شنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۵

گاهی وقت‌ها خود آدم‌ هم می‌دونه هيچ کاريش نمی‌شه کرد ...

***

نمی‌دونم چرا يه دفعه ياد اين قسمت از «کسی به سرهنگ نامه نمی‌نويسد» افتادم:

زن تکرار کرد:
ــ اگه نتونيم چيزی بفروشيم، چه کار می‌کنيم؟
سرهنگ که حالا کاملاً بيدار بود، گفت:
ــ تا اون وقت بيستم ژانويه رسيده و اون‌ها عصر همون روز بيست درصد رو می‌دن.
زن گفت:
ــ البته اگه خروس ببره. ولی اگه باخت چی؟ هيچ به خيالت نرسيده که ممکنه يه روز ببازه؟
ــ اين خروس نمی‌بازه.
ــ ولی فرض کن که ببازه.
ــ هنوز چهل و چهار روز برای فکر کردن درباره‌ی اين فرض فرصت داريم.
زن بردباری‌اش را از دست داد. يقه‌ی پيراهن‌خواب پشمی سرهنگ را چسبيد و پرسيد:
ــ و تو اين مدت چی بخوريم؟!
هفتاد و پنج سال طول کشيده بود؛ دقيقه به دقيقه‌ی عمر هفتاد و پنج ساله‌اش؛ تا سرهنگ به اين لحظه برسد. خود را پاک، رک و شکست‌ناپذير يافت و در آن دم، جواب داد:
ــ گه!



پی‌نوشت:
یک کامنت بسیار جالب داشتم از یک پسر اردنی:

A very nice blog indeed. I admire the Persian language a lot, and it's just nice to read the words out loud as if I'm reading Arabic ;-)

این هم وبلاگ ایشان. آدم جالبی است و یکی از کتاب‌های مورد علاقه‌اش هم صد سال تنهايی! برای خودش نتایج جام‌جهانی را پیش‌بینی هم کرده. عکس‌هایش از اردن و بیروت را هم می‌توانید این‌جا ببينيد.

***

این یکی هم، وبلاگ دوست ایشان، که یک دختر ۱۹ ساله‌ی اردنی است که خودش را این‌گونه معرفی کرده:

Just an average Jordanian girl. Which implies that my parents suck, I am broke %80 of the time, and I really dont have a clue what's going on around me.

پست آخرش هم خیلی جالبه. به خوندنش می‌ارزه. یه جورايی به‌شدت باهاش موافقم.

هیچ نظری موجود نیست: