ماجرای رابطه ی فروغ و ابراهیم گلستان از اون ماجراها است که همیشه دور و برش هاله ای از ابهام قرار داشته. فروغ سه سال بعد از اون که از پرویز شاپور جدا می شه، با گلستان آشنا می شه. گلستان نویسنده بوده، فیلم ساز بوده و توی جامعه ی روشن فکری اون دوره برای خودش شخصیت مهم و جاافتاده ای به حساب می اومده در صورتی که فروغ اگر چه به خاطر شعرای بی پرواش( سه مجموعه ی «اسیر»، «دیوار» و « عصیان»)، آدم شناخته شده ای بوده ولی به هر حال از طرف دیگه یه دختر خیلی جوون بوده که خب البته خیلی هم با استعداد بوده، ولی حالا خیلی مطالعه و اینا در حد بالا نداشته.
آشنایی فروغ با گلستان باعث می شه که دنیای فکری فروغ به کلی متحول شه. دو مجموعه ی شعر آخر فروغ، « تولدی دیگر» و «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» که بعد از آشناییش با گلستان نوشته شده، اصلا قابل مقایسه با سه تای اولی نیست. خیلی ها اصولا معتقدن که گلستان بوده که فروغ رو فروغ کرده. چنین چیزی البته دیگه خیلی اغراق آمیزه. خود گلستان هم همیشه خیلی شدید چنین چیزی رو انکار کرده و گفته فروغ هر کاری که کرده به خاطر استعداد خودش بوده .
پوران، خواهر فروغ درباره ی رابطه ی اون با گلستان می گه: «شکی نیست که گلستان تاثیر زیادی روی فروغ گذاشت. گلستان نویسنده ی ارزشمندی بود و با جامعه ی روشن فکری معاشرت داشت. فروغ هنوز خیلی جوان بود و گلستان درهای زیادی رو به روی او باز کرد. رابطه ی این دو رابطه ی بسیار زیبایی بود. این رابطه به هر حال دو طرفه بود. نمی دانم چه قدر روی گلستان تاثیر داشت، ولی می دانم روی فروغ تاثیر زیادی داشت». هم چنین جای دیگه ای می گه:«... وقتی گلستان در زندگی فروغ جدی شد، او هر روز آرام تر، تودارتر و ساکت تر می شد ... گلستان هرروز برای فروغ قضیه ای جدی تر و عمیق تر می شد و من خوب می دانم که فروغ با همه ی قلبش عاشق گلستان بود ... ». مادر فروغ هم معتفده که فروغ و گلستان عاشق هم بودند:«گلستان عاشق فروغ بود ... وفتی کسی عاشق یک نفر باشه، حتما کمکش هم می کنه دیگه ...»
اما لیلی، دختر گلستان، چندان به نیکی از فروغ یاد نمی کنه و می گه:«از وقتی این دختر پا به خانه ی ما گذاشت، زندگی خانوادگی ما به هم ریخت». در صورتی که کاوه پسر گلستان نظر دیگه ای داره:«رابطه ی پدرم و فروغ یه رابطه ی عاشقانه ی ساده بود ... یک رابطه ی سازنده ی عاطفی میان دو آدم در مسیر تاریخ. عشق یکی از ساده ترین مسائلی است که برای آدم اتفاق می افتد و چیز خاصی ندارد ... بعضی ها این رابطه را به کثافت کشیدند ... بعضی از آدم های حقیر ... در مجلات آن زمان چیزهایی می نوشتند که برای من که بچه بودم واقعا ناراحت کننده بود ».
خیلی از نویسنده ها و روشنفکران اون دوره هم که با گلستان و فروغ آشنا بودن ترجیح می دن تا موقعی که گلستان زنده است درباره ی رابطه ی بین اون ها اظهار نظر نکنند. آغداشلو در این باره می گه:«اگر دیدید کسانی از این سوال طفره رفتند به خاطر این است که اگر چه فروغ درگذشته ولی به حمدالله آقای گلستان زنده و پایدارند. این صحبت ها را سال ها بعد شاید بتوان ساده تر و بی رودربایستی بتوان گفت. چون ممکن است آدم در پاسخ به این سوال و در باب این رابطه ی انسانی نکته ای بگوید که اصلا اجازه ی بازگو کردنش ر نداشته باشد».
بعضی ها هم مثل زنده یاد گلشیری آن چه را که می دانسته اند، صادقانه گفته اند:«این رابطه هم برای فروغ دردناک بود و هم سبب آشنایی با دنیاهای دیگر.خب گلستان زن داشت. بچه داشت و این رابطه باعث آزار زنش می شد و زنش هم فروغ را تحقیر می کرد و این مساله دردناک بود. ولی در عین حال این شیفتگی و این عشق، فروغ را از سرگردانی نجات داد و از این که از این عشق به سراغ آن عشق برود، رها کرد. من فکر می کنم از گلستان خیلی سود جست و از او بزرگ تر شد.»
بعضی دیگه هم، از جمله م آزاد؛ به طور کلی منکر هر گونه رابطه ی عاشقانه بین فروغ و گلستان شدن:«به نظر من این حرف هایی که درباره ی روابط عاشقانه ی فروغ آمده است، همه اش حرف است ... اگر چه ممکن است در دوره ی آشناییش با گلستان از سر لج بازی یا یاس شدید گاهی هر یک از این دو نفر به هم توجهی نشان داده باشند، اما مطمئنم این توجه هرگز از مرحله ی دوستی صمیمانه و پاک نگذشته است ...»
هم چنین در باره ی رابطه ی این دو با هم، شایعه ای وجود داره که یه بار فروغ بر سر عشق گلستان خودکشی کرده بوده. ظاهرا چند سال بعد از آشناییشون یه روز فروغ یه بسته قرص گاردنال رو یه جا می خوره، عصر کلفتش متوجه می شه و می برنش بیمارستان و وقتی از خطر مرگ نجات پیدا می کنه ، به هیچ کسی نمی گه چرا این کار رو کرده. اما از حرفای کلفته این چنین برمیاد که اون روز صبحش فروغ و گلستان حسابی با هم دعوا کرده بودن و بعد از رفتن گلستان ،فروغ قرص ها رو خورده.
و اما خود گلستان تا به امروز حاضر نشده است که به سنگینی سکوت خود در باره ی رابطه اش با فروغ پایان دهد. هیچ گاه چیزی در این باره نگفته و همه ی سوال ها را در این مورد بی جواب گذاشته. تنها چیزی که می دانیم آن است که گلستان روزی گفته: «همان شب که فروغ مرد ، من هم باید خودکشی می کردم. حقش بود که زندگی ام را تمام می کردم؛ دیگر همه چیز برایم بی معنا است ...»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر