خُب دل آدم وقتی می گيره، می گيره ديگه، کاريش نمی شه کرد ...با خودت می گی :" می رم يه چيز شاد بنويسم، يه چيز قشنگ". اما دلت که گرفته باشه ، می بينی فقط می تونی بيای اين جا و غر بزنی ...
اين جور حالت هام رو دوست ندارم. نمی خوام اين جوری باشم، ولی هستم. گاهی اوقات خيلی ساده، شايد خيلی مسخره حتی، ناراحت می شم و دلم می گيره. خودم می دونم شايد خيلی منطقی نباشه ولی ...
می دانی
تو می دانی
که مرا
سر باز گفتن کدامين سخن است ...
کلمه ها توی سرم می چرخن ولی حس انتخاب شون را ندارم. دلم يک موسيقی خوب می خواد، يه موسيقی ای که حجم داشته باشه مثل مارش عزای هندل يا يه چيزی که غم باشه توش و آدم رو با خودش ببره، مثلا يه آواز تو گوشه ی دشتی ...
تا دور چشم مست او
جای می از نای سبو
خون کرده در پيمانه ها
بشنو ز ساز قصه گو
سوز دل من مو به مو
در پرده ی افسانه ها ...
شجريان که شروع می کنه به خوندن، يه کم بهتر می شم. با خودم فکر می کنم همينه ديگه، پا شو به جای دپ زدن برو به کارات برس. "مگه قرار نيست 30 تا سوال ديگه برای آزمون طرح کنی؟ مگه نمی خواستی برای تبعيدی ها موسيقی انتخاب کنی؟" ...
اما حالش رو ندارم. حال هيچ کاری رو ندارم يعنی الان. باشه برای فردا. باشه برای بعد. خيلی هنر کنم الان اينه که برم بگيرم بخوابم. خُب دل آدم وقتی می گيره، می گيره ديگه، کاريش نمی شه کرد ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر