بعضی وقتی که خواب می بينم بعدش هيچ چی يادم نمياد. بعضی وقتا هم مث ديشب، حتی همه ی جزئيات هم يادم می مونه ... خواب عجيبی بود ... خوابی که از ديشب تا حالا بدجوری ذهنمو مشغول کرده ...
خواب ديدم که توی ماشين من بوديم. من خون دماغ شده بودم و تو داشتی رانندگی می کردی. مه سنگينی توی جاده بود و خيلی آروم می روندی. شب بود. دور و برمون انگار جنگل بود. يه جايی بود مثلا مث جاده ی عباس آباد اما يه حسی داشتم که انگار ايران نيست اين جا. شايد به خاطر اين که روسری سرت نبود. يه پليور سفيد پوشيده بودی و شلوار جين. راستی موهات رو هم کوتاه کرده بودی. دوست نداشتم. گفتی: « چند دقيقه ديگه می رسيم». نمی دونستم کجا داريم می ريم. جلو رو خوب نمی شد ديد. مه نمی ذاشت چيز زيادی ديده بشه. خيلی جدی بودی. می خواستم بپرسم کجا داريم می ريم اما ترسيدم فکر کنی خيلی گيجم. حواست به رانندگيت بود و اصلا منو نگاه نمی کردی. فکر کردم ديوونه ای که فکر می کنی خوشگل نيستی ... با پشت انگشت سبابه ام گونه ات رو نوازش کردم. هيچ چی نگفتی. هيچ چی. يه دفعه ديدم که اشک تو چشمات جمع شد ... و گريه کردی ... بيرون هنوز مه بود ...
بعد ... از خواب پريدم و ديگه خوابم نبرد ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر