امشب حال خيلی خوبی دارم. بعد از مدت ها دوباره آرام شده ام. انگار که از زير يک فشار خرد کننده بيرون آمده باشم. خوش حالی عجيبی دارم که برای خودم هم توجيه پذير نيست. چيزی شده؟ نه!
حس می کنم می دانم بايد چه کنم. حس می کنم از يک خواب خوش سنگين برخاسته ام. حس می کنم هنوز می شود زندگی کرد. قشنگ می شود. حس می کنم راه را تا اين جا درست آمده ام و دليلی ندارد که پشيمان باشم. حس می کنم هنوز می توانم دوست بدارم. خيلی مهم است همين. حس می کنم بزرگ شده ام ...
حالا ديگر آدم ها را يک جور ديگر نگاه می کنم. ياد گرفتم که خوب نگاه کنم. بشناسم. بپذيرم. دعوا کنم. راحت باشم. گول نخورم. بخندم. خيلی وقت بود که اين قدر خالص نخنديده بودم که امشب خنديدم. خيلی وقت بود اين همه، همه چيز را دوست نداشتم ...
خوابم گرفته. ديگر بروم. می دانم که امشب راحت تر از هميشه خواهم خوابيد. آرام. آرام. آرام. خدايا چه حال خوبی دارم ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر