جمعه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۱

از جمعه تا جمعه، وقایع نگاری یک سفر از پیش اعلام نشده!

جمعه:
خداحافظ - نه! - آوار - آوار - آوار - بریدن - کندن - تسلیتی که برای روزنامه می فرستیم - تهوع - تحقیر - فریب - دروغ - سرد - گرم - فریب - دروغ - بازی - بازی - بازی - دروغ - فریب - می خواهم بالا بیاورم.

شنبه:
هیچ چیز آرامش بخش تر از حقیقت نیست.
دارم با کریستین بوبن آشتی می کنم ... زندگی از نو ...

یکشنبه:
نه! این بادها دردی از من دوا نمی کند. آن داستان همین جا تمام می شود. اشک می ریزم و دکمه ی delete را فشار می دهم . همین!

دوشنبه:
تصویرهای کهنه را یکی یکی پاک می کنم سرکار خانم ایزابل آلنده!
هیچ دومی دیگر وجود ندارد ...

سه شنبه:
... در اتاقی که به اندازه ی یک تنهایی است
دل من که به اندازه ی یک عشق است
...
کاش لااقل بهانه ای، ساده حتی ، وجود داشت ...

چهارشنبه:
این متفاوت بودن را بارها حس کرده ام. چیزهایی که برای من مهم است برای بیشتر مردم مهم نیست. چیزهایی که برای بیشتر مردم مهم است برای من مهم نیست.
خودم را نمی توانم گول بزنم.

پنج شنبه:
آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند
اشهی لنا و احلی من قبله العذارا

آهسته و در انزوا ... این روح خورده ی خراشیده ...
برمی گردم!

جمعه:
راست می گویی ... برف ها آب شده اند ... می آیم!
از این به بعد هر وقت دیدید لب صاحب این پنجره خندان است، خوب نگاه کنید و پشت نقاب را هم ببینید ...

هیچ نظری موجود نیست: