دوشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۴

در ستايش خاتمی

در عاشقی گريز نباشد به سوز و ساز
استاده‌ام چو شمع
مترسان ز آتشم

عشق دردانه است و من غواص و دريا می‌کده
سر فرو بردم در آن‌جا
تا کجا سر بر کنم؟


خاتمی را دوست داشتم، هنوز هم اگر دروغ نگويم دوستش دارم. هنوز هم وقتی حرف‌های گذشته‌اش را می‌شنوم، آن‌جايی که بغض گلوی خاتمی را می‌گيرد، هنوز، بعد از چهار سال، اشک در چشمانم حلقه می‌زند.

خاتمی مثل من و ما فکر نمی‌کند. خاتمی خوب عمل نکرد. خاتمی فرصت‌های خوبی را از دست داد. خاتمی رئيس‌جمهور خوبی نبود. خاتمی نتوانست آن چه در ذهنش بود پيش ببرد و آن چه در ذهن ما بود حتی بسيار فراتر از آن بود اما:

خاتمی را دوست دارم. به‌خاطر صداقتش، به‌خاطر احساساتش، به‌خاطر اين‌که آدم خوبی بود و هست. به‌خاطر شرافتش. به‌خاطر آن‌که دروغ نگفت. به‌خاطر اين‌که قدرت او را فاسد نکرد. به‌خاطر اين که نگاه تحقيرآميز به مردم نداشت و رو در روی مردم قرار نگرفت. به‌خاطر آن‌که بسيار در حقش جفا شد و هيچ نگفت. به‌خاطر اين که مظلوم بود. به‌خاطر اين‌که انسان بود و انسان باقی ماند ...

بسياری از مردم می‌گويند خاتمی مردم را گول زد. خاتمی همه را بازی داد. هشت سال بازی داد. بسياری از مردم سرخورده شده‌اند. مردم حق دارند. مردم آزادی می‌خواهند، رفاه می‌خواهند، امنيت می‌خواهند، آرامش می‌خواهند اما هيچ‌کدام‌شان، هيچ‌کدام‌مان خود را لحظه‌ای جای خاتمی نگذاشته‌ايم و نمی‌گذاريم.

خاتمی هم مثل ما يک آدم است. يک آدم با توانايی‌های محدود يک آدم. يک آدم با تمام نقاط و قوت ضعف همه‌ی آدم‌ها. او هم مثل هر آدم ديگر فشار را فقط تا حدی می‌تواند تحمل کند. او هم مثل هر آدم ديگری اشتباه می‌کند، عصبانی می‌شود، خسته می‌شود، سرخورده می‌شود. خاتمی را در جای‌گاه خودش بسنجيم. از خاتمی انتظار يک قهرمان نداشته باشيم.

روزهای آينده می‌گذرد و خاتمی ديگر رئيس‌جمهور ما نيست. ديگر کسی نيست که به او نق بزنيم، به او فحش دهيم، همه‌ی تقصيرها را گردنش بياندازيم، دروغ‌گويش بخوانيم، خائنش بدانيم ... روزهای آينده می‌گذرد و ديگر کسی که رئيس‌جمهور ما است، خاتمی نيست.

هشت سال با خاتمی گذرانديم. هيجان‌زده شديم، شاد شديم، خنديديم، اميدوار شديم، نگران شديم، ترسيديم، نااميد شديم، سرخورده شديم، گريه کرديم، بزرگ شديم ... حالا ديگر خاتمی نيست. خاتمی را برای اشتباهاتش می‌بخشم، دوستش دارم و از او به‌خاطر همه‌ی خوبی‌هايش تشکر می‌کنم ...

Human Rights

اکبر گنجی قدیمی‌ترین روزنامه نگار ایرانی است که به دلیل ابراز عقيده و دفاع از آزادی و حقوق حرفه‌ی روزنامه‌نگاری، زندانی است. وی به بهانه‌ی انتقاد از مقامات دولتی به دست بالاترین مقامات قوه‌ی قضائیه‌ی جمهوری اسلامی، محكوم شده است و تا این لحظه بيش از ٦١ ماه است كه در زندان به سر می‌برد. او در طول اسارتش به انتشار "مانیفست جمهوری‌خواهی" -اثری که به قصد ارائه راه کار برای رسیدن به جامعه‌ی باز و دموکرات نگاشته شده است- و دعوت مردم به نافرمانی مدنی مبادرت ورزیده است و از همین رو به سختی مورد خشم و کینه‌ی حاکمان و مسئولان قضایی قرار گرفته است که از طریق سو ء استفاده از قدرت قانونی سعی در خاموش ساختن صدای وی دارند، به‌طوری که حتی دکتر ناصر زرافشان وکیل مدافع گنجی نیز هم اکنون در زندان به سر می‌برد. اكبر گنجی در اعتراض به‌برخورد ناعادلانه و غير قانونی با وی و عدم‌برخورداری از مرخصی استعلاجی، از ساعت ١٩ پنجشنبه ٢٩ ارديبهشت ٨٤ اعتصاب غذای نامحدودی را آغاز کرده است و این در حالی‌ است که وی به شدت بیمار است و نیاز مبرم به درمان های ویژه دارد. ما روزنامه‌نگاران و وبلاگ‌نویسان ایرانی نگران سلامتی گنجی هستیم و به دلیل خودداری مسئولین قوه‌قضائیه از آزادی و درمان وی، خواهان اقدام فوری نهادهای حقوق‌بشری برای تحت فشار گذاشتن قوه‌ی‌قضائیه ایران برای آزادی و درمان وی هستیم. تحت شرایط فعلی، مسئولیت جان اکبر گنجی با نهادهای بین‌المللی حقوق‌بشر و آزادی‌خواهان جهان است.

یکشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۴

با اين که تا اين لحظه تصميم ندارم در انتخابات شرکت کنم، اما بايد اعتراف کنم از اين که معين قبول کرد تو انتخابات به عنوان کانديدا باقی بمونه خوش‌حال شدم.

خوش‌حالی‌م به خاطر اينه که اميدوارم معين بياد چهارتا حرف درست حسابی تو سخن‌رانی‌های تبليغاتی‌ش که از صدا و سيما پخش می‌شه بزنه تا سطح توقع مردم به خصوص اون افرادی که می‌خوان رای بدن، از کانديداها بالا بره.

يعنی وقتی معين بياد از دموکراسی، حقوق بشر، آزادی، مقابله با استبداد، مخالفت با نظارت استصوابی و شورای نگهبان، استفاده از نيروهای ملی مذهبی و زندانيان سياسی تو دولت آينده‌ش، آزادی نوع پوشش و ... حرف بزنه، طبعا وعده‌های کانديداهای ديگه، مثل وعده‌های اقتصادی و رفاه بيشتر و اينا خيلی به چشم نمياد.

حالا اگه صجبت‌های معين و شعاراش تو اين مدت باقی‌مونده تا انتخابات تونست فضای مرده‌ی سياسی الان رو ــ که توش بيشتر مردم نمی‌خوان تو انتخابات شرکت کنن ــ عوض کنه و نظرسنجی‌ها نشون دادن معين رای مياره، اون‌وقت بايست تا آخرش وايسه و رئيس‌جمهور شه و زير حرفاش نزنه و اصلاحات رو پيش ببره و اما اگه باز فضا جوری بود که معين ديد رای نمياره و بيشتر مردم نمی‌خوان تو انتخابات شرکت کنن، می‌تونه یکي دو روز مونده به انتخابات انصراف بده تا يه عده که طرف‌دار اونن نرن رای بدن و رای‌شون هدر بره!

به هر حال شخصا يه جورايی خودمم گيجم. از يه طرف آدم حرف‌های تحريم کنندگان انتخابات رو می‌شنوه و استدلالاشون رو می‌خونه و از طرف ديگه فکر که می‌شينه می‌کنه می‌بينه خب واقعا تحريم که کنيم انتخابات رو آخرش چی گيرمون مياد. من به شخصه و بدون هيچ رودرواسی‌ای خيلی بيشتر خوش‌حال می‌شم توی اين کانديداهای شاه‌کار فعلی معين رئيس‌جمهور بشه. به نظرم حتی اگه مثل خاتمی نذارن کارايی که می‌خواد انجام بده، اما باز حداقل ساخت قدرت يک‌دست نمی‌شه و راست افراطی اقدامات خرکی نمی‌تونه بياد انجام بده و کشور رو به اف بده.

به نظر من ابراهيم نبوی درست می‌گه :

اگر معین می خواهد وامدار رهبری نشود، این را باید در بیست روز آینده و از همان آغاز ریاست جمهوری انجام دهد. او باید از ابتدا اعلام کند که به قصد تغییر وضعیت، مقابله با استبداد و دفاع از آزادی و حقوق بشر آمده است و از همگان بخواهد اگر با شورای نگهبان مخالفند به او رای بدهند. اگر چنین اعلام کند، نه رهبری و نه شورای نگهبان هیچ کاری نمی توانند بکنند و در مقابل گزینش ملت میان آزادی و استبداد قرار می گیرند. حاصل این انتخابات می تواند هم اعتماد مردم را به معین نشان بدهد و هم میزان مخالفت با وضع موجود را اعلام کند.

نتیجه: معین با اعلام شعار مخالفت با وضع موجود و دفاع از آزادی و حقوق بشر به میدان خواهد آمد. اگر مشارکت مردم و اقبال عمومی به او فراوان باشد، چون شعار معین معلوم و مشخص است، پس از انتخابات رهبری و اقتدارگرایان نمی توانند مشارکت مردم در انتخابات را نشانه تائید نظام بدانند، چرا که معین قبل از انتخابات اعلام کرده است که مردم برای اعلام مخالفت با وضع موجود به او رای بدهند.

یک استثناء: معین باید تا حد امکان به دادن شعارهای رادیکال بپردازد. در این صورت ممکن است در همین روزهای انتخابات اقتدارگرایان بازی انتخابات را به هم بزنند. شرایط داخلی و بین المللی به هیچ وجه نشان نمی دهد که اقتدارگرایان شهامت به هم زدن بازی انتخابات را داشته باشند.

آیا مردم چیزی را از دست خواهند داد؟ حامیان تحریم انتخابات خواستار آن هستند که با تشویق مردم به عدم مشارکت در انتخابات نشان بدهند که تا چه حد مردم با حکومت مخالفند. اگر معین به جای کناره گیری از انتخابات و تحریم آن، از مردم بخواهد به او به عنوان یک مخالف وضع موجود و برای تغییر قانون اساسی رای بدهند، در این صورت به جای اکثریت خاموش و منفعل مخالف حکومت، میزان اکثریت آشکار و فعال مخالف حکومت شمارش می شود. ممکن است طرفداران تحریم بگویند که اگر مردم به شعارهای مخالفت معین رای بدهند و او رئیس جمهور شود، ممکن است معین نیز پس از مدتی به شعار هایش و به مردم خیانت کند. اگر این فرض را بپذیریم اصل را بر آن گذاشته ایم که یا فردای 27 خرداد هیچ کس رئیس جمهور نیست، یا این که معتقدیم یکی از آن هفت نامزد دیگر بهتر از معین است و اگر یکی از آنان روی کار بیاید به مردم خیانت نخواهد کرد . این استدلال انکار موضع تحریم است.

حرفه ای ها و آماتورها: اگر قرار است بپذیریم که رئیس جمهور آینده قرار است بار تغییر وضع حاکم را بدوش بکشد و نه اینکه رئیس مجریه وضع موجود شود، رفتار حرفه ای سیاسی حکم می کند حامیان معین وارد انتخابات شوند و به جبران مافات هشت سال گذشته، همان سیاست فشار از سوی مردم و امتیاز گرفتن از سوی منتخبین مردم را پیش ببرند، با این تفاوت که این بار باید مردم را به گروه فشار برای حکومت تبدیل کرد، از فشارهای جهانی برای تغییرات داخلی استفاده کرد و گروه اپوزیسیون که به حکومت فشار می آورند، از گروهی که وارد حکومت می شوند تا تغییرات را انجام دهند جدا باشند. این یک رفتار حرفه ای سیاسی است. اما اگر قرار است باز هم صحنه سیاسی ما محل نمایش بازی آماتورها شود، همه جور می توان بازی کرد، معین می تواند کنار بکشد، شعار بدهد، استعفا کند، فریاد بزند یا هیچ کاری نکند.

و اگر مردم رای ندادند: یک موضوع می ماند و اين که اگر مردم به شعارهای رادیکال معین رای ندادند، معلوم می شود حرف خاتمی درست است که باز هم باید فرصت داد تا مردم آگاهی یابند و در جهت خواست آزادی های مدنی جلوبروند تا این خواست در جامعه عمیق تر شود و گرنه به دست آوردن آن به هرج و مرج می کشد، وقتی که مردم هنوز آماده اش نباشد. کاری که بعد از حمله نظامی آمريکا در عراق رخ داده و هنوز در افغانستان نتيجه نداده است.


پی‌نوشت:
نظر‌خواهی من مدتيه نيست! کسی می‌دونه چه بلايی سرش اومده؟

چهارشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۴

کسی را به خاطر اندیشیدن حتی یک ثانیه هم نباید زندانی کرد. این حرف، موضوع اصلی است. ممکن است اکبر گنجی اعتصاب غذایش را بشکند. این را بدانیم که وظیفه گنجی نیست که برای آزادی اش تلاش کند. این وظیفه کسانی است که از آزادی اندیشه دفاع می کنند ...

اين مطلب ابراهيم نبوی رو که خوندم ياد سال‌های گذشته افتادم. ياد شور و حال آن زمان. ياد روزنامه‌هايش: جامعه، نشاط، عصرآزادگان، خرداد، فتح، صبح‌امروز. ياد جامعه نو، ياد پيام امروز که هر ماه چاپ شدنش را به انتظار می‌نشستيم ...

ياد کنفرانس برلين، ياد آن سخن‌رانی معروف که در آن روزنامه‌ها پايگاه دشمن خوانده شد و فردايش ۱۴ روزنامه و هفته‌نامه تعطيل شد.

ياد بحث‌ها و تحليل‌های آن زمان، ياد آدم‌هايش، ياد شمس با آن پيپ معروفش، ياد زيدآبادی و صراحت لهجه‌اش و تحليل‌های سر راستش. ياد نيک‌آهنگ کوثر که به خاطر آن کاريکاتور بامزه‌اش طعم زندان را چشيد، ياد حجاريان و تئوری فشار از پائين، چانه‌زنی از بالا، ‌ياد علی افشاری و حرص خوردن‌ها و جوش زدن‌هايش. ياد نبوی و طنزهای نابش که از ته دل می‌خنداندمان ...

***

چه‌قدر دلم تنگ شده، چه‌قدر دلم برای خود آن زمان‌هايم تنگ شده ...

جمعه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۴

پيش‌نهاد برای خواندن کتاب:

رويای تبت
نوشته‌ی فريبا وفی
نشر مرکز
چاپ اول، ۱۳۸۴
۱۷۵ صفحه


شيوا بلند شو که گند زدی. هميشه من گند می‌زنم، اين‌دفعه نوبت توست. کی باور می‌کرد شيوای متين و معقول اين کار را بکند. يک لحظه انگار همه جلوی فلاش دوربين خشکمان زد. حالا می‌فهمم که همه يک‌جور تعجب نمی‌کنند. جاويد صورتش جمع شد انگار تنگش گرفت و چيزی نمانده بود اختيارش را از دست بدهد. مامان چشم‌هايش دو دو می‌زد و به نوبت به من و تو نگاه می‌کرد که مطمئن شود اشتباه نديده است. من لباس محلی بلندی پوشيده بودم و در همان حالتِ ايستاده، مانده بودم مثل عروسک‌هايی که توی شيشه‌ی استوانه‌ای در نمايش‌گاه‌های محلی می‌گذارند، با دست‌های باز و نگاه مات. از ديگران چيزی يادم نمی‌آيد. توده‌ی متحرکی بودند که از فاصله‌ی دور احساس می‌شدند. ولی آن سکوت غافل‌گيرکننده‌ را هنوز هم احساس می‌کنم. مهمان‌ها به‌سرعت دهانشان را بستند تا بهتر ببينند.

تعجبم از اين است که چه‌طور توانستی آن همه چشم مراقب را ناديده بگيری. تو که چشم‌های زندگی‌ات بيشتر از هر کس ديگری بود و لابد به تلافی آن همه چشم بود که يک‌دفعه کور شدی و در صورتت يک‌جور شادی رها شده نشست، يک‌جور نشاط آرام و بی‌نقص. پوست صورتت برق می‌زد و گوش‌ات انگار به موسيقی ديگری غير از آن‌چه همه می‌شنيديم بود. اين حالت را خوب می‌شناسم. حالتی است که زن عاشق دارد وقتی که به رخت‌خواب مرد مورد علاقه‌اش می‌رود، حالت کرختی نرم و هوشيار بدن. همان‌جا فکر کردم همه‌ی زن‌ها ذاتا اين حالت را می‌شناسند حتی اگر آن را سال‌های سال پنهان کنند و يا شانس اين را نداشته باشند که اجرايش کنند، بعضی‌ها برای تمام عمر و برای تو به مدت شانزده سال.

تو و جاويد مثل دو راهب که برای انجام مراسم کهنه‌ای آماده می‌شوند، به اتاق خواب می‌رفتيد. شايد هم برای روشن کردم شمع می‌رفتيد که اگر يلدا و نيما نبودند باور دومی آسان‌تر بود. در طول روز نشانی از رد و بدل عاشقانه يا هم‌دستی محرمانه‌ای که نشان‌دهنده‌ی کاری مشترک و لذت‌بخش بين شما باشد، ديده نمی‌شد. جاويد از آن مردهايی نبود که توی آش‌پز‌خانه گيرت بياورد و خودش را از پشت به تو بچسباند و تو از آن زن‌هايی نبودی که به بهانه‌ی برداشتن چيزی خم شوی و خوشت بيايد گردی سينه‌هايت از آن بالا ديده شود. کاری که فروغ می‌کرد و اهميت نمی‌داد تخت سينه‌اش مثل چرم کهنه‌ای است که بعضی کفاشی‌ها از ديوار آويزان می‌کنند.

مامان می‌گفت: «روزی که شيوا با جاويد رفت باورمان نشد به ماه‌عسل می‌رود. فکر کرديم لابد مثل هميشه به مسابقه‌ی واليبال می‌رود.»

...
فرضيه‌ی تقريبا ثابت شده:

باران می‌بارد هرگاه من ماشينم را روز قبلش به کارواش برده باشم يا اين‌که آيدا قرار کوه گذاشته باشد!

شنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۴

ديروز يکی از ابلهانه‌ترين امتحان‌های کل زندگی‌ام ــ امتحان فوق ليسانس ادبيات نمايشی دانشگاه آزاد ــ رو دادم!

فکر کنين بدو بدو و با عجله، حدودای هشت و ده دقيقه رسيدم حوزه و نشستم سر سوال‌ها. امتحان دو قسمت بود، قسمت اول ۶۰ تا سوال تستی و قسمت دوم پروژه‌ی تشريحی نمايش‌نامه‌نويسی.

من چون دير رسيده بودم کلی نگران بودم نکنه تو سوال‌های تستی وقت کم بيارم، به همين خاطر تند تند شروع کردم به جواب دادن. البته ذات سوالات يه جوری بود که احتياج به محاسبه يا تحليل نداشت، يعنی يا تو جواب سوال رو بلد بودی و می‌زدی يا نمی‌دونستی و ازش می‌گذشتی.

تقريبا حدود بيست و پنج دقيقه طول کشيد تا همه‌ی تست ها رو زدم. بعد چون ديدم انگار هنوز وقت هست و کسی نيومده برای جمع‌کردن پاسخ‌نامه‌ها يه ده دقيقه‌ای هم سوال‌ها رو مرور کردم و حدودای يه ربع به نُه ديگه کارم با دفترچه‌ی سوال‌های تستی کاملا تموم شده بود.

يه پنج دقيقه‌ای معطل نشستم و ديدم هيچ اتفاقی نمی‌افته و کسی نمياد دفترچه‌ی سوالای تشريحی رو بهم بده. بقيه هم که کمابيش سوال‌ها رو جواب داده بودن منتظر نشسته بودن بخش نمايش‌نامه‌نويسی امتحان شروع بشه.

چون خبری نشد، مراقب رو صدا کرديم و پرسيديم کِی دفترچه‌ی تشريحی رو می‌دين؟ که ايشون هم خيلی خون‌سرد برگشتن گفتن ساعت ده و ده دقيقه! بعد که ما گفتيم چرا اين‌قدر دير و خُب الان بدين شروع کنيم، فرمودن نمی‌شه چون وقت پاسخ دادن به سوالات تستی دو ساعت و ده دقيقه است!!! و بعد از اون قسمت تشريحی شروع می‌شه!

يعنی می‌خوام بگم برنامه‌ريزی اين آزاد شاه‌کاره‌ها! برای ۶۰ تا دونه سوال تستی دو ساعت و ده دقيقه وقت گذاشتن. سوالايی مثل اين:

کدام‌يک از کتاب‌های زير اثر ميلان کوندرا نيست؟
۱) بار هستی
۲) شوخی
۳) ضد خاطرات
۴) عشق‌های خنده‌دار

که آدم يا بلده سريع می‌زنه يا بلد نيست و ازش می‌گذره. به عبارت ديگه سوال‌هايی که خوندن و زدنش سرجمع سی ثانيه هم وقت نمی‌گيره.

به هر مصيبتی بود يه ساعت و نيم وقت تلف کرديم تا نوبت سوالای تشريحی برسه. تو اين مدت، چون ملت همه تموم کرده بودن سوالای تستی رو شروع کردن با هم حرف‌زدن و دوست‌شدن و خاطره تعريف‌کردن و اينا!

به هر حال، ده و ده دقيقه دفترچه‌ی تشريحی رو دادن تا بخش نمايش‌نامه‌نويسی رو شروع کنيم. من چون می‌دونستم وقت اين بخش دو ساعته، قبل از اين‌که دفترچه رو بگيرم، همه‌ش نگران بودم که می‌رسم تو دو ساعت يه نمايش‌نامه‌ی کوچيک شسته رفته بنويسم يا نه.

دفترچه رو که دادن شاه‌کار دوم و به مراتب عظيم‌تر برنامه‌ريزان دانشگاه ‌آزاد رُخ داد.

چهار تا موضوع داده بودن که برای هرکدوم‌شون يه نمايش‌نامه بنويسيم!!! فکر کنين؟ ۴ تا نمايش‌نامه توی دو ساعت!! مثلا يه نويسنده ممکنه توی کل عمرش ۴ تا نمايش‌نامه بنويسه، ما بايد تو دو ساعت اين‌کار رو می‌کرديم. موضوعات نمايش‌نامه‌ها اين‌ها بود:

۱ـ دو جوان خجالتی به يک مهمانی دعوت می‌شوند و هر يک قصد دارد به ديگری بگويد که به مهمانی می‌رود.

۲ـ دو نفر می‌خواهند از يک اتاق خارج شوند اما ضامن در خراب شده. يکی از آن‌ها عجله دارد زودتر خارج شود ولی در ديگری تعجيلی مشاهده نمی‌شود.

۳ـ يک نمايش‌نامه درباره‌ی شب اول قبر بنويسيد.

۴ـ يک مونولوگ درباره‌ی درددل‌های يک دمپايی بنويسيد.

حالا تصور کنين با چه سرعتی من شروع کردم به نوشتن و دو ساعت يه ضرب نوشتم تا مراقب دفترچه رو از زير دستم کشيد.

به هر حال اصلا از نمايش‌نامه‌هايی که نوشتم ــ به جز يه کم از اوليش، اونم چون حدود يه ساعت و ده دقيقه از وقتم رو براش گذاشتم ــ راضی نبودم. بقيه هم که بيرون اومدن از جلسه بيشترشون به يک يا دو موضوع نرسيده بودن اصلا.

فکر می‌کنم جا داشته باشه به مسئولين برنامه‌ريز برگزاری آزمون دانشگاه آزاد يه تبريک درست و حسابی بگم. فکر می‌کنم برگزاری يه چنين آزمونی تا به حال بی‌نظير بوده و مسئولين می‌تونن درخواست کنن بابت چنين کاری اسم‌شون تو کتاب رکوردهای گينس ثبت بشه.

در حاشيه‌ی برگزاری آزمون:

۱ـ ساختمان حوزه‌ی برگزاری آزمون دقيقا بغل ساختمون يکی از مدرسه‌هايی بود که توش درس می‌دم.

۲ـ توی اون يک ساعت و نيمی که علاف سر جلسه‌ی امتحان نشسته بوديم، چندبار دزدگير ماشينم شروع کرد به آژير کشيدن! من هر بار سريع با ريموت، صدا رو قطع می‌کردم اما به هر حال اذيت‌کننده بود صداش. از مسئولين برگزاری آزمون خواستم که بگذارن برم يه سر به ماشينم بزنم ببينم چه اتفاقی براش افتاده. اول گفتن نمی‌شه چون ممکنه بری بيرون جواب‌ها رو از يکی بگيری، بعد که من گفتم بابا بيين اينو بگيرين من کلی وقته تموم کردمش، يه چند دقيقه‌ای با هم وارد شور شدن و نهايتا اعلام کردن بر اساس قوانين موجود امکان خروج از جلسه‌ی آزمون رو ندارين! البته من نفهميدم اگه پاسخ‌نامه‌م رو تحويل می‌دادم و می‌رفتم بيرون چه اتفاقی می‌افتاد. لابد مسئولين دانشگاه آزاد يه چيزايی رو می‌بينن که ما نمی‌بينيم.

۳ـ موقع امتحان دانشگاه سراسری صندلی بغلی‌ام جای مسعود ده‌نمکی! بود، اين آزمون بغل دستم داريوش ارجمند نشسته بود که خيلی هم آدم خوش‌مشربيه. بعد از آزمون که بيرون جلسه منو ديد کلی درباره‌ی اين‌که چه بلايی سر ماشينم اومده بود و اين دزدگيرا چه جوری کار می‌کنن و امتحان چه‌طور بود با هم گپ زديم!

دوشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۴

يک مجموعه شعر از نمايشگاه کتاب خريدم به اسم « هر چه نزديک‌تر به تو، آسمان آبی‌تر» که اين دو روزه دارم می‌خوانمش. شاعرش قدسی قاضی‌نور است و بعضی شعرهايش را خيلی دوست دارم ...


(۱)

چه می‌شد اگر
لحظه‌ای
دمی
آرام
رام
می‌نشستی روی آن صندلی خالی
که هميشه خيال تو
روی آن نشسته است؟!


(۲)

آبی رنگ تو نيست
آبی ِ رنگ تو
در روياهای من است
روياهای من آبی است.


(۳)

چه فرق می‌کند
در ابتدای راه باشم
يا در انتهای راه
وقتی به تو ختم نمی‌شود!


(۴)

چرا يک اتفاق ساده
برای تو اين همه حيرت‌آور است؟
سايه‌ی تو بزرگ بود
زيادی بزرگ
من سردم بود
زيادی سرد
به آفتاب خزيدم

فقط همين!


(۵)

شکستن يک دل
چه‌قدر توان می‌خواهد مگر؟
که پنداشتی
آن که قوی بود، تو بودی!


(۶)

سایه به سايه‌اش می‌رفتم
همه‌جا
سايه به سايه‌ام می‌آمد
همه‌جا
اينک
او با سايه‌ی خود
من با سايه‌ی او


(۷)

بازی بازی
پرم دادی
جدی جدی پريدم
برای تو قفسی خالی ماند
برای من آسمان

یکشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۴

يه کم خود تحويل‌گيری!

خُب من هنوز زنده‌ام. خبر خاصی هم نيست به جز اين که کلاس‌هام زياده و حسابی درگيرم!

هفته‌ی قبل هم که روز معلم بود و شاگردا کلی شرمنده کردن و از اين حرف‌ها.

موسسه‌مون هم که تعطيل شده و اين روزا با بقيه مولف‌ها داريم بررسی می‌کنيم از ميون پيش‌نهادهای رسيده به کدوم انتشاراتی ديگه بديم کتابامون رو برای چاپ.

تئاتر هم که فعلا تعطيل به جز اين‌که مرحله‌ی اول فوق ادبيات نمايشی قبول شدم ( البته رتبه‌م چندان جالب نشده ) و حالا بايد ببينم مرحله‌ی دومش که توش يه موضوع می‌دن و بايد نمايش‌نامه بنويسيم چی می‌شه.

و ديگه اين‌که امروز خيلی تصادفی جور شد و رفتم نمايش‌گاه کتاب که خيلی خوب بود و کلی سرحال شدم وسط اون‌همه کتاب ...