مرگ و دختر جوان
امروز حدودای ساعت پنج ونیم خبر دار شدم نمایش مرگ و دختر جوان امروز تو خانه ی هنرمندان اجرا می شه. حالا چه ساعتی؟ شش ونیم! آقا با هر بدبختی که بود کارامو ردیف کردم که برم اجراشون رو ببینم. آخه خودمون این نمایش رو دو هفته ی دیگه قراره اجرا کنیم ( می خواین بیاین ببینین با شماره ی 6953686 تماس بگیرین و ثبت نام کنین! ) وخب برام جالب بود بدونم بقیه این نمایش رو چه جوری کار کردن.
به هر حال از تئاترشون که به نظر من واقعا بد بود و بنده خداها تو تحلیل متن اشتباه کرده بودن، بگذریم یه اتفاق خوب برام افتاد. بعد از مدت ها دو تا از بچه های دوره ی دانشگاه رو دیدم. کلی ذوق کردم. یه زمانایی کلی کار مشترک با هم داشتیم. یه تابلویی گرفته بودیم تو دانشگاه به اسم پنجره و توش راجع به شعر ، داستان و این جور چیزا می نوشتیم. چه دورانی بود ... چقدر وقت داشتیم برای این کارا. از حال و احوالشون که پرسیدم فهمیدم که دیگه اصلا با اون دنیای قشنگ خداحافظی کردن و چسبیدن به زندگی. یکیشون که ازدواج کرده و اون یکی هم که که به نظر من واقعا استعداد خوبی برای نوشتن داشت و داستاناش یه جورایی خیلی ظریف، خیلی ساده و خیلی زنانه بود، اصلا کنار گذاشته این چیزا رو و داره صبح ها تا عصر تو یه شرکت کار می کنه و شبا هم برای فوق می خونه. یعنی قشنگ همون کارایی که جامعه از یه خانم مهندس خوب انتظار داره. حیفه به خدا. من نمی دونم ولی خودم اصلا نمی تونم این جوری باشم. یعنی یه کرمی تو وجودم هست که نمی ذاره ول کنم این چیزارو. و وقتی این جور آدما رو می بینم که علاقه و استعدادشون را کاملا گذاشتن کنار و چسبیدن به یه سری قاعده ها و عادات روزمره دلم می گیره. نمی دونم ، شاید من آدم عجیبیم! نمی دونم ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر