چهارشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۲

بالاخره علی رغم مخالفت های شديد اللحن مامان خانوم گرامی، امروز در يک اقدام شجاعانه!دو تا کتاب خونه خريدم.

مامانم اولش که کتاب خونه ها رو ديد، يه يک ساعتی باهام قهر کرد، ولی بعدش که ديد نه، انگار اين سياستش فايده نداره، شروع کرد به غر زدن و از اون موقع تا حالا که دارم اين ها رو می نويسم ماشاالله يه نفس مشغوله! محور عمده ی مباحثش هم همون طور که اطلاع دارين به اين سوال اساسی ختم می شه که چرا من زن نمی گيرم!!!

اصولا اين مامانم ديگه خطرناک شده! چند روز پيش ها موقع نهار بهم اعلام کرد که تا اطلاع ثانوی، اهم برنامه هاش زن دادن منه و از اين به بعد اين قدر به جونم غر می زنه تا خسته بشم و برم زن بگيرم. (نکه تا حالا کم گير می داد!). بعدش هم طی يک التيماتوم اساسی فرمود :

يا تا مهربا يکی از همين دخترا که دور و برت هستن!!! (متاسفانه وی از اعلام نام ايشان خودداری کرد!برام جالب بود بدونم منظورش کيا بودن) يا هر کس ديگه ای که خودت می خوای ازدواج می کنی! يا بايد با هر کی من می گم ازدواج کنی!

بعدش هم اضافه کرد:

خودم برات دو سه تا دختر خوب در نظر گرفتم. يکی شون که دختر يکی از هم کارامه پزشکه و چه دختر خوبی هم هست، اون يکی هم که نوه ی خانوم [...] ئه دندون پزشکه، خيلی هم آروم و خانومه، يکی ديگه هم هست که ...

و بعد که ديد من دارم هار هار می خندم، بی چاره حسابی لجش گرفت و گفت:

حالا بخند عطا خان! حالا بذار مهربياد!

و بعد گذاشت رفت و من واقعا موندم برای مهر چه برنامه ای می تونه داشته باشه. خدا رو شکر هنوز تا مهر وقت زياده و اميدوارم تا اون موقع يادش بره.

اما جا به جايي اين همه کتاب هم مصيبتيه واقعا. يه دو ساعتيه که شروع کردم ولی چون خسته شدم، گفتم بيام يه سر وبلاگ بنويسم که هم شما رو در جريان امور قرارداده باشم و هم خودم يه استراحتی کرده باشم. به هر حال اميدوارم که تا صبح تموم شه، هر چند که شک دارم واقعا!

خُب! من فعلا برم به بقيه کار ها برسم. اخبار آخرين تحولات رخ داده در منطقه رو فردا به استحضارتون می رسونم.

هیچ نظری موجود نیست: