دوشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۱

دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد!

خوشم اومد. قشنگه یه جورایی. یه جاهاییش البته تابلوئه که نویسنده اش تازه کاره ولی ایده های جالبی داره. خیلی هم باحال مصدق وسیاست و ... اینا را هجو کرده. یه جور بی خیالی خیلی باحال. یه جور تابو شکنی. به هر حال می شه خوندش این کتابه رو. جونت رو بالا نمیاره! هر چند که بعضی جاهاش ممکنه آدم قاط بزنه که: جان؟ یعنی چی اون وقت؟
راستی اسم نویسنده اش شهرام رحیمیانه. انتشارات نیلوفر کتابه رو! هم کتاب رو چاپیده!!! یه ذره اش رو براتون می نویسم. وقت کردین بخونینش:

ملکتاج روی صندلی کنار در راهروی ساختمان نشسته بود. در حالی که از بالای قاب عینک مطالعه اش به من نگاه می کرد، گفت:« یادت می آد اون نامه هایی رو که از پاریس برام می نوشتی؟خوبه که هنوز همشونو دارم. نود تا نامه در عرض سه ماه برام فرستادی.»
دکتر نون خنده ی تلخی کرد و گفت:« البته می دونی که همش دروغ بود. دروغ محض بود. همین طوری می نوشتم.»
ملکتاج کنایه زد:«یعنی حتی وقتی یواشکی، مثل دزدا، می آی توی اتاقم و توی خواب پیشونیمو می بوسی، دروغه؟ یعنی وقتی تو تاریکی بوی گند مشروب به مشامم می خوره، تو نیستی؟»
آقای مصدق دکمه ی کتش را باز کرد و خندید و گفت:« راست می گه دیگه. محسن، یعنی این هم دروغه؟ پس یه بارکی بزن زیر همه چیزو خودتو راحت کن دیگه! بگو اصلا مصدقم نمی شناسم! شادروان دکتر فاطمی رو هم نمی شناسم. تو که داری همه چیزو حاشا می کنی، اینم حاشا کن! تو که زیر همه چیز زدی، زیر اینم بزن دیگه!»...

هیچ نظری موجود نیست: