برای تو ... که بخوانی، زيبایی هايش را دوست داشته باشی و بدی هايش را فراموش کنی ...
... يه سيگار ديگه روشن کردم. آخری ش بود. اون روز بايد سه کارتنی سيگار کشيده باشم. آخرش بيدارش کردم. منظورم اينه که بقيه ی عمرم رو که نمی تونستم اون جا بشينم. تازه می ترسيدم پدر مادرم مچم رو بگيرن و پيدام کنن، می خواستم اقل کم قبل از گير افتادن يه سلامی به فيبی کرده باشم. واسه ی همين بيدارش کردم.
خيلی راحت بيدار می شه. يعنی لازم نيست آدم داد بزنه و اينا. کافيه رو تخت کنارش بشينی و بگی:«فيبی بيدار شو.» بعدش جانمی جان، بيدار می شه.
تا بلند شد گفت: « هولدن!» دستش رو دور گردنم حلقه کرد. خيلی با محبته. منظورم اينه که خيلی. گاهی زيادی با محبته. همچين بوسيدمش و گفت:« کی برگشتی خونه؟» خيلی خوش حال بود برگشتم. معلوم بود ...
****************************************
... گفت ديگه از دستت عصبانی نيستم.
«می دونم. زود باش. الان راه ميفته.»
بعد يه دفعه منو بوسيد. بعد دستش رو دراز کرد و گفت :«بارون مياد. می خواد بارون بياد.»
«می دونم.»
بعد يه کاری کرد که محشر بود. دستش رو کرد تو جيبم و کلاه قرمز شکارم رو درآورد گذاشت سرم.
پرسيدم: «تو نمی خوايش؟»
« يه مدتی می تونی بذاری سرت.»
«باشه. حالا بدو راه می افته جا می مونی ها. نمی تونی سوار اسب خودت بشی.»
ولی يه مدت خودش رو معطل کرد. ازم پرسيد: « جدی گفتی؟ ديگه نمی ری؟ بعدش جدی می خوای برگردی خونه؟»
گفتم:« آره.» جدی هم می گفتم، بهش دروغ نگفتم. بعدش واقعا رفتم خونه. گفتم: «زود باش. داره راه ميفته.»
دويد و رفت يه بليط خريد و به موقع رسيد به چرخ و فلک. بعد يه دور کامل چرخ و فلک رو دور زد و رسيد به اسبش و بعدش سوار شد. برام دست تکون داد. منم براش دست تکون دادم.
پسر عين چی بارون می اومد. عين سطل می ريخت پايين، به خدا قسم. همه ی مادر پدر ها دويدن رفتن زير سقف چرخ و فلک وايسادن تا مث موش آب کشيده نشن ولی من يه مدت طولانی همون طوری رو نيمکت نشستم. همه جام حسابی خيس شد، مخصوصا گردن و شلوارم. کلاهم خوب جلوی بارون رو می گرفت ولی باز هم حسابی خيس شدم، ولی عين خيالم نبود.
يه دفعه، از اون جوری که فيبی با چرخ و فلک می چرخيد خوش حال شدم. راستش نزديک بود از زور خوش حالی بزنم زير گريه، يا جيغ بکشم. نمی دونم چرا. به خاطر اين بود که سوار چرخ و فلک بود و با اون بارونی آبی ش خيلی خوشگل شده بود. ای خدا، دلم می خواست تو هم اون جا بودی ...
ناتور دشت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر