یکشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۱
ساعت یه ربع به دوازده:
زنگ خونه مون به صدا در میاد . من تو اتاقم دارم کتاب می خونم. با خودم می گم کی می تونه باشه این وقت شب؟ صدای بابام رو می شنوم: «عطا ، دوستته!». میام دم در.
_ سلام .
_ سلام.
_ چه طوری ؟
_ مرسی.
_ این وقت شب؟ خبری شده؟
_ نه طوری نیست. حالم گرفته است. میای بریم بیرون؟
_ الان؟ مگه [...]خلی؟
_ مگه نیستی؟
فکر که می کنم می بینم هستم. خوبش هم هستم .
_ پس وایسا لباس بپوشم بیام.
_ ببین ماشینتم بیار!
ساعت یه ربع به یک:
توی پارک جمشیدیه نشستیم. هوا مث خر سرده. این کافه شون هم بدبختی بسته است نمی شه لااقل یه چایی خرید خورد. سه تا دختر عرب نشسته ن رو نیمکت بغلی ما، یحلون محلون می کنن با هم هی. این وقت شب بدون هیچ مردی نشستن دارن حالشون رو می کنن. برام جالبه این قضیه. نگاهشون می کنم. یکیشون با یه عشوه ی سوپر خرکی چشم و ابرو نازک می کنه مثلا یعنی اخم کرده و خوشش نیومده دارم نگاشون می کنم! برو بینم بابا دلت خوشه ... دوستم داره هی حرف می زنه ولی اصلا حواسم بهش نیست... فکرم واسه خودش راه افتاده، تجریش رو رد کرده، رسیده نزدیکای میدون ونک! تا دور تر نرفته به دوستم می گم پاشو بریم دیگه . هوا سرده ...
ساعت یه ربع به دو:
نزدیکای تجریش وایسادیم داریم آب میوه می خوریم. یه راننده تاکسیه، ماشینش رو خلاص گذاشته بوده کنار خیابون بره سیگار بخره، ماشینه هم راه افتاده رفته یه بیست متری جلوتر تو در یه خونه. شیشه ی دره قدی شکسته و یه خورده هم دره رفته تو. جلوتر می رم ببینم چه خبر شده . راننده تاکسیه داره با پیچ گوشتی گل گیرش رو صاف می کنه تا در ماشینش باز و بسته شه. قیافه ش داد می زنه که معتاده. آب میوه فروشیه بهم می گه صاحب خونه یه پیرزن خیلی با گذشتیه. پیرزنه به راننده تاکسیه می گه:« ببین محمود آفا اگه فردا صبح خودت آهنگر و شیشه بر ورداشتی آوردی درو درست کردی، نصف خسارت رو ازت نمی گیرم». با خودم فکر می کنم به قیافه ی یارو نمی خوره این کاره باشه. این رسما باید تا لنگ ظهر خواب باشه هر روز ... یه پژو 206 مشکی با دلنگ و دلونگ تو عزیز دلمی، تو عزیز دلمی سر و کله ش پیدا می شه. دلشون خوشه به خدا ملت. چهار تا دختر و پسر با قیافه های آن چنانی از پژوئه پیاده می شن. کی گفته تو مملکت ما آزادی نیست؟ دوستم یه چیز ناجور درباره شون می گه ... با خودم فکر می کنم چرا ما آدما درمورد بقیه همیشه اول بدترین فرضیه رو در نظر می گیریم؟
ساعت یه ربع به سه:
دوستم رو رسوندم دم خونشون و خودمم اومدم خونه. دیوانه پیاده که داره می شه تازه می گه فردا ساعت 6 صبح پرواز داره. بهش می گم خره اینو چرا از اول نگفتی؟ می گه اون وقت شاید نمیومدی. نمی رفتم؟ خودمم نمی دونم. یعنی اصلا حال ندارم به این موضوع فکر کنم که اگه بهم می گفت می رفتم یا نه ... خواب از سرم پریده ... حال کتاب خوندن هم ندارم دیگه الان. چی کار کنم پس؟ آهان پاشم برم وبلاگ بنویسم!
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر