شنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۱

گفت: « من با عشقم ازدواج نکردم ولی زنمو دوست دارم و بهش وفادارم ». این رو یه شب ساعت سه نصف شب تو اردوگاه منظریه بهم گفت ... اون وقتی که این حرفو به من زد شاید می شد گفت بیشتر دیگه با هم دوست شده بودیم تا این که فکر کنم مثلا یه روز استادم بوده تو پلی تکنیک. آدم حسابی بود . از اون مدل استادا که لنگه شون واقعا کم پیدا می شه ... توی پلی تکنیک یادش به خیر با هم می نشستیم و داستان های هدایت رو نقد می کردیم! ... یه بار که تو یه وضع روحی بدی بودم، تو یه شک ناجور، بهش گفتم که پاک قاطی کردم ! فرداش برام کتاب هابیل و چند داستان دیگر رو آورد و گفت اینو بخون خوب می شی ... دوست شدم یواش یواش باهاش ... بعدا که خاتمی اومد سر کار یه پست مهم گرفت ولی همون جور خاکی خاکی باقی موند ... گاهی که می رفتم دفترش سرش بزنم، با این که هزار تا کار داشت ، می نشست و دو ساعت باهام از این در و اون در حرف می زد ...

از طرف وزارت علوم مسئول روابط عمومی یه همایش دانشجویی شده بودم، اونم دعوت شده بود برای سخنرانی ... همایش یه چند روزی طول می کشید و ما چون کارمون زیاد بود شبا تو همون محل همایش یعنی اردوگاه منظریه ، توی سوئیتی که بهمون داده بودن می خوابیدیم . اون شب صحبتاش که تموم شد، بعد شام بهش گفتم که اگه می تونه یه چند ساعتی پیشمون بمونه ... گفت باشه ... زنگ زد به خانومش گفت که شب دیر میاد ... پاییز بود و اونجا هوا حسابی سرد ...بچه ها که خوابیدن، بیرون سوئیت نشستیم به حرف زدن ... بحث مون ازادبیات و فلسفه و سینما و هزارتا چیز دیگه یه هو کشید به عشق ... بهم گفت که تا حالا عاشق شدم، منم گفتم نه. گفت پس با این حساب هنوز از زندگیت چیزی نفهمیدی ... بعد ... قصه ی عاشق شدنش رو برام تعریف کرد ...

جوون که بوده، قبل از این که دکتراش رو بگیره، عاشق یکی از همکلاسی هاش می شه ... یعنی یه مدتی با هم دوست معمولی بودن بعد عاشقش می شه . یه مدتی به دختره چیزی نمی گه تا این که دیگه نمی تونه تحمل کنه ... دختره که می فهمه می گه نه. پنج سال به پای دختره وای میسته شاید نظر دختره عوض شه ولی نمی شه. بعدش دو سال می ره خارج از کشور برای ادامه تحصیل و تو این دو سال دختره می ره با یکی دیگه ازدواج می کنه ... اونم وقتی برمیگرده ایران، نهایتا تن می ده به یه ازدواج سنتی با یکی از اقوامشمون ...

بهم می گفت: «. آدم تو زندگیش فقط یه بار عاشق می شه ... دفعه های بعدی فقط داری خودت رو گول می زنی ...» . می گفت: « من عاشقش بودم و هنوز هم عاشقش هستم ... ولی نشد دیگه ... ». دختره سه سال بعد از ازدواجش طلاق می گیره. زنگ می زنه به استادم می گه که بزرگ ترین اشتباه زندگیش رو کرده که قبول نکرده باهاش ازدواج کنه ... می گفت: « دیگه نمی تونستم ببینمش ... دوستش داشتم ولی زن داشتم دیگه ... ». می گفت: « جای یه چیزی برای همیشه تو قلبم می دونم خالیه » ...

وقتی رفت خونه ساعت چهار صبح بود . بهش گفتم شب همون جا بخوابه. گفت که به زنش گفته دیر میاد ، نگفته نمیاد!

نمی دونم اون شب چرا اون حرفا رو به من زد ... نمی دونم چرا وقتی کامنتای مطلب قبل رو می خوندم یاد این چیزا افتادم ...

هیچ نظری موجود نیست: