وقتی برمی گشتم ايران، رديف پشتی ما توی هواپيما، يه خانمی نشسته بود با دو تا بچه ی کوچيک. يه پسر حدودا شش ساله و يه دختر کوچولوی دو سه ساله. وسط های راه که مامانه خوابش برده بود، پسره يه دفعه تصميم گرفت که از قفسه ی بالای سرش که ساک شون رو گذاشته بودن، يه چيزی برداره.
پسره قدش کوتاه بود و با اين که رو نوک انگشتای پاش بلند شده بود، دستش درست به ساک نمی رسيد. يه کم تلاش کرد، بعد انگار که حوصله اش سر رفته باشه، يه دفعه گرفت ساکه رو کشيد و ... ناگهان ساکه و هر چيزی که توش بود ريخت پايين رو سر دوست من و خواهر کوچولوی خودش.
دوست من که بنده خدا خواب بود با بارش اجسام مختلف بر سر و کله اش يه هو از خواب پريد و دختر کوچوله هم که چند تا چيز ميز کوچولو بهش خورده بود، دادش در اومد که: « دادشی دردم اومد.» و بغضش گرفت.
پسره که هول شده بوده بود، تند تند چيز ميزها رو جمع کرد و به خواهرش گفت: « ببخشيد. خودش افتاد!» و يه جور خيلی قشنگی خواهرش رو ناز کرد. بعد ... دختره برگشت، برادرش رو نگاه کرد و خيلی آروم گفت: « داداشی، می خواستی منو کتک بزنی؟»
وای، اين قدر کودکانه، ناز و قشنگ اين جمله رو گفت، که کم مونده بود بپرم يه ماچ گنده اش کنم ... خدايا چرا اين قدر بچه ها نازن؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر