آن طرف خيابان
امروز داستان آن طرف خيابان نوشته ی جعفر مدرس صادقی که امسال جايزه ی ادبی يلدا تو زمينه ی انتخاب بهترين داستان کوتاه برد رو خوندم و خيلی خوشم اومد. اگه وقتشو داشته باشين، به خوندنش می ارزه. يه قسمتش رو می ذارم اين جا:
... هر وقت نشسته بود پای منقل، اگر کسی تلفن می زد، می گفت «دستم بنده». محبوبه که می نشست کنارِ دستِ او، گوشی تلفن را بر می داشت و می گذاشت دمِ گوشش. چون که استاد آن قدر دستش بند بود که حتا فرصت نداشت گوشیِ تلفن را بردارد و آن وقت استاد به هر کسی که آن طرفِ خط بود و کاری داشت، می گفت «دستم بنده» و می گفت « مهمان دارم» و بعد، محبوبه گوشی را می گذاشت سرِ جاش. حالا هم، درست در همين لحظه، يک نفر کنارِ دستِ او نشسته است و گوشی را چسبانده است دمِ گوشِ او تا او توی دهنیِ گوشی بگويد «دستم بنده» و بگويد « مهمان دارم» و بعد که گوشی را گذاشتند، هر دو تا به ريشِ آن که آن طرفِ خط بود بخندند. استاد هميشه دوست داشت پای منقل که می نشست، يک نفر کنار دستِ او نشسته باشد. يک نفر دختر خوشگل مُشگل و تر گل ورگل. هر که می خواهد باشد. فقط دختر باشد و خوشگل مُشگل باشد و خوش ناز و ادا باشد، تا استاد همان طور که مشغول است قُربان صدقه اش برود و دستی به سر و گوشش بکشد. فقط همين. استاد فقط تا همين حد می آيد جلو. فقط تا حد لاس زدن و دستمالی کردن ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر