شنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۴
امروز داشتم روزنامهی شرق رو میخوندم؛ ديدم خبر فستيوال نمايشنامه خوانى تالار مولوى رو داده و ليست کارها رو آورده؛ اما اون آخر اسم کاری که قراره من کارگردانی کنم رو به اشتباه نوشته باغ آلبالو! بعد رفتم سايت ايران تئاتر رو نگاه کردم؛ ديدم اونها هم همين اشتباه رو کردن.
عصر هم يکی از دوستهام که شرق رو خونده بود؛ بهم زنگ زد که تو که قرار بود مرغ دريايی رو کار کنی، چرا نظرت عوض شد؟ و مجبور شدم بهش توضيح بدم.
اين اشتباه رو من نمیدونم چه جوری به وجود اومده؛ ولی به هر حال من دارم مرغ دريايی رو کار میکنم. زمان اجراها هم همون جور که ديدين ۱۸ ، ۲۰ اسفنده. اين هم اسامی بازيگرانی که تا به حال حضورشون توی کار قطعی شده:
نويد برادراننويری، حسين بهدوج، بنفشه توانايی، سياوش جامع، بهرام سرورینژاد، سهيلا صالحی، ميثم محمد، توفان مهرداديان و تبسم هاشمی.
جمعه، آبان ۰۶، ۱۳۸۴
اسرائيل را با چه چيزی نابود کنيم؟
صحبتهای محمود احمدینژاد؛ رئيسجمهور ايران؛ مبنی بر اينکه اسرائيل را بايد از نقشهی جهان حذف کرد؛ جنجال وسيعی در سطح جهان به راه انداخته است. داستان از آنجا آغاز شد که احمدینژاد در سخنرانی در نشستی که با عنوان "جهان بدون صهيونيسم" برگزار شده بود؛ از تحقق دنيای بدون آمريکا و اسرائيل سخن گفت و هشدار داد: « اگر کسانی تحت فشار نظام سلطه يا از روی کجفهمی، خودخواهی و دنياپرستی گامی برای به رسميت شناختن رژيم صهيونيستی بردارند؛ به آتش قهر امت اسلام خواهند سوخت و لکهی ننگ ابدی را در پيشانی خود خواهند نشاند. »
اين سخنان با عکسالعمل شديد آمريکا، اسرائيل، کشورهای اروپايی و ديگران مواجه شد. در نخستين ساعات پس از بيان اين جملات، اسکات مککلان، سخنگوی کاخ سفيد گفت:« اظهارات آقای احمدینژاد دربارهی اسرائيل، تأييدی است بر نگرانی آمريکا از اهداف برنامهی هستهای ايران. » همچنين سخنگوی وزارت خارجهی بريتانيا گفت: «اگر اظهارات آقای احمدینژاد همان گونه باشد که نقل شده است؛ چنين سخنانی عميقاً تکان دهنده است و نگرانیهايی را که در مورد برنامهی هستهای اين کشور در سطح جهانی وجود دارد؛ افزايش میدهد ».
ژان باپتيست، سخنگوی وزارت خارجهی فرانسه نيز گفت که در صورت صحت نقل قولی که از آقای احمدی نژاد شده؛ دولت فرانسه اين اظهارات را به شديدترين وجه ممکن محکوم میکند و والتر ليندنر، سخنگوی وزارت خارجهی آلمان نيز چنين اظهاراتی را کاملاً غيرقابل قبول خواند و گفت:«چنين موضعگيریای بايد با شديدترين لحن محکوم شود ».
فردای روز سخنرانی، اظهارنظرها شديدتر شد و وسعت بيشتری به خود گرفت. تونی بلر نسبت به سخنان احمدینژاد و تهديد ايران، ابراز انزجار کرد. وی هشدار داد که اگر ايران فکر می کند که جامعهی بينالملل آنقدر مشغوليت دارد که در مورد چنين اظهاراتی دست به هيچگونه اقدامی نخواهد زد؛ سخت در اشتباه است.
آقای بلر در اجلاس اتحاديهی اروپا در همپتون کورت در نزديکی لندن گفت که او "هرگز به چنين اظهاراتی برنخورده است" که رئيسجمهور کشوری بخواهد کشور ديگری نابود شود. نخست وزير بريتانيا گفت اگر ايران به اين روش خود ادامه دهد؛ بهزودی به عنوان "يک تهديد واقعی" در نظر گرفته خواهد شد. بلر گفت:« میتوانيد تصور کنيد که دولتی با چنين نگرشی بخواهد سلاح اتمی داشته باشد؟ ».
همچنين سران اتحاديهی اروپا در بيانيهای شديداللحن، اظهارات احمدینژاد را محکوم کردند. در بخشی از اين بيانيه آمده است:«کشوری که خود را عضوی مسئوليتپذير و دارای بلوغ سياسی در جامعهی جهانی بداند؛ نمیتواند خواستهای همچون آنچه رئيسجمهور ايران در سخنرانی خود بيان کرده؛ مطرح کند. »
همزمان با صدور اين بيانيه، سفيران و کارداران ايران در کشورهای بريتانيا، فرانسه، اسپانيا، آلمان و روسيه به وزارتخانههای امورخارجهی اين کشورها احضار شدند تا مراتب ناخشنودی نسبت به اظهارات رئيسجمهور ايران به آنان ابلاغ شود. وزارت خارجهی کانادا نيز اعلام کرده که قصد احضار سفير ايران را دارد و بالاتر از همه آريل شارون نخستوزير اسرائيل، خواهان اخراج ايران از سازمان ملل متحد شد!
کوفی عنان؛ دبير کل سازمان ملل متحد؛ نيز که تا به حال سابقه نداشته در چنين تنشهايی دخالت کند؛ نگرانی خود را از سخنان محمود احمدی نژاد، ابراز کرد و در اقدامی نادر در سرزنش علنی يکی از اعضای سازمان ملل، خاطرنشان ساخت که ايران به عنوان يکی از امضا کنندگان منشور سازمان ملل، موافقت کرده است که هيچيک از کشورهای عضو را به توسل به زور تهديد نکند.
در واکنش به اين اظهارنظرها، منوچهر متکی، وزير امور خارجهی ايران از اظهارات آقای احمدی نژاد دفاع کرد و گفت:« به رسميت نشناختن اسرائيل، از سال ها قبل، خط مشی رسمی ايران بوده است ». آقای متکی گفت:« راهپيمايیهای بزرگی که امروز، جمعه، در ايران برگزار میشود، خشم جهان اسلام از وجود اسرائيل را نشان خواهد داد. راديو ايران نيز واکنشهای خشمآميز بينالمللی نسبت به اظهارات آقای احمدینژاد را وسيلهای برای تحت فشار گذاشتن ايران در برنامهی هستهای اين کشور خواند.
پيشتر، راديو ايران، غرب را متهم کرده بود که نسبت به اين اظهارات بيش از حد حساسيت نشان داده و وزارت خارجهی ايران نيز به "بیتفاوتی اروپا نسبت به جنايات اسرائيل" اعتراض کرد. وزارت امور خارجهی ايران، رؤسای نمايندگیهای خود در کشورهای غربی را موظف کرد مراتب اعتراض جدی جمهوری اسلامی را به آنچه "بیاعتنايی و بیتفاوتی دولتهای اروپايی به سرکوب فلسطينيان و نقض فاحش حقوق بشر در سرزمينهای اشغالی" خواند به دولتهای محل مأموريت خود منتقل کنند.
صاحبنظران سياسی معتقدند اگر اظهارات اخير آقای احمدینژاد را در کنار سخنان وی در نيويورک مبنی بر به راه انداختن چرخهی سوخت اتمی قرار دهيم؛ ممکن است اين نتيجهگيری حاصل شود که ايران برای نابودی اسرائيل در تلاش برای دستيابی به بمب اتمی است. ابراهيم نبوی؛ طنزنويس ايرانی ساکن بلژيک؛ در اينباره گفت:« شما يک معادله ساده را در نظر بگيريد: يک رئيسجمهور است که رسماً اعلام کرده ما میخواهيم چرخهی سوخت اتمی راه بيندازيم؛ بعد از دوماه هم اعلام میکند ما میخواهيم اسرائيل را از روی نقشهی زمين حذف کنيم؛ جهانيان میپرسند که شما با چه چيزی میخواهيد اسرائيل را از روی نقشهی زمين حذف کنيد؟ با بيل؟ با کلنگ؟ با تيرکمان؟ با تفنگ بادی؟ با خمپارهانداز؟ با توپ ۱۰۶؟ با کلاهک هستهای؟ به نظر شما طبيعی نيست که جهانيان فکر کنند ايران میخواهد اسرائيل را با بمب اتمی نابود کند؟ ».
من به زننوشت رای دادم!
پرستو دوکوهکی روزنامهنگار ايرانی و نويسندهی وبلاگ زننوشت که البته از وبلاگهای مورد علاقهی من است؛ در دو بخش وبلاگ برگزیدهی روزنامهنگاری و بخش خبرنگاران بدون مرز، کانديدای دريافت جايزهی راديو دویچه وله شده است. به خانم دوکوهکی بهخاطر همهی فعاليتهايش، تبريک میگويم. شما هم میتوانيد به اينجا برويد و به وبلاگ مورد علاقهتان رای دهيد.
تست شخصيت
از طريق وبلاگ باغ بیبرگی، با اين تست شخصيت جالب آشنا شدم. خودشان مدعی شدهاند که نتايج غافلگيرکننده خواهد بود و البته بايد اعتراف کنم نتايجش در مورد من و مادرم که هر دو به سوالات جواب داديم؛ واقعا جالب و دقيق بود. به نظرم میارزد که شما هم امتحان کنيد! شخصيت من اينجوری ارزيابی شد:
مشاور
(تاثیر پذیر، برونگرا، آرمانگرا، متفکر )
تو یک تیپ "مشاور" هستی. بعضی ها فکر میکنند که تو قویترین و با نفوذترین شخصیت، در بین مردم هستی؛ البته این گروه اشتباه میکنند. واقعیت این است که تو نمیخواهی دیدگاهها و اعتقادات شخصی خود را به دیگران تحمیل کنی. با این حال تو برونگرا و باهوشی و دوست داری خودت را درگیر مسائل دیگران کنی. بنابر این با دانشی که داری، به بقیه کمک میکنی. تو دقیقاً مصداق این اصطلاح هستی که میگویند:«معلّمها در عین حال دانشآموز هم هستند. » و به همان اندازه که دوست داری یاد بدهی، دوست داری که یاد هم بگیری و این موضوع تو را راضی میکند. تو تنها و بیکس نخواهی مرد، امّا هرچه بیشتر به پایان عمرت نزدیک میشوی، بیشتر در خودت فرو میروی و به این فکر میکنی که آیا زندگیت کلّاً معنی و هدفی داشته؟ این حالت ممکن است دهها سال طول بکشد.
امير آهويی
تازگیها دوباره شعرهای امير را خيلی دوست دارم. اين سه تا را بخوانيد:
(۱)
قاصدكی پيدا نمیكنم
شعرهايم را برایت بفرستم؛
دلشان نازك شده،
عاشق چشمهات میشوند.
(۲)
مرا بدزد
ميان موهايت كه بلند است پنهان كن
يا بگذار جايی گوشهی چشمهات قايم شوم
مرا بسپار به بوی سفال
و بگذار شكل تو در اين شعر
يادگاری من پيش از آن باشد
كه عاشقت شدم
(۳)
نه فقط برگهای ياس كنار پنجره،
نه اين كيبورد،
نه نقشههای منتظر روی ميز،
رفتار ماه هم اين روزها عوض شده است؛
چشمهايت را تا به حال كجا پنهان كرده بودی؟
چهارشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۴
امشب بعد از ديدن فيلم عاشق که بر اساس رمان معروف مارگريت دوراس ساخته شده؛ دقيقاً همون جملهی جناب بز رو تکرار کردم! جملهای که البته بعد از تماشای نسخهی سينمايی بار هستی هم از دهانم بيرون آمده بود.
پینوشت:
بابا تو رو خدا منو الکی پينگ نکنين. چه کاريه آخه؟
یکشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۴
اما باز ريسمان پارهاش میخوانند.
ما نيز شايد روزی همديگر را ملاقات کنيم
اما در نقطهای که ترکم کردی
هرگز نخواهیام ديد.
برتولت برشت
پینوشت:
قابل توجه اونايی که پرسيده بودن: دانشآموز موردنظر! امتحان اين دفعه رو زد ۷۰ درصد!
سهشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۴
تازگی يه نمايشنامهی فوقالعاده خوب خوندم. نمايشنامهای به نام خرده جنايتهای زناشوهری [۱] نوشتهی اريک مانوئل اشميت [۲]. شايد بشه گفت؛ بهترين کاريه که توی چند سال گذشته خوندهام و شديداً پيشنهاد میکنم که بخونينش. خرده جنايتهای زناشوهری از اون نمايشنامههايی که آدم رو بدجوری به وسوسه میندازه اجراش کنه! ( البته فعلا که درگير مرغ دريایی هستم.) خلاصه که خيلی خوشم اومد. خيلی زياد.
ماجراش درمورد يه آدميه به اسم ژيل که بر اثر حادثهی مرموزی حافظهش رو از دست میده. همسرش ليزا در ابتدای نمايش اون رو به خونه مياره؛ ولی ژيل نه خونه رو میشناسه؛ نه ليزا رو. ليزا شروع میکنه به حرف زدن درمورد ژيل که تو اينجوری بودی و فلان کار رو میکردی و اخلاقت اينجوری بود و اين چيزها. اما ژيل حتی در مورد اينکه ليزا واقعاً زنش هست يا نه هم دچار شکه ...
نمیخوام داستان رو کامل اينجا تعريف کنم؛ اما يه موضوعی که هميشه برای من خيلی جالب بوده و علت اينکه لاموزيکا هم پارسال روی صحنه بردم؛ همون بود؛ روابط بين آدمها است؛ بهخصوص آدمهايی که همديگه رو دوست دارن يا يه زمانی دوست داشتن. ژيل و ليزا در طول نمايش، میخوان پيدا کنن چی تو زندگیشون کم بوده؛ کجای کارشون ايراد داشته و چرا آروم آروم از هم دور شدن. اريک امانوئل اشميت در خرده جنايتهای زناشوهری با نوعی طنز، البته طنزی تلخ و سياه، تصويری زيبا، دقيق و ظريف از مفهوم دلدادگی، زندگی زناشويی و حتی سکس نشون میده، خواننده رو شگفتزده و غافلگير میکنه و مهمتر از همه، به تفکر برمیانگيزه.
چند بخش از نمايشنامه رو میذارم اينجا:
[آپارتمان تاريک است. در باز میشود و ليزا و ژيل وارد میشوند. ليزا آپارتمان را به ژيل نشان میدهد. ]
ليزا: خُب؟
[ژيل سرش را به علامت نفی تکان میدهد. ليزا نگران اصرار میکند. ]
ليزا: چرا! عجله نکن. فکرت رو متمرکز کن.
[ژيل نگاه دقيق و موشکافانهای به اسبابها میاندازد؛ سپس با حالتی مغلوب و ترحمانگيز گردنش را کج میکند. ]
ليزا: هيچی؟
ژيل: هيچی.
ليزا: [ژيل را به طرف مبل میبرد. ] اينم مبليه که دوست داری توش بشينی و کتاب بخونی.
ژيل: به نظر حسابی درب و داغون مياد.
ليزا: هزار دفعه گفتم بيا پارچهش رو عوض کنيم ولی هر دفعه جواب میدادی يا من يا پارچهفروش.
ژيل: [روی مبل مینشيند. از درد، صورتش در هم میرود. ] فقط پارچهش نيست که بايد عوض شه؛ فنرش هم پدر آدمو در مياره.
ليزا: فنر روشنفکری.
ژيل: ببخشين؟
ليزا: به عقيدهی تو يه مبل درست و حسابی بايد ناراحت باشه. اسم اين فنری که توی رون چپت فرو میره؛ گذاشته بودی فنر روشنفکری، عقربههای ذهن، سيخ هوشياری!
ژيل: حالا من يه روشنفکر الکيم يا يه مرتاض واقعی؟
...
ژيل: از کجا بدونم که همينجوری به بيمارستان نرفتين؛ مث اونايی که به مراکز حيوانات گم شده میرن؟ و وقتی از بخش بيمارايی که حافظهشون رو از دست دادن؛ میگذشتين؛ با خودتون گفتين حالا بد نيست يکیشون رو به سرپرستی قبول کنم. چشمتون که به من افتاد گفتين: «اين يکی مامانيه؛ خيلی جوون نيست ولی چشمهای مهربونی داره؛ تر و تميز هم به نظر میرسه. میبرمش خونه و بهش میقبولونم که زنشم. » بيوه که نيستين؟
ليزا: بيوه؟
ژيل: شنيدم يه شبکه زنهای شوهر مرده وجود داره که مردهايی که حافظهشون رو از دست دادن؛ به دام میندازه.
ليزا: ژيل، من زنتم.
ژيل: پس تعريف کن ببينم. کمکم کن خودمو پيدا کنم.
ليزا: نظرت دربارهی اين تابلوها چيه؟
ژيل: بدک نيستن. به نظرم تنها چيز خوب اين آپارتمان همينه.
ليزا: واقعاً؟
ژيل: انگار نقاششون يکيه.
ليزا: تو کشيدیشون.
ژيل: [ناخودآگاه ] آفرين به من. [متحير ] من کشيدمشون؟
ليزا: آره.
ژيل: هم نويسندهام؛ هم بلدم نقاشی کنم؟
ليزا: اينطور میگن.
...
ژيل: به گمانم بايد عجيب باشه که يههو مرد غريبهای شوهر آدم باشه، نه؟
ليزا: آره عجيبه. ولی خودش تنوعيه. برای تو چی؟
ژيل: من يه کم وحشتم گرفته. [ليزا میخندد. ] من از زن زيبايی اطاعت میکنم که نمیشناسمش. زنی که به من لبخند نیزنه؛ منو خونهش میبره؛ حاليم میکنه که همه چيز بين ما ممکنه؛ چون من شوهرشم ... يه کم مث انتظار پيش از زفافه. [ليزا میخندد و برای خودش دوباره کمی مشروب میريزد. ] در واقع میدونی چی محشر میشه؟ اينکه حافظهم برنگرده؛ تا اينکه ... اينجوری دو بار شب زفاف داريم. [ليزا باز میخندد. ] دفعهی اول کجا بود؟
ليزا: ايتاليا.
ژيل: چه لوس و پيشپا افتاده!
ليزا: آره، ولی چه خاطرهای!
ژيل: البته نه برای من. [هر دو از وضع عجيبی که دارند؛ خندهشان میگيرد. ] امشب منو کجا میخوابونی؟
ليزا: [با ناز ] تو اتاق مهمون.
ژيل: [مايوس ] آپارتمان به اين کوچيکی، اتاق مهمون هم داره؟
ليزا: نه.
ژيل: عجب!
ليزا: [با مهربانی به ژیل میزند. ] ولی در صورت لزوم، يه کاناپه هست.
ژيل: در صورت لزوم؟ بدبختانه يعنی در شرايط من.
ليزا: اينجوری قيافهی موشمرده به خودت نگير. خوب بلدی با من چهکار کنی.
ژيل: [خوشحال از اين حرف ] راست میگی؟ خوب بلدم با تو چیکار کنم؟
[ژيل میخواهد ببيند چهقدر ليزا به او تمايل دارد. ليزا خودش را در اختيار او میگذارد. منقلب، يکديگر را لمس میکنند. اما ناگهان ليزا خود را کنار میکشد. ]
ليزا: نه، اينجوری خيلی آسونه. [اين جمله از دهان ليزا میپرد. همانگونه که ناخودآگاه خود را کنار میکشد؛ دور خودش میگردد. ژيل که روی کاناپه تنها مانده؛ دليل تغيیر رفتار ناگهانی ليزا را نمیفهمد. ] منو ببخش. من ... بهت توضيح میدم ... من ... بذار يه گيلاس مشروب بريزم.
ژيل: میدونين؟ اين سومين گيلاستونه.
ليزا: [انگار اين گوشزد به او برخورده. به همين خاطر واکنش تندی نشان میدهد. ] خُب منظور؟
...
ليزا: دروغ نمیگم ژيل. تو واقعاً همونطوری هستی که دارم بهت میگم. يه مرد. همون مردی که من میخوام. مردی که چی بشه يه زن شانس بياره و باهاش برخورد کنه. [لبهايشان همديگر را لمس میکند. ]
ژيل: زيادی حرف میزنيم.
ليزا: هميشه همينو میگی وقتی ...
ژيل: وقتی چی؟
ليزا: وقتی ...
ژيل: وقتی زيادی حرف میزنيم.
[همديگر را میبوسند. اين بار بوسهای واقعی و بعد مثل آدمهای مست به روی صندلی میافتند. ]
ژيل: دلم يه ماه عسل ديگه میخواد.
ليزا: توقع زياديه.
ژيل: به همون خوبی میشه.
ليزا: کجا میريم؟
ژيل: لازم نيست جايی بريم.
ليزا: [به طرفش حمله میکند. ] کجا؟
ژيل: همينجا.
ليزا: [خوشحال ] عجب آتيش تندی!
ژيل: موافقی؟
ليزا: [با هيجان ] آره.
ژيل: لازم نيست تا پورتوفينو بريم. [ليزا را میبوسد. پس از چند لحظه ليزا کمی خودش را کنار میکشد و او را پس میزند. ]
ليزا: چی گفتی؟
ژيل: گفتم که لازم نيست تا پورتوفينو بريم.
ليزا: چرا پورتوفينو؟
ژيل: مگه شب زفاف اونجا نبوديم؟
ليزا: تو يادته؟
ژيل: نه. خودت بهم گفتی.
ليزا: من گفتم ايتاليا.
ژيل: [با آرامش ] تو گفتی پورتوفينو.
ليزا: گفتم ايتاليا.
ژيل: محاله. وگرنه چهطور میتونستم بدونم؟
ليزا: ژيل تو حافظهت رو داری کتمان میکنی.
ژيل: من هيچی رو کتمان نمیکنم.
ليزا: يعنی چی؟ تو يادت مياد که ...
ژيل: شک ندارم. اين تويی که اشم پورتوفينو رو بردی.
ليزا: گفتم ايتاليا.
ژيل: خودت متوجه نشدی ولی گفتی پورتوفينو.
ليزا: من اسم پورتوفينو رو نبردم چون همون موقع از دست خودم عصبانی بودم که چهطور اسم اونجا از يادم رفته. [ليزا از جايش بلند میشود و روبهروی ژيل میايستد و به دقت نگاهش میکند. ژيل ديگر اصرار نمیکند. ليزا کم کم متوجه میشود چه اتفاقی افتاده است. ] ژيل تو حافظهت رو از دست ندادی.
ژيل: چرا.
ليزا: دروغ میگی.
ژيل: تو هم همينطور ليزا.
[همديگر را برانداز میکنند. مثل حيوانات درنده، آمادهی حمله، دور هم میگردند. ]
ليزا: من دروغ میگم؟
ژيل: آره! اين تابلوها رو تو کشيدی. تو نقاشی میکنی، نه من! اين ژيلی که تو مغازهها دنبالت مياد رو از خودت درآوردی. ژيلی که از خونه بيرون نمیره و هرگز بهت خيانت نمیکنه. کسی که آرزوت بود شريک زندگيت باشه.
ليزا: [با درد ] پس يادته ...
پینوشت:
[۱]: خرده جنايتهای زناشوهری ( نمايشنامه)
نوشتهی: اريک مانوئل اشميت
برگردان: شهلا حائری
چاپ اول: ۱۳۸۳
قيمت: ۸۰۰ تومان
۸۷ صفحه
نشر قطره
[۲]: کسانی که کتاب موسيو ابراهيم و گلهای قران را خواندهاند؛ لابد اريک امانوئل اشميت را میشناسند و با نثر وی آشنا هستند. اشميت در ده سال اخير به يکی از مطرحترين و پرخوانندهترين نويسندگان فرانسوی زبان در فرانسه، بلژيک، سويس و همچنين کشورهای غيرفرانسوی زبان، تبديل گرديده است. آثار وی به بيست و پنج زبان ترحمه شده و بيشتر از سی کشور بهطور مرتب نمايشنامههايش را اجرا میکنند.
پنجشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۴
يا
سنيوريتا! نترس از عاشق شدن، بيا ! اون با من!
کلاسهای دانشگاه رو با وجود همهی تکليفها و ترجمهها و تحقيقهاش خيلی دوست دارم. يه جورايی فکر میکنم عمرم رو تلف کردم رفتم مهندسی. البته دروغ میگمها! اون دنيا هم برای خودش جالبه و به نظر من خوندن رياضی ديد خيلی خوبی به آدم میده به طوری که واقعا تاثير میذاره تو زندگی آدم، ولی افسوس میخورم که چرا زودتر نرفتم همين کاری که الان میکنم؛ بکنم. البته خُب نمیشد هم! چون امسال اولين سالی بود که میذاشتن آدم با ليسانس فنی بره فوق هنری بخونه. چی گفتم! به هر حال فعلا که با علاقهی فراوان میرم سر کلاسهام! فقط بديش اينه که دو تا از کلاسهام ساعت شون با ساعتهای تدريسم تداخل داره که اونها رم دارم درست میکنم.
***
به واسطهی اينکه قبلا تئاتر کار میکردم؛ بعضی استادها از قبل منو میشناسن و خُب باعث میشه آدم جلوی بقيهی دانشجوها يه خورده خجالت بکشه. مثلا فکر کنين استاد بياد سر کلاس و تو رو ببينه و شروع کنه به سلام احوالپرسی گرم و دوستانه و اينکه کجايی و چیکار میکنی و اينها! اون هم جلوی بقيه. بده ديگه!
***
تا حالا دو تا از شاگردهای چهار ــ پنج سال پيشم رو تو دانشگاهمون ديدم. يه دختر و يه پسر. پسره رو تا ديدمش؛ از قيافهش حدس زدم که احتمالا قبلا شاگردم بوده؛ اما دختره رو اصلا. به حدی عوض شده بود که وقتی خودش رو معرفی کرد و چهرهش رو مقايسه کردم با اون چهرهی معصومانهی سر کلاسش ... آدمها چهقدر عوض میشن ...
***
هارولد پينتر جايزهی نوبل گرفت. شايد باور نکنين؛ اما از خوندن اين خبر حسابی ذوقی کردم! خودمم نمیدونم چرا! شايد چون نمايشنامهنويسه، شايد هم چون نوشتههاش رو دوست دارم. ( فکر کنم همين ده پونزده روز پيش يکی از نمايشنامههاش رو همينجا معرفی کرده بودم.) خبر رو که تو صبحانه خوندم؛ از توی اتاقم بلند دو مرتبه داد زدم: « مامان، مامان هارولد پينتر جايزه نوبل گرفت! » مامانم از آشپزخونه گفت: « چی!؟» بعد يادم اومد که ای بابا، هارولد پينتر که برای مامانم مهم نيست و احتمالا اصلا نمیشناسش! به همين خاطر گفتم: « هيچچی، میگم شام کی حاضر میشه! » خلاصه دم پينتر گرم! خيلی حال کردم!
***
سرم حسابی شلوغ شده. تقريبا هر روز به جز جمعهها از ساعت شش صبح که از خواب بلند میشم؛ تا هشت و نه شب، کار تعريف شده دارم. شتاب زندگيم زياد شده! اینهم خوبه؛ هم بد! بديش اينه که يه جورايی نمیفهمم روزها چه جوری میگذره؛ بس که تند میگذره! خوبيش هم اينه که آدم اونقدر سرش شلوغه که نمیرسه دپ بزنه! حتی اگه مثلا ۵ تا SMS مدل آتش زير خاکستری تو يه روز به آدم برسه!
***
تعارف که نداريم! آقا من از اين آلبوم آخر کامران، هومن خوشم مياد! مدام هم دارم تو ماشين گوشش میکنم! فوقش اينه که جوادم ديگه يا هر چی! از ايدز که ديگه بدتر نيست!
يادش بهخير، يه وقتهايی شنيدن اين مدل آهنگها رو به اَیِ نحو کان در حکم محاربه با امام زمان میدونستم؛ اما يه نفر بود که عاقبت به شنيدن اين جور آهنگها عادتم داد و دستش هم درد نکنه! يه نفر که اتفاقا يکی از آهنگهای آلبوم رو که میشنوم خيلی به يادش میافتم ... میگم خداييش از دست رفتيم رفت!
سهشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۴
جناب آقای صفارهرندی، وزير محترم! ارشاد طی بخشنامهای فرمودهاند: « با توجه به نقش حساس زنان كشورمان در تعالی جامعهی اسلامی و ضرورت حضور موثر بانوان در كانون گرم خانواده جهت ايفای وظيفهی حساس تربيت فرزندان، مقتضی است از حضور همكاران خانم در كليه واحدها بعد از ساعت ۱۸ خودداری فرمائيد. »
جداً نمیدونم بايد چی بگم. مسخره است. يعنی چی؟ خيلی بدهها. رسماً دارن به زنها میگن ساعت که ۶ شد؛ ديگه مثل بچههای آدم بريد سر خونه زندگیتون و بشينين ور دل شوهراتون! آخه میدونين؟ خودتون که شعور نداريد که! ما بايد به فکرتون باشيم که يه وقت کانون گرم خانوادهتون از بين نره! در ضمن يادتون باشه که حضور موثر بايد داشته باشين تو خونهها! يعنی اينکه هم شام رو خوب حاضر کنين و هم ... استغفرالله!
جدی من نمیفهمم اين کار يعنی چی؟ اينها دارن تو قرن بيست و يکم راجع به زنها چه جوری فکر میکنن؟ مگه ساعت خروج هم زن و مرد داره؟ به نظر من که واقعاً شرمآوره.
شنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۴
گاهی وقتها فکر میکنم؛ اين که میگن زمان همهچيزو حل میکنه؛ يه دروغ بزرگه ...
يه قسمتهايی از نمايشنامهی «هی مرد گنده، گريه نکن! »، نوشتهی جلال تهرانی که خيلی دوست دارم؛ میذارم اينجا. فکر کنم به خوندنش بيارزه ...
(۱)
پیيمو: اينچيه؟
نينو: شِکر!
پیيمو: نمیخورم.
نينو: تلخه؛ بذار بريزم برات.
پیيمو: تلخشو بيشتر دوست دارم.
نينو: دروغ میگی. اين يه ذره سهم توئه. خواهش میکنم. میدونی از کِی نگهش داشتم؟
پیيمو: باشه، ممنون.
نينو: قرار بود شيزو امشب شيشهها رو چسب بزنه.
پیيمو: میخوای من بزنم؟ چسب داری؟
نينو: خوبه که آدما اينجور وقتا با هم آشتی کنن.
پیيمو: من بچه نيستم که قهر کنم.
نينو: ولی با من قهری؛ همين حالا هم قهری.
پیيمو: اگه اينطوره، میشه بگی چرا اينجام؟
نينو: خوشحالم که اينجايی. نمیدونم چرا. اما وقتی نيستی تو زندگيم خلا بزرگی حس میکنم. نمیدونم چی. اما يه چيزی هست که نمیشه نباشی ... خيلی نامردی! اگه من اهل منتکشی نبودم؛ خيلی وقت پيش برای هميشه از دست داده بودمت. مث بچهها قهر میکنی؛ مث بچهها بُغ میکنی؛ اخم میکنی؛ مث بچهها لج میکنی؛ لوس میشی. پييمو! مث بچهم دوستت دارم. تو از من بزرگتری اما من مث بچهم دوستت دارم. دوستت دارم پیيمو، میفهمی؟ نمیخوای آشتی کنی؟
پیيمو: چيو هی تکرار میکنی؟ به من تلقين میکنی يا خودت؟ تو هيچ وقت ندونستی چه حسی به من داری. هيچ وقت سعی نکردی احساس خودتو کشف کنی. تو هرگز نمیدونی چيزی که بين ماست چيه؟ نسبت تو با من چيه؟ مادرمی؟ واقعا اين حسيه که داری؟
نينو: اين چيزا رو چهطور میشه توضيح داد؟
پیيمو: کسی از تو انتظار توضيح نداره اگه تکليفت معلوم بشه. خودت بفهمی؛ کافيه. اون وقت تکليف همه باهات معلومه. تکليف منم معلوم میشه. با نگاهت، حرفت، ادات، مهربونیت. من با تو قهر نيستم نينو. چهطور میتونم قهر باشم؟ تو به شيرينترين لحظات زندگيم وصلی؛ اما واقعا نمیدونم اين شِکری که داره اين تو حل میشه چيه؟ مال چيه؟ از کجا اومده؟ من واقعا نمیدونم برات چيم؟ یه روز بچهام، يه روز استاد، يه روز مشاور، يه روز همصحبت، يه روز همدل ... روزايی هم بوده که هيچ چی نبودم برای تو و تو چشمات ديدم. گاهی به حد يک مگسکش نزول کردم؛ گاهی هم شدم مراد بیقيد و شرط. نينو چرا اينطوری نگام میکنی؟
نينو: حرف بزن. صدات بهم آرامش میده.
پیيمو: خُب میتونی بهجای من از يه موسيقی ملايم استفاده کنی.
نينو: پخشمون خرابه.
پیيمو: من تعميرکار نيستم؛ و اِلّا برات درستش میکردم.
نينو: وقتی عصبی میشی؛ يه چشمت هم مياد.
پیيمو: اون طفلی هم تو ديوونه کردی.
نينو: اون طفلی الان مث مرده خوابيده. [میخواهد از جا بلند شود. ]
پیيمو: کجا میری؟
نينو: میخوام آخرين شعرم رو برات بخونم.
پیيمو: من وقت زيادی ندارم. بايد برم. [به چارچوب در تکيه میدهد. ]
نينو: همين؟ اومدی بگی که بايد بری؟
...
پیيمو: شعرتو برام بخون.
نينو: نمیخونم.
پیيمو: خواهش میکنم.
نينو: بیانصاف. از همهتون دلخورم، هيچ فرقی با هم ندارين ... اگه يه خورده التماس کنی؛ شايد برات بخونم.
پیيمو: نينو التماس میکنم شعرتو برام بخونی.
نينو: يه خورده بيشتر!
پیيمو: نينو يه خورده بيشتر التماس میکنم!
نينو: خسيس!
پیيمو: نينو اگه امشب شعرتو برام نخونی؛ من از غصه دق میکنم.
نينو: اووه خيلی زياد شد!
[شیزو، سرزده، مست، خوابآلود، بطری عرق به دست، وارد میشود. ]
شيزو: بخون براش نينو!
نينو: بيدار شدی؟
شيزو: سلام پیيمو. يه کم از اين سلاح شيميايی با من میخوری؟ [به بطری عرق اشاره میکند. ]
پیيمو: بهتر نيست استراحت کنی؟
شيزو: [سه هويج از جيبش بيرون میآورد. يکی را به پیيمو تعارف میکند. ] اين هويج مال تو، اين هويجم مال من. نينو؟
نينو: من نمیخورم.
شيزو: نينو، پیيمو هنرمنده. شعرات رو میفهمه. چرا براش نمیخونی؟
پیيمو: من ديگه بايد برم.
شيزو: اگه من مزاحمم، برگردم اون تو.
پیيمو: اين چه حرفيه شيزو، من داشتم میرفتم ...
(۲)
شيزو: پس مینوشيم به افتخار حادثهی امشب.
[مینوشند. ]
زیگرو: واقعا که تلخه.
شيزو: بايد عادت کنی.[دوباره ليوانها را پر میکند. ]
پیيمو: برای من پرش نکن.
زیگرو: آقای پیيمو، کار تازه چی دارين برامون؟
پیيمو: يه خمره است که يه چند وقتيه مشغولم کرده.
زیگرو: آخ که من عاشق خمرهم.
شيزو: منم همينطور؛ چند گالنيه!؟
پیيمو: کوچيکه. اين قدره. [با دستهايش حجم يک خمرهی نسبتا کوچک را نشان میدهد. ]
زیگرو: گِليه؟
پیيمو: آره گِليه.
زیگرو: آب ازش رد نمیشه؟
پیيمو: چرا! نبايد توش آب ريخت.
شيزو: يه بطری از اينها [به بطری عرق روی ميز اشاره میکند. ] توش بريزی؛ جا میشه؟
پییمو: اگه کم کم بريزی دوتاش هم جا میشه.
شيزو: سه تا چی؟
پییمو: اگه کم کم بريزی محدوديت نداره.
زیگرو: دنيای هنرمندا مثل روحشون نامحدوده آقای شيزو ...
(۳)
شيزو: چیمیگی دختر؟ توهين میکنی. من هرگز به تو خيانت نکردم. با اين حال حتی نتونستيم به هم عادت کنيم.
نينو: شايد اگه اين عرق کوفتی رو کنار میذاشتی؛ میشد. ولی تو اونو به من ترجيح دادی.
شيزو: اگه برات مهم بودم حسودی میکردی. اگه حسودی رو وانمودم میکردی شايد يه طوری میشد.
نينو: به چی حسودی میکردم؟ عرق؟ البته هميشه وانمود کردی دور و برت پر حوری بهشتیه. خُب من هيچوقت حسوديم نشد. بايد اعتراف کنم گاهی دلم برات سوخته. گاهی دلم میخواست اقلاً با يه دلبر حسابی ببينمت.
شيزو: کجا است دلربای مست؟
نينو: تو شعر ديشب من رو از کی شنيدی؟
شيزو: ای روح خوابزده،
دل من،
سالها است که نيست.
نقش دل من سالها است گم شده.
نقش دلم کجا است؟
کجا است دلربای مست؟
نينو: [هيجانش را کنترل میکند. ] تو اين شعرو کجا شنيدی؟
شيزو: تو رختخواب.
نينو: دروغ میگی. من اصلاً وقتی خوابم حرف نمیزنم.
شيزو: وقتی من خوابم چی؟
نينو: شيزو، تو خود ابليسی.
شيزو: من کفر ابليسم. باقیش رو برام بخون.
نينو: من حفظ نيستم.
شيزو: با من بيا
ای روح گم شده
با من به آسمان بيا
شايد که روی ابر
بر پشت نقش هيولايی دلم
با گامهای نرم
آرام
بیصدا
قدمزنان
با هم صدا کنيم:
ابر سفيد گرم
نقش دلم کجا است؟
ای ابر باردار
ببار
من در انهدام تو
پيدا شدم
نقش دلم کجا است؟
کجا است دلربای مست؟
نينو: تو آخرشو عوض کردی. کلک میزنی. جابهجاش کردی بدجنس.
شيزو: خُب، منم درست حفظ نيستم.
نينو: دروغ میگی. شعر زندگی منه. میفهمم باهاش چیکار کردی.
شيزو: خُب چیکار کردم؟
شيزو: بلاتکليف نگهش داشتی. لنگ در هوا. نذاشتی با روحش يکی بشه. نذاشتی نسيمی رو که تو موهاش میپيچيده؛ بفهمه و به نقش هيولايی که تو ابر میبينه سلام کنه؛ نذاشتی پاهاش نم ابرو به خودش بکشه؛ نذاشتی دلشو پيدا کنه؟ جر زدی. خيلی نامردی شيزو. خيلی. شيزو؟ ... هی مرد گنده؟
[سکوت ]
بارن میگه محاله بشه اشک شيزو رو ديد. خيلی وقتها هم حق با تو بوده شيزو؛ باور کن. گاهی فکر میکنم اگه پیيمو را تا حالا کشيدم؛ واسهی اين بوده که تو بهش حسودی کنی. باورت میشه؟ هر چیام امشب شنيدی؛ لابد برای همين بوده. پیيمو، پیيمو حتی پيش از اينکه تو پيدات بشه؛ به من نزديک نشده. ما با هم بزرگ شديم، همين. چرا بايد بخوام تو به کسی حسودی کنی؟ شيزو؟ دق کردم که!
[سکوت ]
شيزو: خمرهی پیيمو آب میده؛ گفته بهت؟
نينو: نه ... [شيزو حرفش را قطع میکند. ]
شيزو: میگه هر چی از اينها [به بطری عرق روی ميز اشاره میکند. ] توش بريزی پر نمیشه. زیگرو میگفت روح هنرمندا نامحدوده؛ میخواست بگه سوراخه؛ میگفت نامحدوده!
نينو: روح پیيمو از اول سوراخ بود. هر چی میريختی توش، پر نمیشد. هيچ چی نمیتونست روح پیيمو رو ارضا کنه.
شيزو: پیيمو واسه خودش يهجور استاد بود. ابر سفيد میگه هر کی به جفتش نرسه؛ اگه دووم بياره؛ يه روز استاد میشه ...
سهشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۴
يک ربع بعد، سر کلاس، موقع درس دادن، ياد چشمهايش افتادم. بعد يادم افتاد هفتهی قبلش از دم در کلاس تا دم ماشينم با من آمده بود و من که گفته بودم: « واسه چی میای؟ » گفته بود: « آقا میخوام تا دم در مدرسه بدرقهتون کنم ... » يک چيزی ته دلم لرزيد. با خودم گفتم: « عطا حواست هست؟ دلش رو شکستیها! » بعد دوباره فکر کردم: « خُب، به خاطر خودش بوده. برای اين که ياد بگيره اگه درست درس نخونه؛ وقتش رو فقط تلف میکنه و دانشگاه قبول نمیشه. » دوباره که ياد چشمانش افتادم؛ همهی استدلالهايم دود شد و رفت هوا.
يک مسئله روی تخته نوشتم و به بچهها گفتم: « اينو حل کنين تا من برگردم. » و از کلاس زدم بيرون. ساعت آخر بود. نمیدونستم توی مدرسه مونده يا رفته است خانهشان. توی راهرو نبود: « نکنه رفته باشه؟ » نشسته بود توی يکی از کلاسها، روی نيمکت آخر. من رو که ديد؛ خودش رو جمع و جور کرد. گفتم: « پاشو بيا سر کلاس.» چيزی نگفت؛ اما انگار میخواست بگويد: « نه نميام! » قهر کرده بود! گفتم: « بلند شو ديگه، از درس عقب میمونیها! » بلند شد: « آقا از شما توقع نداشتيم.» انگار گريه کرده بود؛ گفتم: « خُب حالا! خودتو لوس نکن! » راه افتاد. نرسيده به کلاس گفتم: « حالا پررو نشیها! امتحان هفتهی بعد رو زير ۶۰ بزنی کلاً اخراجی! » برگشت و با لحنی کشدار، نيمه لجبازانه، نيمه دوستانه گفت : « آقاآآآ ». خنديدم. خنديد و رفت توی کلاس.