جمعه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۱

مریم گلی:

... خاطره اون آفتاب زمستون که افتاده بود تو اتاق و من که تو اون فضاي بين تخت و پنجره نشسته بودم (اون فضايي که در حد تبديل نيوتن به پاسکاله!) و آفتابو رو صورتم حس مي کردم ... يا خاطره اون روزي که به خاطر تلفن يکي خيلي خوشحال شدم يا اون روزي که با يکي آشتي کردم و خيالم راحت شد يا اون روزي که دلم تنگ شد
...
هنوز هم دوست دارم برم قاطي مردم , تو شلوغي و مردمو نگاه کنم ... هنوز هم نمي تونم راحت بگم "نه" ... هنوز هم مي خوام بچه خوبي باشم ...هنوز هم کلي قيد و بند هست که بايد باز کنم ...اينها همش بار سنگينيه ديگه , نه؟ مثل اينه که با کلي چمدون و ساک بخواهي پياده بري ..دلم مي خواد همه شونو بريزم کنار....يه جا کرايه کنم بريزمشون اون تو ...اونوقت يه کوله بردارم و راه بيفتم ...فقط چند تا از عزيتريناشون با خودم ببرم...چند تا که دلتنگيمو باز کنه ...سر حالم بياره , بخندونتم!
...

ماهی:

يه سيستمهايي هست من اسمشون رو گذاشتم self destructive
مثال: من افسرده‎ که مي‎شم زياد مي‎خورم. من زياد که مي‎خورم چاق مي‎شم. من چاق که مي‎‎شم افسرده تر مي‎شم. من افسرده تر که مي‎شم زيادتر مي‎خورم....
اين پروسه اينقدر ادامه پيدا مي کنه که يا من بترکم يا دقمرگ بشم.
...
پشت ويترين مغازه‎هه يه شورت مردونه ديدم مارکش "فرويد" بود.
اينم آخر و عاقبت حرفاي بي‎ناموسي زدن در زندگي. پند بگيرين.
...

پاگرد:

صبح يک روز بهاری بر حسب اتفاق، قوی ترين مرد دنيا
از کنار زيبا ترين زن دنيا گذشت.
مرد آسمان را نگاه می کرد، زن زمين را،بی توجهی به
هم، از يکديگر دور شدند.
...
- ابراهيم گناهکار نبودی ؟
- چرا بودم !
- پس چگونه آتش سرد شد؟
- گناهم بسيار سنگين بود ،
آتش خجل شد.
...

هیچ نظری موجود نیست: