستم يادداشتی در مورد اين نوشته بنويسم؛ اما ديدم هيچ‌چيز گوياتر از خود متن نيست.


سلام

هوا خيلی گرم بود. توی تاکسی گر گرفته بودم. داشتم به جر و بحثم با مامانم فکر می‌کردم: دختر برای چی می‌ری اون‌جا؟ اين همه جای سالم، اين همه آدم سالم، آخه چرا می‌ری ديدن اون؟ عاشقش شدی؟ تکليفت رو بابات روشن می‌کنه.

هيچ‌چی نگفتم. می‌دونستم نمی‌تونن بفهمن ديدن يه پسر فقط دليلش عشق نيست. حداقل می‌دونستم عاشق نيستم. به خودم ايمان داشتم.

از تاکسی که پياده شدم؛ ليست کتاب‌هايی که قرار بود براش بخرمو نگاه کردم. همه‌شونو خريدم. يه دونه هم به انتخاب خودم براش خريدم. دوباره ماشين گرفتم و رفتم مرکز محک.

ياد گذشته‌ها افتادم: سفيدی ساختمون بيمارستانو که ديدم؛ شروع کردم به داد و بی‌داد. می‌گفتم چرا نمی‌ذاريد بميرم؟ چرا ولم نمی‌کنيد؟ شما که منو زنده نمی‌خواهيد؛ بذاريد بميرم ديگه. دکتر تو بخش بود. اومد بهم گفت تو چرا اين‌طور می‌کنی با خودت؟ چی کم داری؟ گفتم شما نمی‌فهميد. گفت پسر من ام.اس داره؛ بيا ببين چه‌طور با مرگ مبارزه می‌کنه؛ اون موقع تو خودکشی می‌کنی؟ خدا نمی‌دونم کجا نشسته.

از بيمارستان که مرخص شدم؛ فقط توی فکر حرف دکتر بودم. دو روزه برگشتم لقمان. دکترو پيدا کردم. باهاش حرف زدم و ازش خواستم اجازه بده پسرش رو ببينم. مخالف بود. می‌گفت اون حتی نمی‌خواد ما رو ببينه. منو، مادر و برادرشو. دوست نداره اون‌طور ببينيمش. گفتم حالا من سعيمو می‌کنم.

ديگه رسيدم. به خودم می‌گم: [...] گريه نکنی جلوش. [...] گريه نمی‌خواد. [...] انرژی می‌خواد.

نمی‌دونم از اولين ديدارمون چه‌قدر می‌گذشت. حتی اولين بار هم اجازه داد برم تو اتاقش. همه‌ی بدنش فلج بود به جز دست چپ و گردنش. ۲۴ ساله. معلم بود. اون‌هم رياضی درس می‌داد تا اين که قسمت روزگار اين‌طور ورق خورده بود. با همون دست چپش کتاب می‌خوند. بارها براش کتاب خريده بودم و برده بودم.

نمی‌دونم خواب بود يا بيدار. تا رفتم تو چشماشو باز کرد. آدما هميشه با دست راست دست می‌دن؛ اما من کلی حواسمو جمع کرده بودم چه‌طوری با دست چپش باهاش دست بدم که بيماريو حس نکنه. باز هم مثل هميشه پر شور و حال بود. يه بند حرف می‌زد. نمی‌دونم اين همه حرف و اتفاقو چه‌طوری از گوشه‌ی بيمارستان تو دلش جمع می‌کنه و بهم می‌گه. از پرستاراش، که چه‌طور سربه‌سرشون گذاشته. از اينترنت چت کردنش؛ حتی از خالی‌هايی که تو نت می‌بنده. می‌ذارم يه دل سير حرف بزنه. بعد منتظره همه‌ی اخبار عالم و آدمو بهش بدم. گاهی وقت‌ها بهش می‌گم به‌خدا تو يه چيزايی می‌دونی؛‌ من که بيرونم؛ نمی‌دونم.

امروز هم همون‌طوری بود. اما من اون‌طور نبودم. کم حرف می‌زدم. بيشتر نگاهش می‌کردم. امروز تازه حس می‌کردم چه‌قدر خوشگله. فکر کنم حس کرده بود. شايد واسه همين بود بهم يادآوری کرد: هميشه دلم می‌خواست خواهر داشتم. ولی فکرشو نمی‌کردم خدا اونو برای اين روزها نگه داشته که تنهام نذاره.

من فقط بهش لبخند زدم. دلم نمی‌اومد بهش بگم مامان بابام پدرمو درآوردن؛ نمی‌تونم ديگه بيام. اون‌ها نمی‌تونن منو تو رو درک کنن؛ صرفا به خاطر اين‌که من دخترم تو پسر. اما نگفتم.

کتاب‌هارو بهش دادم؛ يه دنيا ذوق کرد. از شما براش گفتم. گفتم براتون بالاخره ای‌ميل زدم. گفتم جواب ای‌ميلمو همون شب دادين. آخه من هميشه حرف شما رو باهاش می‌زدم. هميشه مسئله سختاتونو برام حل می‌کرد؛ می‌گفت؛ حالا برو حال معلمتونو بگير!

می‌خواست کتاب‌ها رو نگاه کنه؛ نتونست با يه دست باز کنه. گفتم کدومو می‌خوای؛ برات صفحه‌ی اولشو بيارم؟ نگاهم کرد. شايد برای اولين بار تو چشمام نگاه کرد. گفت: [...] خسته شدم.

نتونستم خودمو نگه دارم. اشکم می‌اومد. گفتم: تو هميشه واسه‌م مجسمه‌ی صبر بودی. تو چرا؟ من همه‌ی بدبختی‌هامو با حس صبر تو تحمل کردم. تو اگه خودتو باختی؛ من بايد چی‌کار کنم؟

می‌گفت: [...] درد دارم. می‌ترسم اين دستمم ديگه نباشه. اون موقع ديگه چی‌کار کنم؟ گفتم: من اين دست و پا رو دارم؛ چی‌کار می‌کنم؟ می‌گفت: اين‌طور نگو. می‌گفت: می‌ری دانشگاه، پسربازی، خوش‌گذرونی، عروس می‌شی، مامان می‌شی، خيلی وقت داری؛ دنيا مال توئه.

می‌خواستم بگم چرا مال تو نيست؟ پنج سال ازم بزرگ‌تری، يعنی عمرت تموم شده؟ اما چيزی نگفتم. هميشه حرفمو بهش نمی‌گم؛ مبادا دلش بگيره. آخه اون اتاق به اندازه‌ی کافی دل‌گير هست. اون‌قدر دل‌گير که حتی عروسک‌ها و گل‌هايی که براش آوردم هيچ تاثيری نداشته باشه.

ديگه نمی‌تونستم بمونم. گفتم من برم ديگه. بابام دير می‌شه؛ گير می‌ده. گفت می‌افتی تو دردسر آخر به خاطر من. گفتم: مهم نيست. بابای من فکر می‌کنه همه بدن و تا خلافشو ثابت نکنی؛ ول نمی‌کنه. بابام فکر می‌کنه پسر دخترها با هم يه جا باشن؛ موضوع منکراتيه. خنديد و گفت: دختر تو آدم نمی‌شی‌؛ نه؟ گفتم: تو بخند مهم نيست. بهم می‌گفت: باز هم ميای؟ گفتم: اين چه حرفيه؟ معلومه که ميام. تو دلم گفتم خدا کنه دروغ نگفته باشم. با زور، پول کتابايی که براش خريده بودم؛ باهام حساب کرد. دوباره با حواس جمع باهاش دست دادم؛ اومدم بيرون. در اتاقو که بستم؛ داشتم ديوونه می‌شدم. دستمو گداشتم رو چشمام، اون‌قدر گريه کردم که همه‌ی پول‌هاش خيس شد. خيلی به خدا گير دادم و بد و بی‌راه گفتم. فکر می‌کردم نکنه داره گريه می‌کنه؟

من ديگه خسته شدم از دعا کردن براش. به هر کسی هم نمی‌شه بگم؛ فقط می‌گم يکی هست به دعاتون نياز داره. می‌دونم داره می‌ميره و می‌دونم اندازه‌ی داداشم، شايد خيلی بيشتر، دوستش دارم. من بهش قبولوندم که معجزه هست؛ اما ای کاش اين‌ کارو نمی‌کردم.

توی وبلاگ‌تون چندخطی درباره‌ی بچه‌های محک بنويسيد. اون‌ها خيلی نياز دارن به دعا. نياز دارن به هم‌دلی، نياز دارن به کمک مالی. گرچه اون زياد مهم نيست. به قول [...] پولو خدا می‌رسونه.

[...]

ببخشيد، خيلی حرف زدم
[...]

هیچ نظری موجود نیست: