دوشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۲

از وبلاگ پسر خاله ام نيما:

من رو پای کی بودم؟

تو عيد ما رفته بوديم کرمان همراه خانواده ی خاله م اين ها با دو ماشين. صبح زود می خواستيم حرکت کنيم به طرف بم. قرار شد بابای من که اهل زود از خواب بلند شدن نيست و مامانم اين ها، با يه ماشين برن، ما سحرخيزها! هم با يه ماشين. شوهر خاله م پشت فرمون بود، پسر خاله م عطا جلو نشسته بود و من و خاله م هم عقب بوديم. من سرم رو پای خاله م گذاشته بودم و خوابيده بودم. پسر خاله م هم جلو خوابيده بود.

وسط راه شوهر خاله م نگه داشت. خاله م که ديد شوهر خاله ام خسته شده، خواست که پشت فرمون بشينه ... همين وقت ها بود که من حس کردم که جام بازتر شده و حسابی گرم خواب بودم.

يه ۲۵ کيلو متری حرکت کرديم. بعد من و عطا با صدای خاله م که می گفت:«بلند شيد ببينيد چه درختای قشنگی»، از خواب بيدار شديم. عطا که داشت يکی از اين درخت ها رو نگاه می کرد در امتداد نگاهش، چشمش به عقب ماشين افتاد. يه دفعه با يه قيافه ی خفن شگفت زده، گفت:« مامان، بابا کوش؟!!!»

من چشم هام رو مالوندم ديدم ای دل غافل!! شوهر خاله م نيست! گفتم چرا اين قدر جام باز شده بود ها!! حالا اين وسط خاله م می گفت خوب اون جاها رو نگاه کنيد حتما هست. انگار شوهر خاله م سوزنه که ما نمی بينيمش!! آخه سه تا آدم گنده نبايد توی ماشين بفهمن يکی ازشون کم شده؟!! حالا من و عطا خواب، خاله م چی؟! بعدش هم، آخه من نبايد بفهمم چرا يکی بغلم بوده، الان نيست؟!!

خلاصه برگشتيم و شوهر خاله م رو در حالی که داشت کنار خيابون قدم می زد به همراه يک شيشه آب که برای دبليو سی برداشته بود يافتيم!

شوهر خالم می گفت:«من وسط دبل يو سی بودم که صدای ماشين رو شنيدم. اومدم ديدم ماشين روشن شد و رفت. منم برگشتم و کارم رو تموم کردم!!!»

خاله م هم می گفت :«تقصير خودته! نگفته هوس می کنی بری دبليو سی. من ديدم تو پياده شدی، بعدش صدای بسته شدن در ماشين رو شنيدم و رفتم. تازه من وسط راه باهات حرف هم زدم! ديدم جواب نمی دی، فکر کردم حتما خوابی!! بهت گفتم نگاه کن اين طوفان شن رو چه جالبه

خلاصه کلی خنديديم!!!

هیچ نظری موجود نیست: