دوشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۲

نمی دونم شما هم اين جوری شدين يا نه ولی حس می کنم انگار چند سال پيش ها زندگی يه جورايی آسون تر و قشنگ تر از الانش بود. بهانه های خوش بودن و خوشی کردن خيلی راحت تر پيدا می شد و آدم اين قدر سخت گير نبود تو روابطش و به طور کلی تو زندگيش.

الان که فکر می کنم، می بينم اون وقتا، مثلا تا همين چهار پنج سال پيش که هنوز دانشجو بودم، چه قدر شور و حال داشتم و چه قدر کارای مختلف می کردم. با دوستام همه ش بيرون بوديم، تو سر و کله ی هم می زديم، می رفتيم يه فيلم می ديديم تا دو روز بعدش خوش بوديم، حس و حال کار سياسی کردن، نشريه درآوردن، با ملت بحث کردن داشتيم، دسته جمعی کوه می رفتيم، آواز می خونديم، مسخره بازی در می آورديم ...

اون وقتا شايد بشه گفت، زندگی مون چارچوب خاصی نداشت به اون معنا. يعنی اون جوری نبود که طبق يه سری قالب های از پيش تعيين شده حرکت کنيم. وقت زياد تلف می کرديم ولی عوضش واقعا خوش بوديم. از ته دل. يه جورايی انگار اون وقتا راحت می تونستيم بخنديم ...

حالا ولی انگار خنديدن يادمون رفته. چی بايد بشه که اون حس خوبه به وجود بياد. اونم تازه خيلی به ندرت. از ديد آدم هايی که از بيرون به زندگی آدم نگاه می کنن، شايد چهره ی امروزيش معقول تر و منظم تر و روحساب تر باشه ولی گور بابای همه ی اين چيزا. من اگه لدت نبرم از زندگی، اگه اين چيزای معمولی راضيم نکنه، حالا چه فايده که کارم خوب باشه، خوب پول دربيارم و خوب بتونم خرج کنم؟

يادش به خير سال اول دانشگاه، همه ی فکر و ذکرم اين بود که يه کارايی کنم که اون قدر پول داشته باشم باهاش بتونم هر روز با تاکسی برم دانشگاه و برگردم، ناهارها برم چشمک( يه رستورانی که اون روزا پاتوق شده بود) و مجله فيلم هر ماه رو بخرم. يادمه وقتی می رفتم تو کتاب فروشی هميشه حسرت به دل يه سری کتاب ها می موندم که چرا پول ندارم بخرم شون. يادمه يه بار هر چی پول تو جيبم بود کتاب خريدم و مجبور شدم تا خونه مون دو ساعت راه رو پياده برگردم ...

ولی با همه ی اينا واقعا بهم خوش می گذشت. راضی بودم قشنگ از زندگيم. با آدم ها راحت دوست می شدم و راحت باهاشون می جوشيدم. شصت و هفت هزار جور دوست مختلف داشتم. از مذهبی خفن گرفته تا متال باز تير! از فمينيست دو آتيشه گرفته تا ضد زن های اساسی ...

تازگی ها ولی سخت می تونم با يه آدم جديد دوست بشم. اون دوستای قبلی هم خيلی هاشون رفتن، خيلی هاشون رو هم احساس می کنم که الان اين قدر دنيا هامون با هم متفاوت شده که ديگه توش دوستی خيلی معنا نمی ده. زندگيم حول يه سری روابط محدود و آدم های محدود شکل گرفته. هيجانش کم شده انگار. خيلی سخت بهم خوش می گذره ...

البته خب الان يه چيزاييش هم خوبه. الانا ديگه هر کتابی که بخوام می تونم بخرم. دوستام کم شدن ، ولی اونايی که موندن واقعا برام ارزشمندن و باهاشون واقعا راحتم. تئاترم رو می رسم کار کنم و اين خيلی خوبه. اين وبلاگه هست و وقتايی مث الان که دلم می گيره می تونم بيام توش چيز بنويسم. يه سری دوست خيلی خوب هم اين جا پيدا کردم که هر روز می خونم شون! ولی ...

وای بسه ديگه! چه قدر غر زدم!! حوصله خودم سر رفت!!!

هیچ نظری موجود نیست: