باز هم از شاگردها!
يه قضيهی جالبی که هر سال اتفاق میافته؛ تيپ و قيافهی دانشآموزان دختريه که کنکورشون رو دادن و ميان ديدنت.
آدم عادت میکنه که يه سال تموم دانشآموزها رو با يونیفرم مدرسه و تيپ و قيافهی کاملا ساده ببينه و طبيعتا اون تيپ و قيافه از دانشآموزها تو ذهنش نقش میبنده.
برخلاف مدارس پسرونه که بچهها از نظر پوشيدن لباس و مدل مو تقريبا آزادن و ديگه بايد چی بپوشن يا چه ريختی قيافهشون رو دربيارن که مدرسه بهشون گير بده؛ ( البته منظورم مدرسههای درست و حسابيه!) متاسفانه فضای مدارس دخترونه ـ حتی بهترينهاشون ـ جوريه که خيلی محدود کننده است.
با اينکه از لحاظ روانشناسی ثابت شده در مقايسه، دخترايی که تو سن دبيرستان هستن؛ بنا به طبيعتشون، نياز بيشتری برای تنوع و جلبتوجه دارن تا پسرها؛ اما اين مسئله بهطور افراطی تو دبيرستانهای دخترونه سرکوب میشه.
کوچکترين آرايشی، حتی در حد لاک زدن به ناخن، معادل اخراج از مدرسه است تو بيشتر جاها و برداشتن موهای زائد صورت و ابرو که ديگه اصلا در حد قتل و اينا محسوب میشه و گناه کبيره است.
البته من موافقم که کارکرد محيطهای آموزشی زمانی بالاتر میره که بچهها به جای مسائل جانبی! حواسشون رو به درس بدن بيشتر، اما وقتی محدوديتها خيلی زياد میشه؛ اونقدر تو روحيهی بچهها تاثير منفی میذاره که نتيجهی معکوس میده معمولا.
حالا فکر کنين دانشآموزايی که اينجوری تحت فشار بودن؛ يه دفعه بعد کنکور، کارشون با مدرسه تموم میشه و يه محدوديت بزرگی از رو دوششون برداشته میشه و میرسن به يهجور آزادی نسبی. با توجه به اين نکته که بيشتر خونوادههايی که بچههاشون رو مدرسهی خوب میذارن؛ از سطح فرهنگی بالاتری نسبت به ميانگين جامعه برخوردارن و نيازهای معقول دخترانشون رو درک میکنن؛ دخترها کمابيش اين فرصت و اجازه رو پيدا میکنن که از اين آزادیشون استفاده کنن.
به همينخاطر عجيب نيست تو به عنوان يه معلمی که هميشه دانشآموزت رو با يه قيافهی خيلی ساده و تو يه لباس گلوگشاد ديدی، يه دفعه جا بخوری وقتی ببينی دانشآموزت که ده بيست روز بعد کنکور اومده مدرسه؛ مثلا يه آرايشی کرده، زيرابرويی برداشته، موهاش رو هایلايت کرده و يه لباس مد روز پوشيده؛ مثل خيلی دخترايی که آدم هر روز میبينه. البته اين هم بگم گاهی اين تغييرات ممکنه اونقدر وسيع باشه که حتی آدم تو نگاه اول نشناسه اون دانشآموز رو!
البته عکس اين قضيه هم صادقه ها! من يه بار يه کلاس نيمهگروهی داشتم که تو يه محيطی تشکيل میشد که بچهها هر جور میخواستن؛ لباس میپوشيدن. چون محيط خصوصی بود؛ تقريبا همهی بچهها بدون مانتو و روسری سر کلاس میشستن. يه چند ماهی از کلاس گذشت و درسشون که به يه جايی رسيد؛ قرار شد بقيهی کلاس رو بيان تو کلاس گروهی يه آموزشگاهی. روز اولی که اون شاگردها با مانتو مقنعه اومدن سر کلاس، قاطی بقيهی بچهها، جدی در لحظهی اول من چندتايیشون رو نشناختم. من به اون مدل قيافه و تيپ قبلیشون عادت کرده بودم و طبيعی بود که قيافه و فرم جديد برام آشنا نباشه.
اما منظورم از گفتن همهی اين مقدمهها، تعريف کردن ماجرای جالبی بود که امروز تو يکی از مدرسههای دخترونهای که درس میدم اتفاق افتاد:
دو تا از دانشآموزهای پارسال، اومده بودن مدرسه که ما رو ببينن و خُب با توجه به چيزايی که گفتم؛ قيافههاشون با اون چيزی که تو ذهن ما بود فرق کرده بود. حالا نه اينکه بیچارهها خيلی عجيب غريب شده بودن ها، نه، فقط فرم سادهی بچهمدرسهایشون تبديل شده بود به فرم قيافهی روتينی که اينروزها دخترای آپتوديت تهرانی دارن.
چون به هر حال اين تفاوته زياد بود؛ من خودم اول که ديدمشون يه چند ثانيهای طول کشيد که بتونم قيافهها و تيپ جديدشون رو با تصوير ذهنیای که ازشون داشتم؛ تطبيق بدم و بفهمم کی هستن؛ اما خُب سريع دوزاريم افتاد.
به جز من دو تا ديگه از همکارها هم تو دفتر بودن. با يکی از همکارها شروع کرديم به صحبت با دانشآموزها که خوبين و کنکور چه جوری بود و بعد کنکور دارين چیکارها میکنين و اينها، اونها هم از احوال ما پرسيدن و اينکه دانشآموزهای جديد چه جورين و دلمون براتون تنگ شده و اين مدل حرفها. خلاصه يه ده دقيقهای تو دفتر بودن و بعدش خداحافظی کردن؛ رفتن.
اين وسط همکار سوممون ساکت بود و چيزی به بچهها نگفت. برای خود من اين سوال پيش اومد که نکنه مشکلی داشته اين همکارمون پارسال با اين دو تا دانشآموز که اصلا تحويلشون نگرفت. فکر کنم خود بچهها هم از اين موضوع دمغ شدن.
بچهها که رفتن؛ من گفتم: « ولی بچههای بامعرفتی بودن خداييش اين شاگردای پارسال » که يه دفعه همکار سوم که انگار شاخ درآورده بود با تعجب فراوان گفت: « مگه اينها بچههای پارسال بودن!!؟ »
بندهخدا نهکه هم قيافهی بچهها عوض شده بود؛ هم خودش درست حسابی نگاه نکرده بوده به چهرهی بچهها، نتونسته بود بفهمه اينها دانشآموزهايی بودن که یه سال باهاشون سر کار داشته! بندهخدا میگفت: « فکر کردم اينها از شاگردای هفت هشت سال پيش شما دو نفرن، که اومدن ديدنتون ». میگفت: « اگه بهم میگفتين اينها چندسالشونه، امکان نداشت کمتر از بيست و چهار بگم! »
به هر حال کلی به سوتی اين همکارمون خنديدیم با هم ديگه، اما، خداوکيلی قيافهی بعضی از اين دانشآموزها بد عوض میشهها! خودمونيم!!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر