عروسی خون
دوباره خوانیها بعضی اوقات فوقالعاده است. تازگیها به خاطر يک پروژهی درسی، نمايشنامهی عروسی خون لورکا را دوباره خواندم. به معنای واقعی کلمه لذتبخش بود. نثر شاعرانهی لورکا به همراه ترجمهی عالی شاملو گاهی اوقات ديوانه میکند آدم را ...
***
لئوناردو: عروس تاج گندهای به سرش میزنه. نه؟
اما نباس اين کارو میکرد. تاج کوچولو بهش بيشتر مياد.
دوماد چی؟ باهار نارنج به عروس نداده که بزنه به سينهش؟
عروس همانجور با زيردامن و تاج بهارنارنجی که روی سرش است وارد میشود.
عروس: چرا نداده باشه؟ داده!
خدمتکار: (با خشم) اوا، لباس نپوشيده بيرون نيا بیحيا!
عروس: چی میشه مگه؟ (با خشونت به لئوناردو) واسه چی پرسيدی باهار نارنج آورده يا نه؟
اصلاً تو کلهت چه فکرايی داری؟
لئوناردو: هيچی. چه فکرايی میخوای داشته باشم؟
میآيد نزديکتر.
تو که خوب منو میشناسی. لابد میدونی که فکری تو کلهم نيس.
بگو ببينم: من واسه تو چی بودم؟
خاطراتتو بريز بيرون ورق بزن!
گيرم يه جفت ورزا و يه کلبهی ناقابل چندان قيمتی نداشته باشه ... هان؟ اين بود چيزی که ترسوندت؟
عروس: اينجا اومدی چیکار؟
لئوناردو: اومدم عروسيت.
عروس: منم عروسی تو اومده بودم!
لئوناردو: عروسیای که خودت ترتيبشو دادی! ... که خودت با جفت دستای قشنگت اسبابشو چيدی! ...
می دونی؟ ... منو میشه کشت اما تو روم نمیشه تف کرد. پول هم با تموم زرق و برقش شايد يه تف بيشتر نباشه.
عروس: دروعگو!
لئوناردو: دم در کشيدنو ترجيح میدم ... خون به سرم میزنه اما دلم نمیخواد کوهها فريادمو بشنون!
عروس: من خيلی بلنتر از تو فرياد میکشم.
خدمتکار: ساکت باشين! با هردوتونم. راجع بهگذشته چه حرفی دارين به هم بزنين؟
نگران به طرف در نگاه میکند.
عروس: حق با اونه. من اصلاً ديگه با تو حرف هم نباس بزنم. اما وقتی میبينم اومدی اينجا و دزدکی کشيک عروسيمو میکشی و از باهار نارنجام با گوشه و کنايه حرف میزنی ته دلم آتيش میگيره ... از اينجا برو بيرون و وايسا دم در تا زنت بياد.
لئوناردو: خب! که ما دو تا ديگه حتا اختلاطم نمیتونيم بکنيم. نه؟
خدمتکار: (غضبناک) نه شما دو تا ديگه با هم اختلاطم نباس بکنين!
لئوناردو: بعد از عروسيم روزها و شبهای فراوونی شد که من از خودم پرسيدم گناه با کدوممون بود.
اما هر بار که به اين موضوع فکر کردم گناه تازهيی به نظرم رسيد که روی همهی گناههای ديگه رو سفيد کرد!
عروس: يه مرد با اسبش دوتايی خيلی چيزا میدونن.
بازی قشنگيه اين که يه دختر تک و تنها رو وسط يه صحرای برهوت تو هچل بندازن و به ستوه بيارن، من هم واسه خودم غرور دارم برای همينم عروسی میکنم تا با شوورم که بايد بيشتر از همهی عالم دوسش داشته باشم در خونهمو به روی همهی دنيا ببندم.
لئوناردو: غرور تو ... میدونی؟ ... يه ذره هم کمکت نمیکنه.
به او نزديک میشود.
عروس: نيا جلو!
لئوناردو: اين که آدم از حسرت بسوزه و جيکش هم در نياد از لعنت خدا هم بدتره.
غرور چه دردی از من دوا میکنه؟
اين که تو رو نديدم و گذاشتم شبهای دراز عذاب تلخ بیخوابی رو تحمل کنی به چه کار من میخورد و جز اينکه خود منم زنده زنده خاکستر کرد چه فايدهيی به حالم داشت؟
تو خيال میکنی گذشت زمون درد آدمو شفا میده؟
خيال میکنی ديوارها چيزی رو قايم میکنن؟
اشتباه میکنی: وقتی چيزی تا اين حد تو وجود آدم ريشه بدوونه، هیچی نمیتونه جلوشو بگيره!
عروس: (مرتعش) نمیتونم بهت گوش بدم!
نمیتونم صداتو بشنوم!
انگار عرق رازيونه میچشم يا رو دشکی که از گل سرخ پرش کرده باشن به خواب میرم.
صدات منو میکِشه و من، با اين که میدونم دارم خودمو با جفت دستای خودم به غرق میدم، دمبالش میرم ...
خدمتکار: (نيمتنهی لئوناردو را از پشت سر میکشد) برو ديگه!
لئوناردو: نترس، آخرين باره که دارم باهاش حرف میزنم.
عروس: میدونم که ديوونهم. میدونم بس که تحمل کردم از تو گنديدم. اما باز به خودم فشار ميارم که اينجا بمونم، آروم بهش گوش بدم و نگاش کنم که دستاشو چه جوری تکوت میده ...
یکشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۵
جمعه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۵
پيشنوشت:
بعد از نوشتن مطلب: «نام عروسک من ولاديمير است!»، دوست عزيزی که احتمالاً پارسال از شاگردهای من بوده، اين دو کامنت را برای من گذاشته است:
ــ سلام آقا معلم. این بار که پست شما رو خوندم بدجوری دلم گرفت. یعنی شما موضوع مهمتر از عروسک بازیت نداشتی!! چهطور دلت اومد از رفتن پوپک چیزی نگی؟ همهی ما ادعاهای بزرگ داریم ولی پای عمل که میرسه اینطوری کم میاریم.
ــ آقا معلم خیلی چیزها میخواستم اینجا بنویسم و یادتون بندازم چیزایی رو که امروز سعی در فراموش کردنش میکنی. ولی دیدم بهتره بیخیال شم. فقط به شاگردهای پارسالتون میگم. بیاین حالا معلم با مرامتونو ببینین. این همونیه که پارسال هممون به معرفت و قلب مهربونش قسم میخوردیم. شاید هم ما خیلی ساده بودیم ...
نرگس عزیز، نويسندهی وبلاگ شراب نور، هم برايم کامنت گذاشته است که:
ــ منم فکر میکردم وقتی در مورد کماش نوشتی، در مورد فوتش هم مینویسی. تعجب کردم از دو پست آخرت.
اين نوشته، الزاماً پاسخی به اين دو دوست خوبم نيست، هرچند فکر میکنم چندان هم بیربط نباشد.
قضاوت کن، اما نه به اين سادگی!
لابد تا حالا شده به اين فکر کنين که شما از نظر ديگران آدم خوبی هستين يا نه؟ اگه به مجموعهی همهی آدمهايی که شما رو میشناسن، يا به نوعی با شما برخورد داشتن فکر کنين، احتمال داره آدمهايی رو به ياد بيارين که حدس بزنين ممکنه از شما خوششون نيومده باشه يا اين که اصولاً به نظرشون شما آدم خوبی نبوده باشين.
از طرف ديگه لابد آدمهايی هم دوروبرتون ديدن که شما رو خيلی آدم خوب و مثبتی میدونن، در حالی که خودتون هم میدونين تصورشون از شما غيرواقعيه و شما ديگه اونجوری هم که اونها فکر میکنن، نيستين.
اين مسئله در مورد خود شما هم يه جورايی صدق میکنه. يعنی شما هم قضاوت خودتون رو نسبت به آدمهای ديگه دارين قطعاً و خيلی موقعها هم اين قضاوت رو رسماً اعلام میکنين: « فلانی خيلی آدم خوبيه ها»، يا « يارو آشغال، خيلی آدم کثافتيه» و قضاوتهايی از اين دست.
چرا؟ اين قضاوت چهطور شکل میگيره؟ چرا ما فکر میکنيم يه نفر آدم خوبيه و يه نفر ديگه آدم خوبی نيست؟ و چه جور میشه که از نظر يه عدهای ما آدم خوبی هستيم و عدهی ديگهای برخلاف اونها، دربارهی ما نظر مثبتی ندارن و ما رو آدم بدی میدونن؟ ما که دو تا آدم مختلف نيستيم. يا شايد هستيم و خودمون خبر نداريم؟
مسئله اينجا است که قضاوتهای مردم دربارهی ما و همينطور قضاوتهايی که ما از آدمهای ديگه داريم، به واسطهی برخوردهايی که بينمون اتفاق افتاده، بهوجود اومده. به عبارت ديگه قضاوتی که ما دربارهی هر آدمی داريم، از چهرهای که اون فرد تو يه برخورد يا تو برخوردهای مختلفش در مقابل ما نشون داده، بهوجود مياد و همينجور، رفتار ما و شخصيت و مَنِشی که از خودمون ارائه میديم، باعث میشه قضاوت مردم نسبت به ما شکل بگيره.
حالا همونجور که ما معمولاً تو برخوردهامون با آدمهای مختلف، به فراخور شخصيت اون آدم، حس و حال لحظهمون و موقعيت زمانی و مکانیای که توش قرار داريم، رفتار متفاوتی داريم و نقشی که تو اون شرايط لازمه بازی میکنيم، آدمهای ديگه هم طبيعتاً همين کار رو انجام میدن.
مثلاً ما با اينکه علاقهای به دورويی نداريم، اما طبيعتاً در برخورد با يه راننده تاکسیای که يه دفعه میپيچه جلومون و چپ چپ هم نگاهمون میکنه و يه استاد دانشگاهی که قراره تو يه پروژه باهاش همکاری کنيم، يکسان عمل نمیکنيم. حتی ادبياتی هم که ازش تو اين دو تا موقعيت استفاده میکنيم، ممکنه فرق داشته باشه.
يا اينکه ما ممکنه تو جمع دوستای خيلی نزديکمون کارهايی بکنيم يا از نوعی خاص از ادبيات (نه لزوماً غيرمودبانه) استفاده کنيم که احتمالاً اگر اون نوع حرکات و يا ادبيات رو تو يه جمع رسمیتر به کار بگيريم، بهشدت تعجببرانگيز باشه. و برعکس، اگه توی خونه و يا پيش دوستای نزديکمون خيلی رسمی و مودبانه حرف بزنيم، احتمالاً خندهدار خواهد شد!
حالا فکر کنين بعد از برخوردی که شما با اون راننده تاکسی موردنظر! داشتين و حرفهايی که بينتون ردوبدل شده، يکی بياد نظرتون رو دربارهی ايشون از شما بپرسه. طبيعيه که خيلی نظر مثبتی نداشته باشين. در صورتی که به سادگی اين احتمال وجود داره که اون راننده تاکسی واقعاً در کل آدم خوبی باشه و صرفاً اون لحظه بهخاطر عصبانيت يا هر چيز ديگه، با ما خوب برخورد نکرده. حالا بهنظر شما درسته به واسطهی همون يه برخورد، ما کلاً شخصيت طرف رو زير سوال ببريم و و دربارهش قضاوت قطعی کنيم؟
يا در مورد همون استاد دانشگاه، آيا اين احتمال، هر چند خيلی ضعيف، وجود نداره که ايشون در کل آدم خيلی خوبی نباشه، اما تونسته باشه تو اون يه برخوردش طوری عمل کنه که ما متقاعد بشيم، شخصيت فوقالعادهايه؟ حالا بهنظر شما قضاوتی که ما دربارهی اون استاد دانشگاه داريم، کاملاً واقعيه؟
به همين ترتيب قضاوت مردم هم نسبت به شما شکل میگيره. قضاوتی که چه مثبت، چه منفی، ممکنه لزوماً منطبق با واقعيت نباشه؛بهخصوص اگر شما خيلی موقعها ناچار باشين بهخاطر نوع کارتون يا محيطهايی که توش قرار میگيرين، شخصيت خيلی استريلیزهای از خودتون نشون بدين. تو اينجور مواقع، احتمال اينکه قضاوتهای غيرواقعی در مورد شما به جود بياد، خيلی زياد میشه.
من خيلی وقتها در مورد خودم، نگران اين نوع مورد قضاوت قرار گرفتن، میشم. بهخصوص اگه اين قضاوته به نوعی مثبت باشه. البته قطعاً منظورم اين نيست که از مثبت بودن حس مردم نسبت به خودم بدم بياد، نه، اتفاقاً خيلی هم خوشحال میشم، اما بيشتر، از اون نگرانم که قضاوتشون در مورد من ممکنه واقعی نباشه و به سادگی اين احتمال وجود داره بعداً که شخصيت واقعی منو شناختن، بخوره تو حالشون.
آدم سر کلاس، توی محيط کاری و يا حتی اینجا توی وبلاگ، يه قسمتی از خودش رو که از صافی گذرونده مياد نشون میده. يعنی درواقع مثلاً شمايی که مياین اينجا رو میخونين، و من رو نمیشناسين، قطعاً تصورتون از من به واسطهی قسمتهايی از شخصيت منه که من آگاهانه يا حتی غيرآگاهانه انتخاب کردم و از طريق اين وبلاگ نشونتون دادم. همينجوره در مورد وضعيتم سر کلاس به عنوان يک معلم. طبيعتاً اونجا هم فقط يه قسمتهايی از شخصيت من نمود پيدا کرده و يه بخشهاييش حتماً نشون داده نشده.
حالا شمايی که من رو صرفاً تو اينجور موقعيتها ديدین، میتونين قضاوت خودتون رو داشته باشين که من چه آدم خوب، يا چه آدم بدی هستم يا هر قضاوت ديگهای. اما اين احتمال هم بدين که ممکنه قضاوتتون صدردصد درست نباشه ...
بعد از نوشتن مطلب: «نام عروسک من ولاديمير است!»، دوست عزيزی که احتمالاً پارسال از شاگردهای من بوده، اين دو کامنت را برای من گذاشته است:
ــ سلام آقا معلم. این بار که پست شما رو خوندم بدجوری دلم گرفت. یعنی شما موضوع مهمتر از عروسک بازیت نداشتی!! چهطور دلت اومد از رفتن پوپک چیزی نگی؟ همهی ما ادعاهای بزرگ داریم ولی پای عمل که میرسه اینطوری کم میاریم.
ــ آقا معلم خیلی چیزها میخواستم اینجا بنویسم و یادتون بندازم چیزایی رو که امروز سعی در فراموش کردنش میکنی. ولی دیدم بهتره بیخیال شم. فقط به شاگردهای پارسالتون میگم. بیاین حالا معلم با مرامتونو ببینین. این همونیه که پارسال هممون به معرفت و قلب مهربونش قسم میخوردیم. شاید هم ما خیلی ساده بودیم ...
نرگس عزیز، نويسندهی وبلاگ شراب نور، هم برايم کامنت گذاشته است که:
ــ منم فکر میکردم وقتی در مورد کماش نوشتی، در مورد فوتش هم مینویسی. تعجب کردم از دو پست آخرت.
اين نوشته، الزاماً پاسخی به اين دو دوست خوبم نيست، هرچند فکر میکنم چندان هم بیربط نباشد.
قضاوت کن، اما نه به اين سادگی!
لابد تا حالا شده به اين فکر کنين که شما از نظر ديگران آدم خوبی هستين يا نه؟ اگه به مجموعهی همهی آدمهايی که شما رو میشناسن، يا به نوعی با شما برخورد داشتن فکر کنين، احتمال داره آدمهايی رو به ياد بيارين که حدس بزنين ممکنه از شما خوششون نيومده باشه يا اين که اصولاً به نظرشون شما آدم خوبی نبوده باشين.
از طرف ديگه لابد آدمهايی هم دوروبرتون ديدن که شما رو خيلی آدم خوب و مثبتی میدونن، در حالی که خودتون هم میدونين تصورشون از شما غيرواقعيه و شما ديگه اونجوری هم که اونها فکر میکنن، نيستين.
اين مسئله در مورد خود شما هم يه جورايی صدق میکنه. يعنی شما هم قضاوت خودتون رو نسبت به آدمهای ديگه دارين قطعاً و خيلی موقعها هم اين قضاوت رو رسماً اعلام میکنين: « فلانی خيلی آدم خوبيه ها»، يا « يارو آشغال، خيلی آدم کثافتيه» و قضاوتهايی از اين دست.
چرا؟ اين قضاوت چهطور شکل میگيره؟ چرا ما فکر میکنيم يه نفر آدم خوبيه و يه نفر ديگه آدم خوبی نيست؟ و چه جور میشه که از نظر يه عدهای ما آدم خوبی هستيم و عدهی ديگهای برخلاف اونها، دربارهی ما نظر مثبتی ندارن و ما رو آدم بدی میدونن؟ ما که دو تا آدم مختلف نيستيم. يا شايد هستيم و خودمون خبر نداريم؟
مسئله اينجا است که قضاوتهای مردم دربارهی ما و همينطور قضاوتهايی که ما از آدمهای ديگه داريم، به واسطهی برخوردهايی که بينمون اتفاق افتاده، بهوجود اومده. به عبارت ديگه قضاوتی که ما دربارهی هر آدمی داريم، از چهرهای که اون فرد تو يه برخورد يا تو برخوردهای مختلفش در مقابل ما نشون داده، بهوجود مياد و همينجور، رفتار ما و شخصيت و مَنِشی که از خودمون ارائه میديم، باعث میشه قضاوت مردم نسبت به ما شکل بگيره.
حالا همونجور که ما معمولاً تو برخوردهامون با آدمهای مختلف، به فراخور شخصيت اون آدم، حس و حال لحظهمون و موقعيت زمانی و مکانیای که توش قرار داريم، رفتار متفاوتی داريم و نقشی که تو اون شرايط لازمه بازی میکنيم، آدمهای ديگه هم طبيعتاً همين کار رو انجام میدن.
مثلاً ما با اينکه علاقهای به دورويی نداريم، اما طبيعتاً در برخورد با يه راننده تاکسیای که يه دفعه میپيچه جلومون و چپ چپ هم نگاهمون میکنه و يه استاد دانشگاهی که قراره تو يه پروژه باهاش همکاری کنيم، يکسان عمل نمیکنيم. حتی ادبياتی هم که ازش تو اين دو تا موقعيت استفاده میکنيم، ممکنه فرق داشته باشه.
يا اينکه ما ممکنه تو جمع دوستای خيلی نزديکمون کارهايی بکنيم يا از نوعی خاص از ادبيات (نه لزوماً غيرمودبانه) استفاده کنيم که احتمالاً اگر اون نوع حرکات و يا ادبيات رو تو يه جمع رسمیتر به کار بگيريم، بهشدت تعجببرانگيز باشه. و برعکس، اگه توی خونه و يا پيش دوستای نزديکمون خيلی رسمی و مودبانه حرف بزنيم، احتمالاً خندهدار خواهد شد!
حالا فکر کنين بعد از برخوردی که شما با اون راننده تاکسی موردنظر! داشتين و حرفهايی که بينتون ردوبدل شده، يکی بياد نظرتون رو دربارهی ايشون از شما بپرسه. طبيعيه که خيلی نظر مثبتی نداشته باشين. در صورتی که به سادگی اين احتمال وجود داره که اون راننده تاکسی واقعاً در کل آدم خوبی باشه و صرفاً اون لحظه بهخاطر عصبانيت يا هر چيز ديگه، با ما خوب برخورد نکرده. حالا بهنظر شما درسته به واسطهی همون يه برخورد، ما کلاً شخصيت طرف رو زير سوال ببريم و و دربارهش قضاوت قطعی کنيم؟
يا در مورد همون استاد دانشگاه، آيا اين احتمال، هر چند خيلی ضعيف، وجود نداره که ايشون در کل آدم خيلی خوبی نباشه، اما تونسته باشه تو اون يه برخوردش طوری عمل کنه که ما متقاعد بشيم، شخصيت فوقالعادهايه؟ حالا بهنظر شما قضاوتی که ما دربارهی اون استاد دانشگاه داريم، کاملاً واقعيه؟
به همين ترتيب قضاوت مردم هم نسبت به شما شکل میگيره. قضاوتی که چه مثبت، چه منفی، ممکنه لزوماً منطبق با واقعيت نباشه؛بهخصوص اگر شما خيلی موقعها ناچار باشين بهخاطر نوع کارتون يا محيطهايی که توش قرار میگيرين، شخصيت خيلی استريلیزهای از خودتون نشون بدين. تو اينجور مواقع، احتمال اينکه قضاوتهای غيرواقعی در مورد شما به جود بياد، خيلی زياد میشه.
من خيلی وقتها در مورد خودم، نگران اين نوع مورد قضاوت قرار گرفتن، میشم. بهخصوص اگه اين قضاوته به نوعی مثبت باشه. البته قطعاً منظورم اين نيست که از مثبت بودن حس مردم نسبت به خودم بدم بياد، نه، اتفاقاً خيلی هم خوشحال میشم، اما بيشتر، از اون نگرانم که قضاوتشون در مورد من ممکنه واقعی نباشه و به سادگی اين احتمال وجود داره بعداً که شخصيت واقعی منو شناختن، بخوره تو حالشون.
آدم سر کلاس، توی محيط کاری و يا حتی اینجا توی وبلاگ، يه قسمتی از خودش رو که از صافی گذرونده مياد نشون میده. يعنی درواقع مثلاً شمايی که مياین اينجا رو میخونين، و من رو نمیشناسين، قطعاً تصورتون از من به واسطهی قسمتهايی از شخصيت منه که من آگاهانه يا حتی غيرآگاهانه انتخاب کردم و از طريق اين وبلاگ نشونتون دادم. همينجوره در مورد وضعيتم سر کلاس به عنوان يک معلم. طبيعتاً اونجا هم فقط يه قسمتهايی از شخصيت من نمود پيدا کرده و يه بخشهاييش حتماً نشون داده نشده.
حالا شمايی که من رو صرفاً تو اينجور موقعيتها ديدین، میتونين قضاوت خودتون رو داشته باشين که من چه آدم خوب، يا چه آدم بدی هستم يا هر قضاوت ديگهای. اما اين احتمال هم بدين که ممکنه قضاوتتون صدردصد درست نباشه ...
جمعه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۵
ساعت هفت عصر، استاديوم آزادی:
تمام شد، قهرمان شديم!
هنوز هم قلب من برای استقلال میتپد. هنوز هم. نمیدانم اين چه حسی است، اما هنوز هم وقتی شما يازده بازيکن آبیپوش را میبينم که به صف ايستادهايد تا يک بازی ديگر را شروع کنيد، يک حس خوشآيند، يک حس دلهرهآور درون من شروع به جنبيدن میکند. حسی که تا آخر بازی رهايم نمیکند. با شما شاد میشوم. با شما غمگين میشوم، به خاطر شما داد میزنم، حرص میخورم، فحش میدهم حتی گاهی، گريه میکنم ... هی مرد گنده؟
۱ـ چهطور شد که من استقلالی شدم؟ تصويرها چندان روشن نيستند. خاطرات مبهمی از عمويم که استقلالی بود و برايم مدام بادکنکهای آبی میآورد. بزرگتر که شدم، شايد هشت ساله، برای اولين بار رفتيم استاديوم. من، عمويم و پدرم. استقلال و آرارات. بازی تا دقايق آخر مساوی است اما يک شوت کار را تمام میکند. يک بر هيچ به نفع استقلال. شکوه پرچمهای آبی و تکان خوردنشان در باد کار من را هم تمام میکند. حالا يک استقلالی هستم. صبح فردا در مدرسه دعوا کردهام. به خاطر استقلال. به خاطر آبی دوست داشتنی.
۲ـ جعفر مختاریفر، بهتاش فريبا، عبدالعلی چنگيز، مجيد نامجو مطلق ... اينها خاطرههای دورهی کودکی و نوجوانی من هستند. شنبه صبحها توی صف کيهان ورزشی و دنيای ورزش. استقلال ديروز چه کار کرده؟ پرسپوليس چهطور؟ شاهين چه؟ راستی از شاهين چه خبر؟ يادتان هست همين امير قلعهنوعی بازيکن شاهين بود؟ دارايی، کيان، وحدت، سعدآباد، تهرانجوان ... اين تيمها امروز کجايند؟
۳ـ «امير قلعهنوعی پشت توپ. يه سانتر دقيق. ضربهی سر سرخاب. يک ـ يک مساوی. استقلال يک، پيروزی يک». بازی استقلال و پرسپوليس است. بعد از اين بازی لقب سرخاب میشود: عباس سی ثانيه. به خاطر گل سريعی که به ثمر میرساند. «باز هم از همون نقطه خطا. قلعهنوعی دوباره میره پشت توپ و گل. گل. توی دروازه. استقلال دو ـ پيروزی يک» و ما بازی را میبريم. و من آنقدر خوشحالم که يادم میرود فردا امنحان داريم و من هيچ درس نخواندهام.
۴ـ بازی فينال جام باشگاههای آسيا است. استقلال ايران ـ جوبيلو ايواتای ژاپن. رفتهام استاديوم و مثل صدهزار هوادار ديگر، منتظر قهرمانی استقلال هستم. نيمهنهايی جلوی داليان، استقلال بازی سه به دو باخته را در چند دقيقه با برد چهار به سه عوض کرد. بعد از آن بازگشت به بازی روياگونه، همه استقلال را قهرمان میدانند. بازی شروع میشود. تيم حجازی خوب بازی نمیکند. دو گل مشابه میخوريم و تک گلمان دردی را دوا نمیکند. ژاپنیها در آزادی جشن قهرمانی برپا میکنند. من حس میکنم آدمهای استاديوم چهقدر با من بيگانهاند. ديگر به استاديوم نمیروم. هيچوقت.
۵ـ استقلال ـ ملوان. آخرين بازی استقلال در اولين دورهی ليگ برتر. استقلال در آستانهی قهرمانی است. جام در انزلی است و منتظر است تا دستان کاپيتان استقلال آن را لمس کند. پرسپوليسیها در تهران بازی دارند. همهی هفته را برایشان کری خواندهايم. استقلال نمیبرد. تيم پورحيدری آخرين بازی را وا میدهد. باورمان نمیشود. پرسپوليسیها، در آزادی دور افتخار میزنند. خوابيم يا بيدار؟
۶ـ بازی برگشت فينال جام حذفی در آزادی. استقلال تهران ـ سپاهان اصفهان. ليگ را از دست دادهايم. همهی اميدمان به جام حذفی است و حضور در آسيا از اين طريق. بازی رفت در اصفهان دو به دو شده. حدود هشتادهزار نفر در آزادی جمع شدهاند. حتی يک مساوی صفر ـ صفر ما را به قهرمانی میرساند. استقلال خوب بازی میکند. سپاهان برخلاف جريان بازی گل میزند. تماشاچيان يکپارچه استقلال را تشويق میکنند. استقلال مدام فشار میآورد. فرصتها يکی پس از ديگری از دست میروند. در يک غافلگيری سپاهان گل دوم را هم میزند. قصر روياهایمان يکباره فرومیريزد. تماشاچيان، با چشمان خيس، هنوز استقلال را تشويق میکنند: «استقلال اول بشی، آخر بشی، دوستت داريم». بازی تمام شده است. تيم فرهاد کاظمی قهرمان میشود. دلمان باز میشکند. بايد به دومی عادت کنيم. عادت نمیکنيم!
۷ـ ده دقيقهی آخر بازیهای هفتهی قبل استقلال ـ ذوبآهن و پاس ـ فجر واهمههای با نام و نشان قهرمان نشدن را در دل ما، طرفداران استقلال، جای داده است. نکند دوباره ... ؟ بیتابم. حسی به من نهيب میزند که: «برای چه در خانه نشستهای؟ بلند شو. آزادی منتظر توست. استقلال آنجا است. عاشق مگر نيستی تو؟» لباس که میپوشم، پدرم میگويد اعلام کردهاند ظرفيت ورزشگاه تکميل شده و ديگر کسی را راه نمیدهند. وا میروم.
دو ساعتی که تا شروع بازی مانده است، برايم هزار ساعت طول میکشد. نکند کار گره بخورد؟ نکند هر چه بزنيم به در بسته بخورد؟ نکند همان اول بازی ناگهانی گل بخوريم؟ نکند اوايل بازی اخراجی بدهِم، داور محسن ترکی است ها!؟ نکند دوباره ... ؟ بازی که شروع میشود، آرام میگيرم. حرف نمیتوانم بزنم. نيکبخت سانتر میکند، عنايتی ضربهی سر میزند. با تمام وجودم فرياد میزنم: گـُــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــل. اين اولين کلمهای است که از ابتدای بازی گفتهام. اکبرپور که گل دوم را میزند، خيالم راحتتر میشود اما هنوز برای جشن گرفتن زود است. مارگزيده از ريسمان سياه و سفيد میترسد.
گل سوم، گل چهارم، طالبلو پنالتی را هم مهار میکند. اينبار استقلال زجرمان نمیدهد. انگار واقعاً داريم قهرمان میشويم. چرا من در خانهام؟ من الان بايد در استاديوم باشم. ميان آنهمه هيجان، ميان آن همه پرچم آبی. حسوديم میشود. شش ثانيه به پايان. يک گل میخوريم اما چه اهميت دارد؟ سوت پايان بازی به صدا در میآيد. تمام شد. تمام. بالاخره ما قهرمان شديم. استقلال قهرمان شد. قهرمان شد. بغض میکنم. گريه نمیکنم!
تمام شد، قهرمان شديم!
هنوز هم قلب من برای استقلال میتپد. هنوز هم. نمیدانم اين چه حسی است، اما هنوز هم وقتی شما يازده بازيکن آبیپوش را میبينم که به صف ايستادهايد تا يک بازی ديگر را شروع کنيد، يک حس خوشآيند، يک حس دلهرهآور درون من شروع به جنبيدن میکند. حسی که تا آخر بازی رهايم نمیکند. با شما شاد میشوم. با شما غمگين میشوم، به خاطر شما داد میزنم، حرص میخورم، فحش میدهم حتی گاهی، گريه میکنم ... هی مرد گنده؟
۱ـ چهطور شد که من استقلالی شدم؟ تصويرها چندان روشن نيستند. خاطرات مبهمی از عمويم که استقلالی بود و برايم مدام بادکنکهای آبی میآورد. بزرگتر که شدم، شايد هشت ساله، برای اولين بار رفتيم استاديوم. من، عمويم و پدرم. استقلال و آرارات. بازی تا دقايق آخر مساوی است اما يک شوت کار را تمام میکند. يک بر هيچ به نفع استقلال. شکوه پرچمهای آبی و تکان خوردنشان در باد کار من را هم تمام میکند. حالا يک استقلالی هستم. صبح فردا در مدرسه دعوا کردهام. به خاطر استقلال. به خاطر آبی دوست داشتنی.
۲ـ جعفر مختاریفر، بهتاش فريبا، عبدالعلی چنگيز، مجيد نامجو مطلق ... اينها خاطرههای دورهی کودکی و نوجوانی من هستند. شنبه صبحها توی صف کيهان ورزشی و دنيای ورزش. استقلال ديروز چه کار کرده؟ پرسپوليس چهطور؟ شاهين چه؟ راستی از شاهين چه خبر؟ يادتان هست همين امير قلعهنوعی بازيکن شاهين بود؟ دارايی، کيان، وحدت، سعدآباد، تهرانجوان ... اين تيمها امروز کجايند؟
۳ـ «امير قلعهنوعی پشت توپ. يه سانتر دقيق. ضربهی سر سرخاب. يک ـ يک مساوی. استقلال يک، پيروزی يک». بازی استقلال و پرسپوليس است. بعد از اين بازی لقب سرخاب میشود: عباس سی ثانيه. به خاطر گل سريعی که به ثمر میرساند. «باز هم از همون نقطه خطا. قلعهنوعی دوباره میره پشت توپ و گل. گل. توی دروازه. استقلال دو ـ پيروزی يک» و ما بازی را میبريم. و من آنقدر خوشحالم که يادم میرود فردا امنحان داريم و من هيچ درس نخواندهام.
۴ـ بازی فينال جام باشگاههای آسيا است. استقلال ايران ـ جوبيلو ايواتای ژاپن. رفتهام استاديوم و مثل صدهزار هوادار ديگر، منتظر قهرمانی استقلال هستم. نيمهنهايی جلوی داليان، استقلال بازی سه به دو باخته را در چند دقيقه با برد چهار به سه عوض کرد. بعد از آن بازگشت به بازی روياگونه، همه استقلال را قهرمان میدانند. بازی شروع میشود. تيم حجازی خوب بازی نمیکند. دو گل مشابه میخوريم و تک گلمان دردی را دوا نمیکند. ژاپنیها در آزادی جشن قهرمانی برپا میکنند. من حس میکنم آدمهای استاديوم چهقدر با من بيگانهاند. ديگر به استاديوم نمیروم. هيچوقت.
۵ـ استقلال ـ ملوان. آخرين بازی استقلال در اولين دورهی ليگ برتر. استقلال در آستانهی قهرمانی است. جام در انزلی است و منتظر است تا دستان کاپيتان استقلال آن را لمس کند. پرسپوليسیها در تهران بازی دارند. همهی هفته را برایشان کری خواندهايم. استقلال نمیبرد. تيم پورحيدری آخرين بازی را وا میدهد. باورمان نمیشود. پرسپوليسیها، در آزادی دور افتخار میزنند. خوابيم يا بيدار؟
۶ـ بازی برگشت فينال جام حذفی در آزادی. استقلال تهران ـ سپاهان اصفهان. ليگ را از دست دادهايم. همهی اميدمان به جام حذفی است و حضور در آسيا از اين طريق. بازی رفت در اصفهان دو به دو شده. حدود هشتادهزار نفر در آزادی جمع شدهاند. حتی يک مساوی صفر ـ صفر ما را به قهرمانی میرساند. استقلال خوب بازی میکند. سپاهان برخلاف جريان بازی گل میزند. تماشاچيان يکپارچه استقلال را تشويق میکنند. استقلال مدام فشار میآورد. فرصتها يکی پس از ديگری از دست میروند. در يک غافلگيری سپاهان گل دوم را هم میزند. قصر روياهایمان يکباره فرومیريزد. تماشاچيان، با چشمان خيس، هنوز استقلال را تشويق میکنند: «استقلال اول بشی، آخر بشی، دوستت داريم». بازی تمام شده است. تيم فرهاد کاظمی قهرمان میشود. دلمان باز میشکند. بايد به دومی عادت کنيم. عادت نمیکنيم!
۷ـ ده دقيقهی آخر بازیهای هفتهی قبل استقلال ـ ذوبآهن و پاس ـ فجر واهمههای با نام و نشان قهرمان نشدن را در دل ما، طرفداران استقلال، جای داده است. نکند دوباره ... ؟ بیتابم. حسی به من نهيب میزند که: «برای چه در خانه نشستهای؟ بلند شو. آزادی منتظر توست. استقلال آنجا است. عاشق مگر نيستی تو؟» لباس که میپوشم، پدرم میگويد اعلام کردهاند ظرفيت ورزشگاه تکميل شده و ديگر کسی را راه نمیدهند. وا میروم.
دو ساعتی که تا شروع بازی مانده است، برايم هزار ساعت طول میکشد. نکند کار گره بخورد؟ نکند هر چه بزنيم به در بسته بخورد؟ نکند همان اول بازی ناگهانی گل بخوريم؟ نکند اوايل بازی اخراجی بدهِم، داور محسن ترکی است ها!؟ نکند دوباره ... ؟ بازی که شروع میشود، آرام میگيرم. حرف نمیتوانم بزنم. نيکبخت سانتر میکند، عنايتی ضربهی سر میزند. با تمام وجودم فرياد میزنم: گـُــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــل. اين اولين کلمهای است که از ابتدای بازی گفتهام. اکبرپور که گل دوم را میزند، خيالم راحتتر میشود اما هنوز برای جشن گرفتن زود است. مارگزيده از ريسمان سياه و سفيد میترسد.
گل سوم، گل چهارم، طالبلو پنالتی را هم مهار میکند. اينبار استقلال زجرمان نمیدهد. انگار واقعاً داريم قهرمان میشويم. چرا من در خانهام؟ من الان بايد در استاديوم باشم. ميان آنهمه هيجان، ميان آن همه پرچم آبی. حسوديم میشود. شش ثانيه به پايان. يک گل میخوريم اما چه اهميت دارد؟ سوت پايان بازی به صدا در میآيد. تمام شد. تمام. بالاخره ما قهرمان شديم. استقلال قهرمان شد. قهرمان شد. بغض میکنم. گريه نمیکنم!
چهارشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۵
نام عروسک من ولاديمير است!
اونايی که منو میشناسن، میدونن که من يه جورايی رسماً پايهی عروسکم و کلی هم عروسک دارم که یه سریاش رو خودم برای خودم خريدم! و يه سری بيشترش هم کادو گرفتم. (خودمم میدونم ضايع است با اين سن و سال و اينا، ولی خُب! به هرحال اين جوريم ديگه! چیکار کنم!!)
از عروسکهای معروفم که بيشتر دوسشون دارم، يکیشون روريه که يه خرسه که خيلی هم شکل خودمه و فکر کنم يه بار عکسش رو گذاشته بودم اينجا و يکی ديگه هم ولاديميره که يه گوزنه که محاله ببينينش و عاشقش نشين.
حالا چرا اسمش رو گذاشتم ولاديمير، به اين برمیگرده که به نظرم شخصيتش خيلی شبيه شخصيت ولاديمير توی «در انتظار گودو» است و به همين خاطر بهش دیدی هم میگم خيلی وقتها (الان مطمئن شدين که من ديونهام يا هنوز شک دارين؟) و اصولاً اسم اين جناب ولاديمير خان، برخلاف حدسی که خيلی از دوستام اولش زدن، ربطی به اسم ماياکوفسکی شاعر يا پوتين سياستمدار نداره.
اما سهشنبهی اين هفته، زنگ اول، که با بچههای A فرجاد کلاس داشتم، ( يکی از پيشدانشگاهیهايی که توش درس میدم، اسمش فرجاده که دو تا کلاس A و B داره) تا رفتم توی کلاس، ديدم ئه! دو تا از عروسکام که توی ماشينم بودن (ولاديمير و پَشپَشو که يه گوسفنده!)، روی ميز کلاسن! و بچهها هم خيلی مرموزانه! و چشم برقزنانه!! دارن لبخند میزنن.
پیگير شدم که جريان چی بوده و اينها چرا الان اينجان؟ که صدای بچهها دراومد: «آقا، يعنی اين دو روزه واقعاً نفهميدين عروسکها تو ماشينتون نيستن؟!» و البته خيلی طبيعی بود که با وجود اين گيجی شديد اين روزام، نفهميده بوده باشم (دقت کنيد که اين «نفهميده بوده باشم» ماضی بعيد استمراريه که شخصاً کشفش کردم!) عروسکها تو ماشين نيستن.
حالا جريان از اين قرار بوده که يکشنبه که من و کورش برای بچهها، کلاس فوقالعاده گذاشته بوديم، من طبق معمول، خيلی شيک در ماشينم رو باز گذاشته بودم و بچهها که بعد کلاس ميان میبينن در ماشين من بازه، به منظور تأديب و تنبه من! تصميم میگيرن عروسکهای من رو بردارن، بلکه پند بگيرم و يادم بمونه از اين به بعد در ماشينم رو ديگه قفل کنم. ( واقعاً هم که من چهقدر فهميده بودم و عبرت گرفته بودم!)
اما اين ماجرا برای من يه نکتهی مثبت هم داشت و اون اين بود که بچهها دو تا عروسک از توی ماشين من برداشتن، ولی در عوض سه تا عروسک به من برگردوندن! يه الاغ گندهی خيلی بانمک که همون سر کلاس اسمش رو با کمک بچهها گذاشتيم «صابر!!»، الان به مجموعهی عروسکهام اضافه شده و من دارم کلی حالشو میبرم!
خداييش ولی من بد دارم حال میکنم با بيشتر کلاسام امسالها! دمتون گرم بچهها و مرسی!
اونايی که منو میشناسن، میدونن که من يه جورايی رسماً پايهی عروسکم و کلی هم عروسک دارم که یه سریاش رو خودم برای خودم خريدم! و يه سری بيشترش هم کادو گرفتم. (خودمم میدونم ضايع است با اين سن و سال و اينا، ولی خُب! به هرحال اين جوريم ديگه! چیکار کنم!!)
از عروسکهای معروفم که بيشتر دوسشون دارم، يکیشون روريه که يه خرسه که خيلی هم شکل خودمه و فکر کنم يه بار عکسش رو گذاشته بودم اينجا و يکی ديگه هم ولاديميره که يه گوزنه که محاله ببينينش و عاشقش نشين.
حالا چرا اسمش رو گذاشتم ولاديمير، به اين برمیگرده که به نظرم شخصيتش خيلی شبيه شخصيت ولاديمير توی «در انتظار گودو» است و به همين خاطر بهش دیدی هم میگم خيلی وقتها (الان مطمئن شدين که من ديونهام يا هنوز شک دارين؟) و اصولاً اسم اين جناب ولاديمير خان، برخلاف حدسی که خيلی از دوستام اولش زدن، ربطی به اسم ماياکوفسکی شاعر يا پوتين سياستمدار نداره.
اما سهشنبهی اين هفته، زنگ اول، که با بچههای A فرجاد کلاس داشتم، ( يکی از پيشدانشگاهیهايی که توش درس میدم، اسمش فرجاده که دو تا کلاس A و B داره) تا رفتم توی کلاس، ديدم ئه! دو تا از عروسکام که توی ماشينم بودن (ولاديمير و پَشپَشو که يه گوسفنده!)، روی ميز کلاسن! و بچهها هم خيلی مرموزانه! و چشم برقزنانه!! دارن لبخند میزنن.
پیگير شدم که جريان چی بوده و اينها چرا الان اينجان؟ که صدای بچهها دراومد: «آقا، يعنی اين دو روزه واقعاً نفهميدين عروسکها تو ماشينتون نيستن؟!» و البته خيلی طبيعی بود که با وجود اين گيجی شديد اين روزام، نفهميده بوده باشم (دقت کنيد که اين «نفهميده بوده باشم» ماضی بعيد استمراريه که شخصاً کشفش کردم!) عروسکها تو ماشين نيستن.
حالا جريان از اين قرار بوده که يکشنبه که من و کورش برای بچهها، کلاس فوقالعاده گذاشته بوديم، من طبق معمول، خيلی شيک در ماشينم رو باز گذاشته بودم و بچهها که بعد کلاس ميان میبينن در ماشين من بازه، به منظور تأديب و تنبه من! تصميم میگيرن عروسکهای من رو بردارن، بلکه پند بگيرم و يادم بمونه از اين به بعد در ماشينم رو ديگه قفل کنم. ( واقعاً هم که من چهقدر فهميده بودم و عبرت گرفته بودم!)
اما اين ماجرا برای من يه نکتهی مثبت هم داشت و اون اين بود که بچهها دو تا عروسک از توی ماشين من برداشتن، ولی در عوض سه تا عروسک به من برگردوندن! يه الاغ گندهی خيلی بانمک که همون سر کلاس اسمش رو با کمک بچهها گذاشتيم «صابر!!»، الان به مجموعهی عروسکهام اضافه شده و من دارم کلی حالشو میبرم!
خداييش ولی من بد دارم حال میکنم با بيشتر کلاسام امسالها! دمتون گرم بچهها و مرسی!
شنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۵
میخوام یه کم غر بزنم!
توی فيلم Crash، ساندرا بولاک نقش زنی عصبی رو بازی میکنه به نام جين که مدام در حال غر زدنه. يه جا که داره با دوستش تلفنی حرف میزنه، میگه:
من به تو غر نمیزنم [با صدای بلند] ... من عصبانیام ... آره ... از دست اونا ... آره ...
از دست پليس ... از ريک ... از ماريا ... از خشکشويی که امروز يه بلوز ديگه رو خراب کرد ... از باغبون که زيادی به چمنها آب میده ...
من ... من فکر کردم ... کارول، من فکر کردم امروز بيدار میشم و ... و احساس بهتری دارم ... میدونی ...
اما ... هنوز عصبانیام ... و فهميدم ... فهميدم که اين هيچ ربطی به دزديدهشدن ماشينم نداره ...
هر روز صبح همينجوری از خواب بيدار میشم ... هميشه عصبانیام و نمیدونم چرا ... کارول نمیدونم چرا و من [بغض گلويش را میگيرد] ... آره به من دوباره زنگ بزن ...
***
يه جورايی اين چند روزه شدم مثل جين. انگار که افتاده باشم تو يه سيکل منفی. کارهام همه بههمريخته. همه چيز قاطی شده. دوست دارم مدام غر بزنم (میبينين که!). ناراحتم؛ بی اون که بدونم علت واقعيش چيه. کمبود خواب دارم. حس و حال هيچ کاری رو ندارم، حتی کارايی که فکر میکنم دوستشون دارم. کارهام زياده، سرم شلوغه، دربهدر دنبال يه ساعت وقت آزاد میگردم اما همون مقدار وقت کمی هم که برای خودم میمونه، به بدترين شکل ممکن تلف میکنم (باز میبينين که!!). خسته شدم. نمیرسم به بعضی قولهايی که به مردم دادم، عمل کنم. دويست ساله میخوام يه کارايی رو بکنم، اما نمیشه. کرخت شدم انگار ... مسخ شدم ... اَه! حالم از خودم به هم خورد بس که نق زدم!
***
پینوشت:
به نظر میرسه غرنويسی! حال آدم رو بهتر می کنه! الان که يه سری اينجا نک و نال کردم، احساس میکنم يه کم سرحالتر شدم!!!
***
بعداً اضافه شد:
۱ـ من راستی يادم رفت بگم: اين فيلم Crash رو اگه تونستين، حتماً گير بيارين ببينين. يکی ار بهترين فيلمهای اين چندوقته است.
۲ـ کوروش اسدی که قبلاً وبلاگ «کرگدن سلطان است» را مینوشت، دوباره شروع به نوشتن در وب کرده. اسم وبلاگ جديدش را از کتابش گرفته: پوکه باز
۳ـ نامهی آليس به احمدی نژاد را بخوانيد:
آقای احمدی نژاد ... چرا نمیگذاريد آب خوش از گلوی ما پايين برود؟ چرا من بهعنوان نمونهای از آدمهای همسن و سالم، بايد دوباره و دوباره فدای جاهطلبیهای چند نفر آدم مثل شما بشویم؟ چرا جنگی که میتوانست کوتاه باشد، به خواست افرادی مثل شما ۸ سال طول کشيد، و حالا جنگی که به راحتی قابل پيشگيری است، بايد به خواست شخصی شما راه بيفتد؟
۴ـ از اين شعر دوروتی پارکر، که اسدالله امرايی ترجمهش کرده، که توی مجلهی پاپريک چاپ شده، که خود مجله رو که فصلنامهی تخصصی شعره و بدک هم نيست و تا حالا فقط شمارهی صفرش دراومده پرستو بهم معرفیش کرده، که دستش هم درد نکنه، خوشم اومد!
گزارش
تيغ درد دارد
رودخانه خيس است
اسيد میسوزاند
سم حال آدم را بد میکند
تفنگ خلاف قانون است
طناب وا میدهد
گاز بوی بدی دارد
زنده بمانی بهتر است.
توی فيلم Crash، ساندرا بولاک نقش زنی عصبی رو بازی میکنه به نام جين که مدام در حال غر زدنه. يه جا که داره با دوستش تلفنی حرف میزنه، میگه:
من به تو غر نمیزنم [با صدای بلند] ... من عصبانیام ... آره ... از دست اونا ... آره ...
از دست پليس ... از ريک ... از ماريا ... از خشکشويی که امروز يه بلوز ديگه رو خراب کرد ... از باغبون که زيادی به چمنها آب میده ...
من ... من فکر کردم ... کارول، من فکر کردم امروز بيدار میشم و ... و احساس بهتری دارم ... میدونی ...
اما ... هنوز عصبانیام ... و فهميدم ... فهميدم که اين هيچ ربطی به دزديدهشدن ماشينم نداره ...
هر روز صبح همينجوری از خواب بيدار میشم ... هميشه عصبانیام و نمیدونم چرا ... کارول نمیدونم چرا و من [بغض گلويش را میگيرد] ... آره به من دوباره زنگ بزن ...
***
يه جورايی اين چند روزه شدم مثل جين. انگار که افتاده باشم تو يه سيکل منفی. کارهام همه بههمريخته. همه چيز قاطی شده. دوست دارم مدام غر بزنم (میبينين که!). ناراحتم؛ بی اون که بدونم علت واقعيش چيه. کمبود خواب دارم. حس و حال هيچ کاری رو ندارم، حتی کارايی که فکر میکنم دوستشون دارم. کارهام زياده، سرم شلوغه، دربهدر دنبال يه ساعت وقت آزاد میگردم اما همون مقدار وقت کمی هم که برای خودم میمونه، به بدترين شکل ممکن تلف میکنم (باز میبينين که!!). خسته شدم. نمیرسم به بعضی قولهايی که به مردم دادم، عمل کنم. دويست ساله میخوام يه کارايی رو بکنم، اما نمیشه. کرخت شدم انگار ... مسخ شدم ... اَه! حالم از خودم به هم خورد بس که نق زدم!
***
پینوشت:
به نظر میرسه غرنويسی! حال آدم رو بهتر می کنه! الان که يه سری اينجا نک و نال کردم، احساس میکنم يه کم سرحالتر شدم!!!
***
بعداً اضافه شد:
۱ـ من راستی يادم رفت بگم: اين فيلم Crash رو اگه تونستين، حتماً گير بيارين ببينين. يکی ار بهترين فيلمهای اين چندوقته است.
۲ـ کوروش اسدی که قبلاً وبلاگ «کرگدن سلطان است» را مینوشت، دوباره شروع به نوشتن در وب کرده. اسم وبلاگ جديدش را از کتابش گرفته: پوکه باز
۳ـ نامهی آليس به احمدی نژاد را بخوانيد:
آقای احمدی نژاد ... چرا نمیگذاريد آب خوش از گلوی ما پايين برود؟ چرا من بهعنوان نمونهای از آدمهای همسن و سالم، بايد دوباره و دوباره فدای جاهطلبیهای چند نفر آدم مثل شما بشویم؟ چرا جنگی که میتوانست کوتاه باشد، به خواست افرادی مثل شما ۸ سال طول کشيد، و حالا جنگی که به راحتی قابل پيشگيری است، بايد به خواست شخصی شما راه بيفتد؟
۴ـ از اين شعر دوروتی پارکر، که اسدالله امرايی ترجمهش کرده، که توی مجلهی پاپريک چاپ شده، که خود مجله رو که فصلنامهی تخصصی شعره و بدک هم نيست و تا حالا فقط شمارهی صفرش دراومده پرستو بهم معرفیش کرده، که دستش هم درد نکنه، خوشم اومد!
گزارش
تيغ درد دارد
رودخانه خيس است
اسيد میسوزاند
سم حال آدم را بد میکند
تفنگ خلاف قانون است
طناب وا میدهد
گاز بوی بدی دارد
زنده بمانی بهتر است.
سهشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۵
تاملاتی دربارهی تبعيد و مهاجرت روشنفکران
پيشنوشت:
آدمهای زيادی را میشناسم که ايران را هر کدام به دليلی ترک کردهاند يا مجبور شدهاند ايران را ترک کنند. دوستانم و ديگران. انسانهای ارزشمندی که دوستشان داشتهام، دوستشان داشتهايم، و نبودشان را ما، اينجا، در ايران، احساس میکنيم و آنها هم لابد خاطرهی وطن رهايشان نمیکند ...
***
چند سال پبش مدتی با فيض احمد فيض، بزرگترين شاعر اردو زبان بودم. رژيم نظامی ضياء او را از زادگاهش پاکستان تبعيد کرده بود و او در بيروتِ پاره پاره از مبارزات پناه يافت. طبيعتاً صميمیترين دوستانش فلسطينیها بودند، اما من احساس میکردم که با اينکه ميانشان تشابه روحی وجود داشت، اما هيچ چيزشان واقعاً با هم نمیخواند: زبان، سنت شاعرانه يا تاريخچهی زندگی.
فقط يکبار، موقعی که اقبال احمد يک دوست و يک تبعيدی ديگر پاکستانی به بيروت آمد، بهنظر آمد که فيض بر احساس غرابت دائمیاش چيره شده. ديروقت شبی سه تايی دررستوران کثيفی در بيروت نشسته بوديم و فيض شعر میخواند. پس از مدتی او و اقبال از ترجمه کردن اشعار برايم دست کشيدند؛ اما همچنان که شب به کندی میگذشت، اين ديگر اهميت نداشت. آن چه ناظرش بودم نيازی به ترجمه نداشت: بازی بازگشت به خانه بود که از طريق اعتراض و شکست نمود میيافت، گويی که انگار بخواهند بگويند: «ضياء ما در وطنيم» و صد البته آن کسی که واقعاً در وطن بود و صدایشان نمیشنيد ضياء بود.
رشيد حسين فلسطينی بود. او اشعار بياليک شاعر بزرگ مدرن عبری زبا را به زبان عربی ترجمه میکرد و فصاحتش او را در دورهی ما به عنوان يک خطيب و ملیگرای بیهمتا تثبيت کرد. او در آغاز بهعنوان روزنامهنگاری عبری زبان در تلآويو کار میکرد و حتی در همان حال که از ناصريسم و ملیگرايی عرب حمايت میکرد، موفق شد باب گفتوگو را ميان نويسندگان يهود و عرب باز کند.
زمانی رسيد که ديگر نتوانست فشار را برتابد و به نيويورک عزيمت کرد. با يک زن يهودی ازدواج کرد و شروع به کار در دفتر دفتر سازمان آزادیبخش فلسطين در سازمان ملل متحد کرد، اما با عقايد نامتعارف و لفاظی آرمانشهریاش مرتب مافوقهايش عصبانی میکرد.
او در ۱۹۷۲ راهی جهان عرب شد اما چند ماه بعد به آمريکا بازگشت: در سوريه و لبنان احساس غربت و در قاهره احساس بدبختی کرده بود. نيويورک دوباره او را در پناه خود گرفت، اما دورههای بیپايان مشروبخوری و بطالت نيز همين کارها را با او کرد. زندگیاش ويران بود اما همچنان يکی از خوبترين انسانها باقی ماند. او يک شب در پی يک مشروبخوری سنگين، هنگامی که در بسترش سيگار میکشيد، از دنيا رفت. سيگارش به آتشی دامن زد که به کتابخانهی کوچک و نوارهای کاستاش که عمدتاً نوار اشعاری بود که شاعران خوانده بودند سرايت کرد. دود ناشی از سوختن نوارها خفهاش کرد. جسدش را برای تدفين به وطن، دهکدهی کوچکی به نام موسموس که خانوادهاش هنوز در آن سکونت داشتند، بازگرداندند.
اينها و بسياری ديگر از شاعران و نويسندگان در تبعيد، به شرايطی شأن و اعتبار میدهند که برای انکار کردن شأن و اعتبار وضع شده است: يعنی محروم کردن مردم از هويت ...
***
آنچه خوانديد، بخشی از مقالهی بسيار دقيق و صد البته دردناک ادوارد سعيد بود با عنوان «تاملاتی دربارهی تبعيد و مهاجرت روشنفکران» که پيش از آن نيز به آن اشاره کرده بودم.
مقاله اين گونه آغاز میشوند: «انديشيدن در باب تبعيد عجيب جذاب، اما تجربهاش وحشتناک است. [تبعيد] شکافی اجباری و التيامناپذير ميان انسان و زادگاهش، ميان خود و خانهی حقيقيش است: هرگز نمیتوان بر اندوه ذاتیاش چيره شد.»
سعيد اين سوال را مطرح میکند که: «اما اگر تبعيد حقيقی وضعيت فقدان نهايی است پس چرا به اين راحتی تغيير شکل داده و به يک مضمون توانمند، حتی بارورکنندهی فرهنگ مدرن تبديل شده است؟» و اشاره میکند فرهنگ مدرن غرب تا حد زيادی اثر تبعيدیها، پناهندگان سياسی و آوارگان است و از قول جورج اشنايدر منتقد نقل میکند که: «ادبيات قرن بيستم نوعاً به تمامی "برونمرزی" است، ادبيات تبعيد و دربارهی تبعيدیها است و مظهر عصر پناهندگی است. »
ادوارد سعيد در ادامه از پيوند بين ملیگرايی و تبعيد میگويد و ارتباط اين دو را با هم بررسی میکند: «ملیگرايیها دربارهی گروهها هستند، اما تبعيد در معنايی بسيار موشکافانه تنهايیای است که در بيرون از گروه تجربه می شود: احساس محروميت ناشی از نبودن با ديگران در محل سکونت گروهی ... تبعيد برخلاف ملیگرايی يک وضعيت وجودی گسسته است. تبعيدیها از ريشههای خود، سرزمين و گذشتهی خود جدا شدهاند ... آنها، که نياز مبرمی به دوباره ساختن زندگیهای فروپاشيدهی خود دارند، معمولاً ترجيح میدهند که خود را بخشی از يک ایدئولوژی پيروز يا آدمهای بازسازی شده بپندارند ... تبعيد وضعيت بخيلی است. آنچه به دست میآوريد درست همان چيزی است که اصلاً دلتان نمیخواهيد در آن شريک باشيد و در ترسيم مرزهای پيرامون شما و هموطنانتان است که کمجاذبهترين جنبههای زندگی در تبعيد پديدار میشوند: احساس مبالغهآميز همبستگی گروهی ...»
ادوارد سعيد اگرچه تمايزهايی بين تبعيدیها، پناهندگان، ترک تابعيت کردگان و مهاجرين قائل است، اما در اين مقاله واژهی تبعيدی را به طور عام در مورد: "کسانی که به اجبار نمیتوانند به وطن بازگردند يا به دلايل شخصی يا اجتماعی، در کشور بيگانهای زنندگی میکنند"، به کار می برد. سعيد معتقد است: «بخش زيادی از زندگی تبعيدی صرف خنثیکردن لطمهی ناشی از گيجی و سرگشتگی، از طريق خلق دنيايی نو برای زندگی میشود ... دنيای جديد تبعيدی منطقاً دنيايی غيرطبيعی است و واقعيتگريزی آن به افسانه میماند ... تبعيدیها صرفنظر از ميزان خوبی وضع و روزشان هميشه آدمهای عجيب و غريبی هستند که تفاوت خود را (حتی هنگامی که از آن سوءاستفاده میکنند) به گونهی نوعی يتيمی احساس میکنند ... اين معمولاً به سازشناپذيریای تبديل میشود که به راحتی ناديده گرفته نمیشود. لجبازی، افراطکاری، گزافهگويی: اينها مشخصهی انواع تبعيدی بودن، روشهايی برای مجبورکردن دنيا به پذيرفتن بينشتان هستند که چون در واقع خواهان پذيرفته شدنش نيستيد، غيرقابلقبولترش میسازيد. هرچه باشد، بينش خودتان است. آرامش و خويشتنداری آخرين چيزهايی هستند که ملازم کار تبعيدیها هستند ...»
اما از نگاه ديگری نيز میتوان به تبعيدیها نگريست:« تبعيدی میداند که در دنيای مادی (غيرمذهبی) و رخدادپذير، وطنها هميشه موقتیاند. مرزها و حصارهايی که ما را در امن و امان اراضیای آشنا محصور میکنند، میتوانند به زندان هم تبديل بشوند و اغلب فراتر از منطق يا ضرورت از آنها دفاع میشود. تبعيدیها مرزها را در مینوردند و موانع تفکر و انديشه را در هم میشکنند.»
سعيد از قول هوگوی اهل سنويکتور، راهب قرن دوازدهم میگويد: « انسانی که وطن خود را دلانگيز میداند، هنوز آدم مبتدی آسيبپذيری است؛ آن کس که در نظرش هر خاکی به خاک وطن میماند، نيرومند شده است؛ اما آن کسی کامل است که تمام دنيا در نظرش سرزمينی بيگانه است. روح آسيبپذير علاقهی خود را روی يک نقطه از جهان متمرکز کرده است؛ انسان نيرومند عشق خود را به تمام مکانها گسترانيده است؛ انسان کامل عشق خود را نابود کرده است.»
ادوارد سعيد معتقد است: «در حالی که حرف زدن از لذات تبعيد شايد عجيب و غريب بهنظر بيايد، اما چيزهای مثبتی هم بايد دربارهی برخی از وضعيتهای آن گفت: "تمام دنيا را به مثابهی يک سرزمين خارجی " ديدن خلاقيت بينش را امکانپذير میسازد. اکثر انسانها اساساً يک فرهنگ، يک محيط و يک وطن را میشناسند؛ تبعيدیها دستکم بر دو مکان وقوف دارند و اين تکثر ديد نوعی آگاهی از ابعاد همزمان را ايجاد میکند، آگاهیای که ـ عبارتی از موسيقی وام بگيريم ـ چندآوايی است.
برای تبعيدیها عادات زندگی، احساس يا فعاليت در محيط جديد به گونهای اجتنابناپذير در برابر خاطرهی اين چيزها در محيط ديگر رخ میدهند. بنابراين هر دو محيط، هم محيط جديد و هم محيط قديم، زنده و واقعیاند و به گونهای چندآوايی با هم وجود دارند. در اين نوع درک، لذت بیپايانی وجود دارد، بهخصوص اگر تبعيدی بر همکناریهای ديگری که از قضاوت سنتی میکاهند و بر حس همدردی حاکی از قدردانی میافزايند، وقوف داشته باشد. در رفتارکردن به گونهای که گويی هر کجا پيشآيد خوشآيد، احساس موفقيت بهخصوصی نيز وجود دارد.»
پاراگراف پايانی مقالهی سعيد، به نوعی چکيدهی همهی آن چيزی است که وی تلاش داشته است، بگويد: «با اين همه، [تبعيدی] همچنان پرمخاطره باقی میماند: عادت فريبکاری هم خستهکننده است و هم اعصاب خرد کن. تبعيد هيچگاه وضعيت حاکی از خشنودی، آرامش يا امنيت نيست. تبعيد به زعم والاس استيونس ذهن "زمستانی" است که در آن غمانگيزی تابستان و پاييز و توانش بهار نزديک اما دستنيافتنیاند. شايد اين شيوهی ديگری است برای گفتن اينکه زندگی تبعيدی طبق تقويم متفاوتی حرکت میکند و کمتر از زندگی در وطن فصلی و آرام است. تبعيد زندگیای است که بيرون از نظم هميشگی هدايت میشود. آوارگی، غيرمتمرکز و چندآوايی است؛ اما به محض اينکه آدم به آن عادت میکند، نيروی اضطرابآورش بار ديگر پديدار میشود.»
***
پینوشت:
۱ـ سفرنامهی تونس از زبان يک توريست ايرانی. قسمت اول ـ قسمت دوم ـ قسمت سوم.
۲ـ ژوليت بينوش، بازيگر محبوب من در ايران است. مصاحبهی شرق را با وی بخوانيد. مصاحبهای که البته من دوستش نداشتم!
پيشنوشت:
آدمهای زيادی را میشناسم که ايران را هر کدام به دليلی ترک کردهاند يا مجبور شدهاند ايران را ترک کنند. دوستانم و ديگران. انسانهای ارزشمندی که دوستشان داشتهام، دوستشان داشتهايم، و نبودشان را ما، اينجا، در ايران، احساس میکنيم و آنها هم لابد خاطرهی وطن رهايشان نمیکند ...
***
چند سال پبش مدتی با فيض احمد فيض، بزرگترين شاعر اردو زبان بودم. رژيم نظامی ضياء او را از زادگاهش پاکستان تبعيد کرده بود و او در بيروتِ پاره پاره از مبارزات پناه يافت. طبيعتاً صميمیترين دوستانش فلسطينیها بودند، اما من احساس میکردم که با اينکه ميانشان تشابه روحی وجود داشت، اما هيچ چيزشان واقعاً با هم نمیخواند: زبان، سنت شاعرانه يا تاريخچهی زندگی.
فقط يکبار، موقعی که اقبال احمد يک دوست و يک تبعيدی ديگر پاکستانی به بيروت آمد، بهنظر آمد که فيض بر احساس غرابت دائمیاش چيره شده. ديروقت شبی سه تايی دررستوران کثيفی در بيروت نشسته بوديم و فيض شعر میخواند. پس از مدتی او و اقبال از ترجمه کردن اشعار برايم دست کشيدند؛ اما همچنان که شب به کندی میگذشت، اين ديگر اهميت نداشت. آن چه ناظرش بودم نيازی به ترجمه نداشت: بازی بازگشت به خانه بود که از طريق اعتراض و شکست نمود میيافت، گويی که انگار بخواهند بگويند: «ضياء ما در وطنيم» و صد البته آن کسی که واقعاً در وطن بود و صدایشان نمیشنيد ضياء بود.
رشيد حسين فلسطينی بود. او اشعار بياليک شاعر بزرگ مدرن عبری زبا را به زبان عربی ترجمه میکرد و فصاحتش او را در دورهی ما به عنوان يک خطيب و ملیگرای بیهمتا تثبيت کرد. او در آغاز بهعنوان روزنامهنگاری عبری زبان در تلآويو کار میکرد و حتی در همان حال که از ناصريسم و ملیگرايی عرب حمايت میکرد، موفق شد باب گفتوگو را ميان نويسندگان يهود و عرب باز کند.
زمانی رسيد که ديگر نتوانست فشار را برتابد و به نيويورک عزيمت کرد. با يک زن يهودی ازدواج کرد و شروع به کار در دفتر دفتر سازمان آزادیبخش فلسطين در سازمان ملل متحد کرد، اما با عقايد نامتعارف و لفاظی آرمانشهریاش مرتب مافوقهايش عصبانی میکرد.
او در ۱۹۷۲ راهی جهان عرب شد اما چند ماه بعد به آمريکا بازگشت: در سوريه و لبنان احساس غربت و در قاهره احساس بدبختی کرده بود. نيويورک دوباره او را در پناه خود گرفت، اما دورههای بیپايان مشروبخوری و بطالت نيز همين کارها را با او کرد. زندگیاش ويران بود اما همچنان يکی از خوبترين انسانها باقی ماند. او يک شب در پی يک مشروبخوری سنگين، هنگامی که در بسترش سيگار میکشيد، از دنيا رفت. سيگارش به آتشی دامن زد که به کتابخانهی کوچک و نوارهای کاستاش که عمدتاً نوار اشعاری بود که شاعران خوانده بودند سرايت کرد. دود ناشی از سوختن نوارها خفهاش کرد. جسدش را برای تدفين به وطن، دهکدهی کوچکی به نام موسموس که خانوادهاش هنوز در آن سکونت داشتند، بازگرداندند.
اينها و بسياری ديگر از شاعران و نويسندگان در تبعيد، به شرايطی شأن و اعتبار میدهند که برای انکار کردن شأن و اعتبار وضع شده است: يعنی محروم کردن مردم از هويت ...
***
آنچه خوانديد، بخشی از مقالهی بسيار دقيق و صد البته دردناک ادوارد سعيد بود با عنوان «تاملاتی دربارهی تبعيد و مهاجرت روشنفکران» که پيش از آن نيز به آن اشاره کرده بودم.
مقاله اين گونه آغاز میشوند: «انديشيدن در باب تبعيد عجيب جذاب، اما تجربهاش وحشتناک است. [تبعيد] شکافی اجباری و التيامناپذير ميان انسان و زادگاهش، ميان خود و خانهی حقيقيش است: هرگز نمیتوان بر اندوه ذاتیاش چيره شد.»
سعيد اين سوال را مطرح میکند که: «اما اگر تبعيد حقيقی وضعيت فقدان نهايی است پس چرا به اين راحتی تغيير شکل داده و به يک مضمون توانمند، حتی بارورکنندهی فرهنگ مدرن تبديل شده است؟» و اشاره میکند فرهنگ مدرن غرب تا حد زيادی اثر تبعيدیها، پناهندگان سياسی و آوارگان است و از قول جورج اشنايدر منتقد نقل میکند که: «ادبيات قرن بيستم نوعاً به تمامی "برونمرزی" است، ادبيات تبعيد و دربارهی تبعيدیها است و مظهر عصر پناهندگی است. »
ادوارد سعيد در ادامه از پيوند بين ملیگرايی و تبعيد میگويد و ارتباط اين دو را با هم بررسی میکند: «ملیگرايیها دربارهی گروهها هستند، اما تبعيد در معنايی بسيار موشکافانه تنهايیای است که در بيرون از گروه تجربه می شود: احساس محروميت ناشی از نبودن با ديگران در محل سکونت گروهی ... تبعيد برخلاف ملیگرايی يک وضعيت وجودی گسسته است. تبعيدیها از ريشههای خود، سرزمين و گذشتهی خود جدا شدهاند ... آنها، که نياز مبرمی به دوباره ساختن زندگیهای فروپاشيدهی خود دارند، معمولاً ترجيح میدهند که خود را بخشی از يک ایدئولوژی پيروز يا آدمهای بازسازی شده بپندارند ... تبعيد وضعيت بخيلی است. آنچه به دست میآوريد درست همان چيزی است که اصلاً دلتان نمیخواهيد در آن شريک باشيد و در ترسيم مرزهای پيرامون شما و هموطنانتان است که کمجاذبهترين جنبههای زندگی در تبعيد پديدار میشوند: احساس مبالغهآميز همبستگی گروهی ...»
ادوارد سعيد اگرچه تمايزهايی بين تبعيدیها، پناهندگان، ترک تابعيت کردگان و مهاجرين قائل است، اما در اين مقاله واژهی تبعيدی را به طور عام در مورد: "کسانی که به اجبار نمیتوانند به وطن بازگردند يا به دلايل شخصی يا اجتماعی، در کشور بيگانهای زنندگی میکنند"، به کار می برد. سعيد معتقد است: «بخش زيادی از زندگی تبعيدی صرف خنثیکردن لطمهی ناشی از گيجی و سرگشتگی، از طريق خلق دنيايی نو برای زندگی میشود ... دنيای جديد تبعيدی منطقاً دنيايی غيرطبيعی است و واقعيتگريزی آن به افسانه میماند ... تبعيدیها صرفنظر از ميزان خوبی وضع و روزشان هميشه آدمهای عجيب و غريبی هستند که تفاوت خود را (حتی هنگامی که از آن سوءاستفاده میکنند) به گونهی نوعی يتيمی احساس میکنند ... اين معمولاً به سازشناپذيریای تبديل میشود که به راحتی ناديده گرفته نمیشود. لجبازی، افراطکاری، گزافهگويی: اينها مشخصهی انواع تبعيدی بودن، روشهايی برای مجبورکردن دنيا به پذيرفتن بينشتان هستند که چون در واقع خواهان پذيرفته شدنش نيستيد، غيرقابلقبولترش میسازيد. هرچه باشد، بينش خودتان است. آرامش و خويشتنداری آخرين چيزهايی هستند که ملازم کار تبعيدیها هستند ...»
اما از نگاه ديگری نيز میتوان به تبعيدیها نگريست:« تبعيدی میداند که در دنيای مادی (غيرمذهبی) و رخدادپذير، وطنها هميشه موقتیاند. مرزها و حصارهايی که ما را در امن و امان اراضیای آشنا محصور میکنند، میتوانند به زندان هم تبديل بشوند و اغلب فراتر از منطق يا ضرورت از آنها دفاع میشود. تبعيدیها مرزها را در مینوردند و موانع تفکر و انديشه را در هم میشکنند.»
سعيد از قول هوگوی اهل سنويکتور، راهب قرن دوازدهم میگويد: « انسانی که وطن خود را دلانگيز میداند، هنوز آدم مبتدی آسيبپذيری است؛ آن کس که در نظرش هر خاکی به خاک وطن میماند، نيرومند شده است؛ اما آن کسی کامل است که تمام دنيا در نظرش سرزمينی بيگانه است. روح آسيبپذير علاقهی خود را روی يک نقطه از جهان متمرکز کرده است؛ انسان نيرومند عشق خود را به تمام مکانها گسترانيده است؛ انسان کامل عشق خود را نابود کرده است.»
ادوارد سعيد معتقد است: «در حالی که حرف زدن از لذات تبعيد شايد عجيب و غريب بهنظر بيايد، اما چيزهای مثبتی هم بايد دربارهی برخی از وضعيتهای آن گفت: "تمام دنيا را به مثابهی يک سرزمين خارجی " ديدن خلاقيت بينش را امکانپذير میسازد. اکثر انسانها اساساً يک فرهنگ، يک محيط و يک وطن را میشناسند؛ تبعيدیها دستکم بر دو مکان وقوف دارند و اين تکثر ديد نوعی آگاهی از ابعاد همزمان را ايجاد میکند، آگاهیای که ـ عبارتی از موسيقی وام بگيريم ـ چندآوايی است.
برای تبعيدیها عادات زندگی، احساس يا فعاليت در محيط جديد به گونهای اجتنابناپذير در برابر خاطرهی اين چيزها در محيط ديگر رخ میدهند. بنابراين هر دو محيط، هم محيط جديد و هم محيط قديم، زنده و واقعیاند و به گونهای چندآوايی با هم وجود دارند. در اين نوع درک، لذت بیپايانی وجود دارد، بهخصوص اگر تبعيدی بر همکناریهای ديگری که از قضاوت سنتی میکاهند و بر حس همدردی حاکی از قدردانی میافزايند، وقوف داشته باشد. در رفتارکردن به گونهای که گويی هر کجا پيشآيد خوشآيد، احساس موفقيت بهخصوصی نيز وجود دارد.»
پاراگراف پايانی مقالهی سعيد، به نوعی چکيدهی همهی آن چيزی است که وی تلاش داشته است، بگويد: «با اين همه، [تبعيدی] همچنان پرمخاطره باقی میماند: عادت فريبکاری هم خستهکننده است و هم اعصاب خرد کن. تبعيد هيچگاه وضعيت حاکی از خشنودی، آرامش يا امنيت نيست. تبعيد به زعم والاس استيونس ذهن "زمستانی" است که در آن غمانگيزی تابستان و پاييز و توانش بهار نزديک اما دستنيافتنیاند. شايد اين شيوهی ديگری است برای گفتن اينکه زندگی تبعيدی طبق تقويم متفاوتی حرکت میکند و کمتر از زندگی در وطن فصلی و آرام است. تبعيد زندگیای است که بيرون از نظم هميشگی هدايت میشود. آوارگی، غيرمتمرکز و چندآوايی است؛ اما به محض اينکه آدم به آن عادت میکند، نيروی اضطرابآورش بار ديگر پديدار میشود.»
***
پینوشت:
۱ـ سفرنامهی تونس از زبان يک توريست ايرانی. قسمت اول ـ قسمت دوم ـ قسمت سوم.
۲ـ ژوليت بينوش، بازيگر محبوب من در ايران است. مصاحبهی شرق را با وی بخوانيد. مصاحبهای که البته من دوستش نداشتم!
جمعه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۵
تصاويری از کشور تونس
۱_ انواع و اقسام کاکتوس به وفور در تونس ديده میشود. ميوهی کاکتوس که قرمز رنگ است و در تصوير ديده میشود، ظاهراً خوردنی است. البته ما نخورديم ببينيم چه مزهای میدهد.
۲_ آخ که من چه حالی کردم با اين درهای قديمی در کشور تونس.
۳_ به موهای اين آقاهه دست زدم. پيش خودمون بمونه ولی حس کردم يه جاهاييش کپک زده!
۴_ شما در تونس زمين گلف هم زياد میبينين. البته بيشتر در مناطق توريستی و دور و بر هتلها.
۵_ از کلاههای مخصوص شمال آفريقا.
۶_ دم در خيلی از رستورانها در کشور تونس، همونطور که میبينين، يه سبد ميوه میگذارن. هم قشنگه، هم آدم رو به هوس میندازه.
۷_ آقا اين موتورها اونقدر حال میده سوار شدنشون. باهاش میری وسط زيتونزارها، از تپهها بالا پايين میری. خيلی باحاله!
۸_ شمال و به خصوص شرق کشور تونس تقريباً دارای ۹۰۰ کيلومتر ساحل از سواحل جنوب غربی دريای مديترانه است.
۹_ آدم ضايع است بره آفريقا، بگه شير نديده!
۱۰_ به ما گفتن، اين يه جور مراسم رقصه، مربوط به قبايل آفريقايی. اما بيشتر از اين که به رقص شبيه باشه، به يه مراسم آيينی ترسناک! میموند، بس که با جديت و خشونت و چوب و نيزه اين ور اون ور میپريدن و هوار می زدن!! البته جدای از شوخی، فوقالعاده برنامهی جالبی بود.
۱۱_ نه که تو کشور تونس پرتقال و اصولاً مرکبات خيلی زياده، هر جا دستشون برسه، يه سری پرتقال میذارن به عنوان تزئين.
۱۲_ خداييش شما بودين و اين بستنيه رو میديدين، رژيمتون رو نمیشکوندين؟
۱۳_ اين کاسه - کوزهها و ظرف و ظروفها! جزء صنايع دستی کشور تونسه!
۱۴_ نمايي از خيابانی از شهر تونس، پايتخت کشور تونس.
۱۵_ خيابانی ديگر از شهر تونس. به درختها نگاه کنيد چهقدر جالبند.
۱۶_ خيابان اصلی شهر تونس را کاملاً از روی شانزهليزه الگو برداری کردهان. از يک طرف میرسی به همين دروازهای که میبينید و مثلاً آقکدوتقيومپه و از طرف ديگر به مجسمهای شبيه کنکورد!
۱۷_ سايت تاريخی کارتاژ يکی از قديمیترين آثار تاريخی تونس به حساب مياد.
۱۸_ اين درخته هم تو همون محوطهی کارتاژ بود، که چون خوشم اومد، ازش عکس گرفتم.
۱۹_ آثار ۳ دوره تمدن: فنيقیها، رومیها و دورهی بيزانس، در کارتاژ ديده میشود.
۲۰_ قالیبافی نيز يکی ديگر از صنايع دستی کشور تونس است. البته قالیهای تونسی کجا و قالیهای ايرانی کجا!
۲۱_ يکی از زيباترين جاها در تونس، دهکدهای است به نام سیدی بوسعيد در نزديکی شهر تونس.
۲۲_ نمايی از خيابانهای سيدی بوسعيد.
۲۳_ نمايی ديگر از سیدی بوسعيد.
۲۴_ وای که من اونقدر از اين سیدی بوسعيد خوشم اومد که دلم نمیاومد برگردم!
۲۵_ اينجا هم محل پارک قايقها است در همان سيدی بوسعيد.
۲۶_ نمايی از داخل مسجد جامع شهر قيروان، که به روايت تورليدر ما، قديمیترين مسجد در کل قارهی آفريقا است.
۲۷_ نمايی از خارج همان مسجد. همانطور که میبينين، بر خلاف مساجد ايران، منارهها استوانهای نيستند.
۲۸_ نمايی از بندر القنطاوی، نزديک هتل ما.
۲۹_ فرهاد و دلناز در اسکلهی بندر القنطاوی.
۳۰_ نمايی از شهر سوس.
پینوشت:
بيشتر عکسها را فرهاد انداخته است. چندتايی را هم من.
۱_ انواع و اقسام کاکتوس به وفور در تونس ديده میشود. ميوهی کاکتوس که قرمز رنگ است و در تصوير ديده میشود، ظاهراً خوردنی است. البته ما نخورديم ببينيم چه مزهای میدهد.
۲_ آخ که من چه حالی کردم با اين درهای قديمی در کشور تونس.
۳_ به موهای اين آقاهه دست زدم. پيش خودمون بمونه ولی حس کردم يه جاهاييش کپک زده!
۴_ شما در تونس زمين گلف هم زياد میبينين. البته بيشتر در مناطق توريستی و دور و بر هتلها.
۵_ از کلاههای مخصوص شمال آفريقا.
۶_ دم در خيلی از رستورانها در کشور تونس، همونطور که میبينين، يه سبد ميوه میگذارن. هم قشنگه، هم آدم رو به هوس میندازه.
۷_ آقا اين موتورها اونقدر حال میده سوار شدنشون. باهاش میری وسط زيتونزارها، از تپهها بالا پايين میری. خيلی باحاله!
۸_ شمال و به خصوص شرق کشور تونس تقريباً دارای ۹۰۰ کيلومتر ساحل از سواحل جنوب غربی دريای مديترانه است.
۹_ آدم ضايع است بره آفريقا، بگه شير نديده!
۱۰_ به ما گفتن، اين يه جور مراسم رقصه، مربوط به قبايل آفريقايی. اما بيشتر از اين که به رقص شبيه باشه، به يه مراسم آيينی ترسناک! میموند، بس که با جديت و خشونت و چوب و نيزه اين ور اون ور میپريدن و هوار می زدن!! البته جدای از شوخی، فوقالعاده برنامهی جالبی بود.
۱۱_ نه که تو کشور تونس پرتقال و اصولاً مرکبات خيلی زياده، هر جا دستشون برسه، يه سری پرتقال میذارن به عنوان تزئين.
۱۲_ خداييش شما بودين و اين بستنيه رو میديدين، رژيمتون رو نمیشکوندين؟
۱۳_ اين کاسه - کوزهها و ظرف و ظروفها! جزء صنايع دستی کشور تونسه!
۱۴_ نمايي از خيابانی از شهر تونس، پايتخت کشور تونس.
۱۵_ خيابانی ديگر از شهر تونس. به درختها نگاه کنيد چهقدر جالبند.
۱۶_ خيابان اصلی شهر تونس را کاملاً از روی شانزهليزه الگو برداری کردهان. از يک طرف میرسی به همين دروازهای که میبينید و مثلاً آقکدوتقيومپه و از طرف ديگر به مجسمهای شبيه کنکورد!
۱۷_ سايت تاريخی کارتاژ يکی از قديمیترين آثار تاريخی تونس به حساب مياد.
۱۸_ اين درخته هم تو همون محوطهی کارتاژ بود، که چون خوشم اومد، ازش عکس گرفتم.
۱۹_ آثار ۳ دوره تمدن: فنيقیها، رومیها و دورهی بيزانس، در کارتاژ ديده میشود.
۲۰_ قالیبافی نيز يکی ديگر از صنايع دستی کشور تونس است. البته قالیهای تونسی کجا و قالیهای ايرانی کجا!
۲۱_ يکی از زيباترين جاها در تونس، دهکدهای است به نام سیدی بوسعيد در نزديکی شهر تونس.
۲۲_ نمايی از خيابانهای سيدی بوسعيد.
۲۳_ نمايی ديگر از سیدی بوسعيد.
۲۴_ وای که من اونقدر از اين سیدی بوسعيد خوشم اومد که دلم نمیاومد برگردم!
۲۵_ اينجا هم محل پارک قايقها است در همان سيدی بوسعيد.
۲۶_ نمايی از داخل مسجد جامع شهر قيروان، که به روايت تورليدر ما، قديمیترين مسجد در کل قارهی آفريقا است.
۲۷_ نمايی از خارج همان مسجد. همانطور که میبينين، بر خلاف مساجد ايران، منارهها استوانهای نيستند.
۲۸_ نمايی از بندر القنطاوی، نزديک هتل ما.
۲۹_ فرهاد و دلناز در اسکلهی بندر القنطاوی.
۳۰_ نمايی از شهر سوس.
پینوشت:
بيشتر عکسها را فرهاد انداخته است. چندتايی را هم من.
اشتراک در:
پستها (Atom)