یکشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۴

جمعه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۴

امان از دست اين شاگردها!

چهارشنبه، دفتر دبيرستان دخترانه‌ی [...]
معاون دبيرستان [خطاب به من]: آقای مهندس، خانم [...] معلم زبانمون، هفته‌ی آينده يه مشکلی براشون پيش اومده؛ خواستن اگه امکان‌پذير باشه؛ کلاس روز چهارشنبه‌تون را با کلاس روز دوشنبه‌ی ايشون عوض کنين.
من: متاسفانه نمی‌تونم. چون دوشنبه‌ها مدرسه‌ی ديگه‌ای کلاس دارم و نمی‌تونم اون کلاسم رو جابه‌جا کنم.

ده دقيقه‌ی بعد، سر کلاس درس
يکی از دانش‌آموزان [در حالی که دستش را به نشانه‌ی اجازه‌گرفتن بلند کرده]: اجازه؟
من: جانم؟
دانش‌آموز مربوطه: می‌بخشين، اين خانم [...]، معلم زبانمون، ممکنه توی چند روز آينده يه پيش‌نهاداتی به شما بکنه! لطفا به هر پيش‌نهادی ايشون بهتون داد؛ جواب نه بدين!
من: پيش‌نهاد!!؟
کلاس: [چند ثانيه سکوت، بعد انفجار خنده!]

پی‌نوشت:
آی دانش‌آموزانی که اين‌جا رو می‌خونين! اين سايته، هم يه بازيه، هم برای تمرين درس گرافتون مفيده. اگه حال داشتين يه سر بزنين. بايد سعی کنين راس‌ها رو جوری جابه‌جا کنين که يال‌ها هم‌ديگه رو قطع نکنن.

سه‌شنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۴

در يک پروژه‌ی وب‌گردی! و کاملا به طور تصادفی، سر از وبلاگی درآوردم به نام به‌خودم که ظاهرا مال آدم با ذوقی است به نام کتايون آموزگار. همه‌ی وبلاگش را از روز اول خواندم. بعضی شعرهايش خيلی ساده و خيلی قشنگ است:

(۱)
اين‌جا
بغضی
توی گلويم
ـ درست مثل خودم ـ

: وسط خانه
دست‌به‌کمر
بلاتکليف ...

(۲)
درخت
عريان است
ديگر زير آن
صدای تو نمی‌پيچد

(۳)
من سال‌ها راست گفته‌ام
به همه‌ی دنيا
ـ به‌ جز خودم ـ

دلم می‌خواهد دروغ بگويم
به همه‌ی دنيا
ـ به‌جز تو ـ

(۴)
دل‌بستگی‌ها را
پنهان کرده‌ام
اين‌بار
جايی بلندتر از آن‌که دستم باز
به آن برسد
...
هرچه چهارپايه زير پايم بگذارم
يا هرچه قد بکشم

(۵)
روزی يک خط شعر
برای دوباره زنده شدن کافيست.
حالا
ـ با خيال راحت ـ
۳۶۵ بار
از عشق
بمير.

(۶)
روز اول به دنيا آمدم.
شب اول خود را شناختم.
روز دوم عاشق شدم.
شب دوم تو را شناختم.
روز سوم خواب ماندم.
شب سومی وجود نداشت ...

تنها
سه روز و دو شب بود.

(۷)
دل من
هر روز صبح
بلند می‌شود ... کجا می‌رود؟

کجا؟ کجا؟ کجا؟

شنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۴

پيش‌نهاد برای خواندن کتاب و شنيدن موسيقی

(۱)
وعده‌ی ديدار با جوجو جتسو
(مجموعه داستان‌های چاپ نشده)


نويسنده: بهرام صادقی، نشر پژوهه، چاپ نخست ۱۳۸۳، ۱۰۰۰ تومان

« وعده‌ی ديدار با جوجو جتسو » مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه بهرام صادقی، نويسنده‌ی نام‌آشنای ادبيات داستانی و خالق آثار برجسته‌‌ی « سنگر و قمقمه‌های خالی » و « ملکوت » است؛ که برای نخستين بار در قالب مجموعه داستان منتشر می‌شود.

بهرام صادقی بدون شک متفاوت‌ترين داستان‌نويس ايرانی است که داستان‌هايی بسيار متفاوت هم از حيث مضمون و هم از حيث تکنيک، به يادگار گذاشته است.

برای بهرام صادقی نگارش داستان با جوهره‌ی ناب داستانی مهم‌تر از پر کردن صفحات بوده و شايد بر اساس همين اصل بوده که با چنين مجموعه‌ی خلاق و نابی روبه‌رو هستيم.

به قول بهرام صادقی:‌ « در وهله‌ی اول بايد داستان نوشت؛ داستان خالص، بايد ساخت؛ به هر شکل و هر جور ... فقط مهم اين است که راست بگويی.»

(۲)
اتاق دربسته
(رمان)

نويسنده: پل اُستر، مترجم: شهرزاد لولاچی، نشر افق، چاپ اول ۱۳۸۳، ۱۷۰۰ تومان

پل اُستر نويسنده‌ی پست‌مدرن آمريکايی در آخرين کتاب از مجموعه‌ی « سه‌گانه‌ی نيويورک » با وارونه کردن داستان‌های معمايی، نوع تازه‌ای از روايت را خلق کرده است. او در « اتاق دربسته » کنج‌کاوی خواننده‌ی انديشمند خويش را برمی‌انگيزد و جست‌وجوی پليسی و کارآگاهی برای يافتن حقيقت را به جست‌وجوی ناب‌تر و فلسفی‌تر ـ کاوش در هويت ـ بدل می‌سازد.

« فنشاو » ناپديد شده است و از او هم‌سر، فرزند و مجموعه‌ای داستان، شعر و نمايش‌نامه به‌جا مانده است. اما چرا راوی چنين وسواس‌آميز زندگی فنشاو، صميمی‌ترين دوست دوران کودکی‌اش را می‌کاود؟

(۳)
به تماشای آب‌های سپيد
(کنسرت موسيقی)

تنظيم و قطعات ساخته‌شده: حسين عليزاده/ ماما*: ژيوان گاسپاريان، نشر موسيقی هرمس، ۱۳۸۳

شامل ۷ قطعه :
۱ـ پرنده‌ها
شعر: م. آزاد
۲ـ نغمه‌های ارمنی
بداهه‌نوازی شور
۳ـ ساری گلين
موسيقی: ايلگار مرادف/ با اشعار آذری، ارمنی و فارسی
۴ـ آواز پرنده‌ها
گروه‌نوازی سازی
۵ـ ماما
شعر و موسيقی: ژيوان گاسپاريان
۶ـ بداهه نوازی شورانگيز
۷ـ پروانه شو
شعر: مولانا


وقتی هم‌کاری با گاسپاريان به من پيش‌نهاد شد؛ نگاهم به دوردست خيره شد و صدای سحرانگيزی مرا به سوی خود کشاند. همان صدای آشنايی که حکايت جاودانگی عشق با اوست.

هر نغمه را يادآور می‌شديم؛ برای‌مان آشنا بود.

چه بنوازيم؟

شور؟ دشتی؟ چهارگاه؟ بيات شيراز؟ و يا ...

همه‌ی اين عناوين بار زيادی برای‌مان داشت. گويی از خاطرات سخن می‌گفتيم. از خاطراتی که قرن‌ها سرنوشت دو فرهنگ را رقم زده بود. موسيقی ايران و ارمنستان، زبان مشترکی است که هر عبارت آن برای هر دو ملت آيينه‌ای از تاريخ است.

اين کنسرت هديه‌ای است به ملت ايران و ارمنستان، به‌ويژه هم‌وطنان ارمنی.



حسين عليزاده
تابستان ۸۳


متن دو شعر از قطعات اين مجموعه:

(۱)
پرنده‌ها
به تماشای بادها رفتند

شکوفه‌ها
به تماشای آب‌های سپيد

زمين عريان مانده است و
باغ‌های گمان

و ياد مهر تو
ای مهربان‌تر از خورشيد

(۲)
دامن کشان
ساقی می‌خواران
از کنار ياران
مست و گيسوافشان
می‌گريزد

برجام می
از شرنگ دوری
بر غم مهجوری
چون شرابی جوشان
مِی بريزد

دارم قلبی
لرزان ز رهش
ديده شد نگران
ساقی می‌خواران
از کنار ياران
مست و گيسوافشان
می‌گريزد



پی‌نوشت:
موسيقی فعلی وبلاگ، بخشی از قطعه‌ی سوم مجموعه است.

گالری عکس از اجرای کنسرت به تماشای آب‌های سپيد در کاخ نياوران

پنجشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۴

يکی از دوستام توی سفر بلغارستان، سيم‌کارت موبايلش رو توی هتل جا گذاشته بود. از طرف آژانسی که برگزار کننده‌ی تور بود؛ قرار شد سيم‌کارت رو بدن به يکی از مسافرهای گروه بعدی که براش بيارن ايران.

گروه مسافرهای بعدی روز شنبه می‌رسيدن ايران. دوستم تا دوشنبه منتظر موند؛ اما ديد از کسی که قرار بود سيم کارت رو براش بياره؛ هيچ خبری نيست. به همين خاطر از آژانس شماره‌ی طرف رو گرفت که خودش پی‌گيری کنه. ديالوگ‌هايی شبيه ديالوگ‌های زير بين دوست من و آورنده‌ی سيم‌کارت! برقرار شده:

دوست من: [بعد از سلام احوال پرسی و تعارفات معمول] آقا به هر حال شرمنده. زحمت آوردن اين سيم کارت ما هم افتاد به دوش شما.
طرف: نه آقا خواهش می‌کنم. اين چه حرفيه. زحمتی نبود.
دوست من: به هر جهت مزاحمتون شدم که اگه ممکنه يه قراری بگذاريم؛‌ سيم‌کارت رو ازتون بگيرم.
طرف: آره اتفاقا خوب شد خودتون تماس گرفتين. من از پريروز که اومدم؛ خيلی تلاش کردم با شما تماس بگيرم؛ اما متاسفانه موبايلتون همه‌ش اشغال بود!!! مشکلی برای موبايلتون پيش اومده!!؟
دوست من: $#@$^&#*&%^$

بعضی مردم شاه‌کارن به‌خدا. طرف سيم‌کارت دست خودشه؛ می‌گه چرا موبايلت مشکل داره!

یکشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۴

۳۷

نماينده‌های محترم‌مون رو که دارين توی تصوير؟ من لذت می‌برم اين صميميت رو. مايه‌ی افتخارمونن اين نماينده‌ها به خدا. تا چشم بوش درآد ايشاالله!





پی‌نوشت:
آقا من پيش‌نهاد می‌دم حالا که احمدی‌نژاد هم اومده و جمع دوستان جمع شده؛ اين صندلی‌های مجلس و ساختمان رياست‌جمهوری رو بردارن؛ جاش پشتی بذارن. به خدا اين بندگان خدا راحت‌ترن. قشنگ تکيه‌شون رو می‌دن؛ هی مشت محکم می‌کوبن به دهان آمريکای جهان‌خوار و قوانين مترقی تصويب و اجرا می‌کنن. تازه می‌شه اين امکان هم به‌وجود آورد که اگه خدای نکرده بی‌چاره‌ها خسته شدن؛ يکی بياد مشت و مال‌شون بده؛ يکی هم براشون قليون چاق کنه و چايی بياره. به خدا خيلی خوبه‌ها!

جمعه، تیر ۲۴، ۱۳۸۴

با اين نامه‌ای که گنجی نوشت؛ احتمال آزادی‌اش رو متاسفانه کم‌تر کرد. گنجی انگار نمی‌خواد کوتاه بياد. جونش رو گذاشته وسط و تن به بازی مرگ داده. نامه‌ی تنديه تو اين شرايط. گنجی انگار انتخابش رو کرده. من گنجی رو زنده می‌خوام. من گنجی زنده رو، حتی اگه نامه‌ی آزادی مشروط بنويسه؛ به يه خيابون يا ميدون که شايد ده سال ديگه اسم گنجی روش باشه؛ ترجيح می‌دم ... يه بخش‌هايی از نامه رو می‌ذارم اين‌جا:

... من به تئوری ولایت‌فقیه و مصداق آن هیچ اعتقادی ندارم و آن را نظامی دموکراسی‌ستیز و ناقض حقوق‌بشر می‌دانم. من زیر بار رابطه‌ی خدایگان ـ بنده، که در آن رهبر به مقام خدایی صعود و مردم تا حد بردگانِ او سقوط می‌کنند؛ نمی‌روم. من به جای آقای خامنه‌ای از دانشجویان، روزنامه نگاران، وبلاگ‌نویسان، مراجع تقلید منزوی، خانواده‌ی مقتولین قتل‌های زنجیره‌ای، خانواده‌ی زهرا کاظمی و ... به خاطر هر آن‌چه در این سال‌ها بر آن‌ها رفته است؛ پوزش می‌طلبم. من به جای آقای خامنه‌ای از خانواده زندانیان اعدام شده‌ی تابستان ١٣٦٧ در زندان‌های سراسر کشور به شدت عذرخواهی می‌کنم. من به جای آقای خامنه‌ای از ملّت شریف ایران برای آن‌چه شورای نگهبان و قوه‌ی قضائیه در طول سال‌های گذشته کرده‌اند؛ طلب بخشش می‌کنم.

٦ روز دیگر (شنبه ٢٥ تیر ماه ١٣٨٤) دو هزارمین روز (نود روز بازداشت اول در سال ١٣٧٦ به علاوه ١٩١٠ روز در بازداشت فعلی) حبس من پایان خواهد یافت. یعنی در دوره‌ی رهبری آقای خامنه‌ای، به دلیل بیان اعتقادات و نظرات دگراندیشانه، مجبور به تحمل دو هزار روز زندان شده‌ام. امّا دو هزار روز حبس برای دگربودگی (otherness) ، عرف شکنی و دگراندیشی در نظام سلطانیسم کفایت نمی‌کند؛ مجازات «تفاوت» بسیار سنگین است. مدارا با تفاوت مؤلفه‌ی اصلی و جدایی ناپذیرِ سیاست دموکراتیک است. ناشکیبایی و سرکوب، مؤلفه‌ی اصلی رژیم‌های اقتدارگرا است. من هیچ‌گاه به روش‌های خشونت آمیز توسل نجسته و فقط به روش‌های مسالمت‌آمیز خواستار تغییر رژیم سیاسی موجود شده‌ام.

در دفتر اول مانیفست جمهوری‌خواهی (فرودین ٨١) پیش‌نهاد کردم تا رژیم، اقدام به برگذاری رفراندوم کند. امّا چون روشن است که رژیم هیچ‌گاه زیر بار چنین مطالبه‌ای نخواهد رفت، تنها راه رسیدن به مقصود را در نافرمانی مدنی می‌دیدم. از سال‌ها پیش جمهوری را بر نظام ولایت فقیه ترجیح می‌دادم و نافرمانی مدنی را مسیری که بدان منتهی خواهد شد، می‌دانستم.

این شمع در حال خاموش شدن است. ولی این صدا خاموش نخواهد شد. این صدا، صدای زندگی مسالمت‌آمیز، تحمل دیگری، عشق به انسانیت، ایثار برای مردم، حقیقت‌طلبی، آزادی‌خواهی، دموکراسی‌خواهی، احترام گذاردن به مخالفان، پذیرش سبک‌های مختلف زندگی، تفکیک دولت از جامعه‌ی مدنی، تفکیک سپهر خصوصی از سپهر عمومی، تمایزِ نهاد دین از نهاد دولت، برابری تمامی انسان‌ها، عقلانیت، فدرالیسم در چارچوب ایران دموکرات، نفی خشونت و ... است.

این شمع در حال خاموش شدن است امّا این صدا، صداهای بلندتری به دنبال خواهد آورد:

شب با تابوت سیاه،
نشست توی چشم‌هاش
خاموش شد ستاره
افتاد روی خاک

اکبر گنجی زندان اوین ١٩/٠٤/١٣٨٤

پنجشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۴

حالم خيلی بده. اين عکس‌ها داره ديوونه‌م می‌کنه. بغض گلوم رو گرفته. اکبر گنجی داره جلوی چشم همه‌ی ما جون می‌کنه و هيچ‌کس نيست که يه کاری ‌کنه. خدای من اين انصاف نيست. اين اصلا درست نيست. آخه چرا؟

چه‌قدر دلم می‌خواد داد بزنم. چه‌قدر دلم می‌خواد به زمين و زمان فحش بدم ...

سه‌شنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۴

پيش‌نوشت:
اين نوشته ممکن است به مذاق نوشی و بسياری از شما خوش نيايد؛ اما فکر می‌کنم گفتن اين حرف‌ها ضرورت دارد!



کدام زاویه‌ی دوربين؟

احتمالا بيشتر شما فيلم کريمر عليه کريمر را ديده‌ايد. مريل استريپ در اين فيلم نقش زنی را بازی می‌کند که از يک طرف به‌خاطر اين‌که از سوی هم‌سرش ( داستين هافمن ) درک نمی‌شود و از طرف ديگر به دليل اين‌که احساس می‌کند خوش‌بخت نيست و نمی‌داند از زندگی چه می‌خواهد؛ به‌طور کاملا ناگهانی، هم‌سر و پسر کوچکش را ترک می‌کند و به دنبال زندگی خودش و شانس‌هايش می‌رود.

پدر و پسر روزهای سختی را می‌گذارند. فقدان زن، مشکلات فراوانی برای آن‌ها ايجاد می‌کند. پسر کوچک مدام بهانه‌گيری می‌کند و دل‌تنگ مادرش می‌شود و پدر، جدای از شوک سنگين عاطفی‌ای که به‌خاطر ترک هم‌سر بر او وارد شده؛ حالا ناچار است وقت بيشتری برای رسيدگی به امور مربوط به پسرش اختصاص دهد و همين باعث می‌شود تا از نظر شغلی دچار لطمه‌ی جدی شود.

با همه‌ی اين‌ها، پدر و پسر آرام آرام به زندگی جديد خو می‌کنند؛ با وجود همه‌ی دشواری‌ها، بر مشکلاتشان غلبه می‌کنند؛ زندگی‌شان روی روال می‌افتد و می‌توان گفت دوباره به نوعی از آرامش می‌رسد. آرامشی که البته با تلاشی فراوان به‌دست آمده است.

همين موقع است که زن دوباره برمی‌گردد. بعد از دوسال و گذراندن چند دوره‌ی روان‌کاوی؛ او حالا به اين نتيجه رسيده که پسرش را دوست دارد و می‌تواند سرپرستی‌اش را به عهده بگيرد. مرد اعتراض می‌کند که « در اين دو سال کجا بوده‌ای که حالا آمدی؟ » و حاضر نمی‌شود سرپرستی بچه را به زن بدهد.

زن وکيل می‌گيرد؛ مرد هم همين‌طور. زن حالا شغل خوبی برای خودش دست و پا کرده و با دوست‌پسر جديدش زندگی می‌کند. مرد ولی تنها است و زندگی‌اش را وقف پسرش کرده است. پسر چند روز سخت بيمار می‌شود. مرد به‌خاطر مراقبت از پسر، سرکار نمی‌رود و بيست و چهار ساعت قبل از اين‌که جلسه‌ی دادگاه برگزار شود؛ اخراج می‌شود. اين برای مرد يعنی فاجعه چون اگر دادگاه از قضيه مطلع شود؛ بدون کوچک‌ترين مکث و ترديدی حق حضانت کودک را به مادر می‌دهد.

مرد تلاش می‌کند تا قبل از برگزاری جلسه‌ی دادگاه شغل جديدی پيدا کند. تعطيلات کريسمس است و همه‌ی بنگاه‌های کاريابی از او می‌خواهند بعد از کريسمس مراجعه کند. مرد به هر دری می‌زند و ديوانه‌وار به جست‌وجوی کار می‌گردد. نهايتا شغلی با حقوق و مزايای به مراتب ناچيزتر از شغل قبليش پيدا می‌کند و به ناچار می‌پذيرد.

دادگاه برگزار می‌شود. وکيل زن، مرد را به بی‌کفايتی متهم می‌کند و ادعا می‌کند که مرد به خاطر اهمال‌کاری و بی‌کفايتی شغلش را از دست داده و به شغلی سطح پايین رضايت داده است و حالا درآمدی کم‌تر از درآمد زن دارد. قاضی به دلايل مرد مبنی بر اين‌که به‌خاطر مراقبت از پسرش شغلش را از دست داده و به احساسات مرد که در اين دو سال زندگی‌اش را وقف پسرش نموده؛ اهميتی نمی‌دهد و سرپرستی کودک را به مادر می‌دهد.

***

بار نخستی که کريمر عليه کريمر را ديدم؛ آن‌جايی که قاضی حضانت کودک را به مادر می‌دهد؛ احساس می‌کردم که اگر مريل استريپ ( بازيگر نقش مادر ) جلوی دستم بود خفه‌اش می‌کردم! حس اين‌که زنی دم‌دمی مزاج، به‌خاطر خودش، شوهر و پسر کوچکش را ول کند و برود و حالا بعد از دو سال که سر حال آمده و برای خودش دوست‌پسر گرفته؛ تازه ياد بچه‌اش بيفتد و سرپرستی‌اش را بخواهد؛ در حالی که ديده بودم در اين دو سال چه پدری از پدر و پسر قصه درآمده است! و چه زجری را تحمل کرده‌اند تا به آرامش نسبی برسند؛ باعث شده بود که کاملا حق را به پدر دهم و از مادر متنفر شوم!

بار دوم که فيلم را تماشا کردم اما داستان يک‌مقدار فرق کرد و بار سوم بيشتر! حالا می‌توانستم حق بيشتری به مادر بدهم. می‌توانستم تا حدودی درکش کنم و خواسته‌هايش و نيازهايش را بفهمم. وقتی با خودم فکر کردم که چرا من و بسياری از تماشاچيان فيلم در تماشای نخست فيلم حق را به‌طور کامل به مادر می‌دهيم؟ به پاسخی ساده رسيدم:

چون ما در کل فيلم، زندگی پدر و پسر، احساسات‌شان، شيرينی‌ها و تلخی‌های رابطه‌شان و مشکلات آن‌ها را ديده بوديم و به همين‌خاطر طبيعی بود که کاملا ناخودآگاه با پدر هم‌ذات‌پنداری کنيم نه مادر. در واقع، ما فقط يک طرف ماجرا را می‌ديديم. قصه‌ی مادر قصه‌ی محذوف فيلم بود و کارگردان عامدانه و استادانه ما را به سمتی ‌برده بود که در انتها حق را به پدر دهيم. چه بسا اگر دوربين در اين دو سال، زندگی مادر را روايت می‌کرد و نه زندگی پدر و پسر را، احساسی متفاوت از احساس اولیه‌مان داشتيم.

هر چند که با وجود همه‌ی اين‌ها باز هم من به شخصه حق را بيشتر به پدر می‌دهم با اين تفاوت که که حالا می‌توانم مادر را نيز درک کنم.

***

اما اين‌ها را نوشتم برای آن‌که اين روزها هر وبلاگی را که باز می‌کنی صحبت از نوشی است و ماجرای تاسف‌باری که به تازه‌گی برايش اتفاق افتاده و همه می‌دانيم.

من هم مثل همه‌ی شما برای نوشی ناراحتم، نوشته‌هايش دلم را به درد می‌آورد و آرزو می‌کنم هرچه زودتر جوجه‌هايش را ببيند. من هم عميقا معتقدم اين اقدام هم‌سر وی که کودکانش را برده و در موعد مقرر بازنگردانده است؛ غيرانسانی و ناجوان‌مردانه است اما:

دوستان! ما تا به حال و از زبان نوشی، فقط يک روايت از داستان را شنيده‌ايم. دوربين اين فيلم، به کارگردانی نوشی، در اين چند سال، ماجراها را فقط از يک زاويه نشان‌مان داده است. نوشی دوست همه‌ی ما، مادری بسيار مهربان، دردکشيده و قطعا فداکار است. هيچ شکی در اين ندارم اما:

با توجه به اين‌که انسان‌ها را خاکستری می‌بينم نه سياه و سفيد و با وجود اين‌که ته دلم ناخودآگاه حق را به نوشی می‌دهم؛ اما حقيقت را بيشتر از نوشی دوست دارم و اين حق را برای خودم محفوظ می‌دارم که روايت هم‌سر نوشی را نيز از ماجرا بشنوم.

پی‌نوشت:
اين آهنگ، شايد معروف‌ترين آهنگ بلغاريه از يه خواننده‌ای به اسم کامليا که توی سفر تقريبا همه جا شنيده می‌شد.

ممنون از محدثه‌ی عزيز که برای آپلود موسيقی فضا در اختيارم قرار داد.

یکشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۴

وقتی از عشق حرف می‌زنيم؛ از چی حرف می‌زنيم؟

تازگی‌ها گير داده‌ام به ری‌موند کارور و داستان‌هايش. بيشتر کارهايش را دوست دارم؛ هرچند که اغلب تلخ و گزنده‌اند و فضای سياهی دارند.

خود کارور هم آدم عجيبی بوده. دوران کودکی و جوانی مشقت‌باری را پشت سر می‌گذارد؛ زود ازدواج می‌کند؛ بعد الکلی می‌شود و زندگی‌اش به کل در آستانه‌ی نابودی قرار می‌گيرد تا اين که با شاعری به نام تس کالاگر آشنا می‌شود و به قول خودش تازه متولد می‌شود. او و تس يازده سال با هم زندگی می‌کنند که اين سال‌ها دوره‌ی اوج نويسندگی کارور است تا اين‌که کارور در ۴۹ سالگی از سرطان می‌ميرد. او را پس از همينگوی بزرگ‌ترين داستان‌نويس آمريکايی می‌نامند.

آدم‌های کارور مردان و زنانی هستند بی‌کار يا سرگردان از شغلی به شغلی ديگر، آويزان، گيج و اغلب هراسان. شوهرها و زن‌ها توی رخت‌خواب کنار هم می‌خوابند اما با احتياط هم‌ديگر را لمس می‌کنند؛ عقب می‌کشند؛ وانمود می‌کنند که خوابيده‌اند؛ دروغ می‌گويند و هرکدام به خاطر اتفاقی که تازه افتاده يا چيزی که احتمالا اتفاق خواهد افتاد شگفت‌زده می‌شوند.

با اين‌که تقريبا در همه‌ی داستان‌ها نوعی تهديد و خشونت مستتر است و انتظار می‌رود در پايان حادثه‌ای دردناک که حاصل شکستن چارچوب‌ها و رسيدن به رهايی است؛ رخ دهد؛ اما هيچ خونی به زمين نمی‌ريزد.

در داستان « می‌شه لطفا ساکت باشی، لطفا؟ » مردی از همسرش اعتراف می‌گيرد که سال‌ها پيش، بعد از جشنی که با خوردن مشروب همراه بوده؛ او با دوستی به شوهرش خيانت کرده است. شوهر شزوع می‌کند به بدمستی. بعد به خانه برمی‌گردد و بالای سر زنش که خوابيده است می‌ايستد:

مرد می‌دانست که چه چيزی اتفاق افتاده اما نمی‌دانست حالا چه چيزی قرار است رخ دهد. خانه بسيار تاريک بود.

سرانجام اما، او و زنش عشق‌بازی می‌کنند. چنين گير و دارهايی در بيشتر داستان‌های کارور به‌گونه‌ای ظاهر می‌شوند و داستان‌ها را باگسست همان‌طور پرقدرت می‌کند که با پيوند می‌توان کرد.

ايروينگ هاو نويسنده و زبان‌شناس آمريکايی در نقدی بر مجموعه‌ای از داستان‌های کارور می‌گويد:

شخصيت‌های کارور فاقد دردمشترک يا هر چيز مشترک ديگری هستند که بتوانند به کمک آن تسکين يابند.

آن چه باعث می‌شود آدم‌های کارور گويی جزيره‌هايی تک افتاده از ارتباط با هم عاجز بمانند؛ ناتوانی آن‌ها از درک يک‌ديگر و نيز درک زندگی پيرامون خود است. گويی تنها چيزی که می‌تواند اين پيله‌ی سخت را بشکند و جای‌گزين فقدان درک آن‌ها از زندگی شود؛ عشقی است که اغلب يا حضوری نوستالژيک دارد و يا اگر هست به شدت در معرض زوال و نابودی است.

گاه عشق يک‌سويه است که شخصيت‌ها را از درون ويران می‌کند. با اين حال آدم‌های کارور حتی اگر بخواهند دره‌ی عميق بين خود و ديگری را پر کنند؛ اغلب قادر به چنين کاری نيستند. در صحبت جدی و صميميت ديدارهايی که قرار است به تفاهم بينجامد به دليل فقدان کلماتی که بتواند هم‌دلی تباه شده را احيا کند؛ خود به عميق‌تر شدن گسست اوليه می‌انجامد. هاو می‌گويد:

شخصيت‌های کارور واژه‌های زيادی برای بازگويی احساساتشان ندارند و به همين خاطر ناچارند برای بيان آن‌چه که در درون دارند از رفتارها و اشارات مبهم و ظاهری استفاده کنند.

در داستان « يک چيز ديگر » مردی که از سوی هم‌سر و دخترش طرد شده و در آستانه‌ی ترک خانه است می‌کوشد تا کلماتی را برای وداع پيدا کند اما هر چه فکر می‌کند چيزی به ذهنش خطور نمی‌کند. اين وضعيت محصول جهانی است که کارور با اشتياق تمام به طراحی و توصيف آن می‌پردازد. از نگاه او جهان برای بيشتر مردم تنگ و تاريک و تهديدآميز است و آدم‌های داستان‌های او اين خطر را از عمق جان حس می‌کنند.

تاکيد کارور بر آدم‌ها و نه ماجرا، داستان‌های او را از تاريخ و جغرافيای خاص متنوع می‌کند و نوعی انسان‌مداری به درون‌مايه‌ی قصه‌ها تزريق می‌کند. او در گفت‌و‌گويی تصريح می‌کند بيشتر ماجراهای داستان‌های او در هر کجا می‌تواند اتفاق بيفتد:

داستان « وقتی از عشق حرف می‌زنيم از چی حرف می‌زنيم » تابلوی پر احساسی است که خيلی به آن علاقه دارم. اين چهارنفری که در داستان دور يک ميز نشسته‌اند؛ می‌توانند در آلبوکرک باشند يا در ال‌پاسو. در عين حال آن‌ها می‌توانند به همين راحتی در ويچيتا يا سيراکوز هم باشند.

عنصر مهم ديگر در داستان‌های کارور و زيبايی‌شناسی سبک او توجه‌ش به اشيا و جزئيات است. توجه کارور به اشيا همان‌قدر اهميت دارد که نگاه او به آدم‌ها. او گفته است:

می‌توان در شعر يا داستان‌کوتاه درباره‌ی چيزهای پيش‌پاافتاده و معمولی مثل صندلی، پرده‌ی پنجره، يک چنگال، يک تکه سنگ يا گوشواره‌ی زنی با زبانی عاميانه اما چنان دقيق نوشت که به آن اشيا نيرويی گزاف و خيره کننده داد.

آن‌چه در بيشتر داستان‌های کارور مشترک است؛ نگاه تلخ و سياه اوست به زندگی که گويی هرگز نوری از اميد،‌حتی کورسويی بر آن نمی‌تابد. با اين حال او هنوز اميدوار است که ادبيات باعث شود ما به کاستی‌های خود پی ببريم و چيزهايی که در زندگی به ما آسيب می‌زند را بشناسيم. او تاکيد می‌کند:

ادبيات حتی شايد باعث شود به فکر زندگی بهتری بيفتيم هرچند معلوم نيست تا چه حد بتواند زندگی ما را عوض کند.


منابع:
۱ـ مصطفی مستور، شاهد زندگی، ۱۳۸۱
۲ـ ری‌موند کارور، پاکت‌ها و چند داستان ديگر، ترجمه‌ی مصطفی مستور، تهران، نشر رسش ۱۳۸۲
۳ـ ری‌موند کارور، فاصله و داستان‌های ديگر، ترجمه‌ی مصطفی مستور، تهران، نشر مرکز ۱۳۸۰
۴ـ ری‌موند کارور، کليسای جامع، ترجمه‌ی فرزانه طاهری، تهران، نشر نيلوفر، چاپ اول ۱۳۷۷
۵ـ ری‌موند کارور، هر وقت کارم داشتی تلفن کن، ترجمه‌ی اسدالله امرايی، تهران، نشر نقش‌ و نگار ۱۳۸۱
۶ـ ری‌موند کارور، رابطه، ترجمه‌ی حميد يزدان‌پناه، تهران، نشر آتيه ۱۳۸۰
۷ـ فرصتی برای رمان‌نويسی نداشتم، گفت‌وگو با ری‌موند کارور، ترجمه‌ی اسدالله امرايی، روزنامه‌ی صبح‌امروز، سه‌شنبه ۱۴ اردی‌بهشت ماه ۱۳۷۸
۸ـ ای. اُ. اسکات، در جست‌وجوی ری‌موند کارور، ترجمه‌ی علی حسينی، ماه‌نامه‌ی عصر پنج‌شنبه‌ها، شماره‌ی ۲۹ـ۳۰
۹ـ رها، بيرون از محدوديت‌ها، گفت‌وگوی لاری مک‌کافری و سيندا گريگوری با ری‌موند کارور، ترجمه‌ی اسدالله امرايی، مجله‌ی تکاپو، دوره‌ی نو شماره‌ی ۹
۱۰ـ فيليپ کارسون، از الکليسم تا کليسای جامع، ترجمه‌ی گودرز ميرانی، فصل‌نامه‌ی برگ فرهنگ، شماره ی ۹، تابستان ۱۳۸۰
۱۱ـ نثر معماری کلمات، گفت‌و‌گوی کلود گريمان با ريموند کارور، ترجمه‌ی مريم محمدی‌سرشت، ماه‌نامه‌ی سبک نو، شماره‌ی ۱
12_ Irving Howe, Story Of Our Loneliness, Newyork Times, 11 Sep. 1983
13_ Reymond Carver Fires: Essayes, Poems, Storries _ Vintage Contemporaries, Vintage Books, June 1989
14_ Geoffry Wolf, Newyork Times, March 7, 1976

شنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۴

ده تصوير از يک سفر

۱ـ ميدان تقسيم در استانبول.

۲ـ انواع و اقسام کباب‌های ترکی که البته بسيار خوش‌مزه بودند!

۳ـ اين دختره ۲ لوا از من گرفت تا گذاشت از مارش عکس بگيرم! خودمم در حال عکس گرفتن تو شيشه‌ی مغازه ديده می شم!!

۴ـ‌ خيلی خوشم اومد. آدم‌هايی که فقط سرشون بيرون از خاکه و دارن فرياد می‌زنن.

۵ـ من توی پارک‌آبی آکواپليس وارنا در انتظار آماده شدن غذايی که سفارش داده‌ام!

۶ـ شايد بهتر باشه عنوان اين عکس رو بگذارم تنهايی!

۷ـ تنها چيزی که توی اين سفر خريدم، يه تابلوی نقاشی بود. اين تابلوئه نه ها! از اين خيلی قشنگ‌تره!

۸ـ بيشتر جاده‌های بلغارستان بسيار زيبا است. مثل جاده‌ی فومن به ماسوله يا جاده‌ی عباس‌آباد.

۹ـ نمايش دلفين‌ها در دلفيناريوم شهر وارنا.

۱۰ـ يکی از صدها کافه‌ی گلدن سندز، ريزورتی در ۱۸ کيلومتری شمال وارنا.

جمعه، تیر ۱۷، ۱۳۸۴

من برگشتم ولی يه مشکل دارم!

فضايی که تو اينترنت برای Upload عکس و موسيقی در اختيار داشتم؛ پريده! الان می‌خواستم عکس‌های سفر رو بذارم که متوجه اين حقيقت تلخ! شدم.

اگه فضای خوب و قابل قبولی می‌شناسين برای اين کار منو خبر کنين لطفا. البته بديهيه که اگه هزينه‌ای هم داشته باشه؛ با کمال مپل پرداخت می‌کنم.

دوشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۴

ضدحال اساسی!

فکر کن اومده باشی تو يه ريزورت ساحلی که فقط تفريحات آبی و ساحل و پارک‌آبی و اين چيزا داره؛ بعدش همه‌ش باروووووووووووون بياد!

بسی در حال دپ زدنيم! دل کوفتت شه گويندگان خنک باد!

جمعه، تیر ۱۰، ۱۳۸۴

خُب! من باز دارم می‌رم سفر. مقصد: اول استانبول و بعدش اگه جور شه اروپای شرقی ( داريم زور می‌زنيم ويزا بگيريم اما معلوم نيست بشه يا نشه! ). مدت زمان: احتمالا يه هفته اما خدا می‌دونه شايدم بيشتر! به هر حال تا ۲۰ تير حتما برمی‌گردم؛ چون کلاس‌هام اون موقع شروع می‌شه!

عکس و اينا هم حتما به راهه و گزارش مفصل هم سعی می‌کنم اين‌بار بنويسم. راستی يه مقاله هم داشتم می‌نوشتم که البته هر چی امروز زور زدم؛ تموم نشد و چون دير شده ديگه و بايد برم چمدونم رو ببندم؛ بقيه‌ش می‌مونه برای بعد از سفر! فعلا مقدمه‌ش رو چون تايپ کردم؛ بعدش هم ورد ندارم که سیوش کنم؛ می‌ذارم همين‌جا:

آيا خطر ظهور فاشيسم در ايران جدی است؟
بعد از برگزاری انتخابات و فروکش کردن هيجانات معمول، تحليلگران سياسی هر کدام از زاويه‌ای مسئله‌ را بررسی کردند و ارزيابی‌های متفاوت و بعضا متضادی از علت رئيس‌جمهور شدن احمدی‌نژاد در گوشه و کنار ارائه شد. در اين نوشته، من می‌کوشم ضمن انجام يک تطبيق تاريخی بين وقايع پس از انقلاب فرانسه و اتفاقات اخير ايران، به علل گرايش بخشی از مردم به احمدی‌نژاد بپردازم و سپس در ادامه پاسخی برای اين پرسش پيدا کنم که خطر پيدايش يک نوع فاشيسم مذهبی در ايران تا چه حد جدی است.

پی‌نوشت:
آی شاگرد کنکوری‌های چشم‌اشکی به خصوص از جنس دختر!: امسال رياضی و فيزيک کنکور خيلی سخت بود و اگه خراب کردين؛ نگران نباشين؛ چون همه وضع‌شون اينه. سوالای رياضی رو که من امروز نگاه می‌کردم؛ اگه ۶۰ به بالا زدين برين کلاه‌تون رو بندازين بالا که وضع‌تون خوبه! در مورد گسسته هم ۵۰ به بالا کاملا قابل قبول و خوبه!