سه‌شنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۱

ای بابا ... باز ساعت دو و نیم نصفه شبه و من هنوز نخوابیدم ... مثلا امروز دو ساعت نشستم برای خودم برنامه ریزی کردم که کارام یه نظمی پیدا کنه ها ... مث که من آدم بشو نیستم ... راستی ... امشب، ساعت ده و نیم شب، از مدرس که داشتم می پیچیدم توی صدر ( همون جا که تبلیغ Nokia داره همیشه ) یه هو خیلی ناگهانی به نظرم رسید که چه قدر زندگی بی معنیه ... دفعه ی دیگه از همت برمی گردم خونه مون!


هیچ نظری موجود نیست: