چهارشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۲




...

[ آليسون دستش را روی سر کليف می‌گذارد و متفکرانه او را نوازش می‌کند.]

آليسون: پس می‌گی خبر حاملگيمو بهش بدم؟

کليف: اگه صلاح می‌دونی بهش بگو.

[جيمی وارد می‌شود و با کنجکاوی ولی بدون هيچ‌گونه توجهی به آن‌ها می‌نگرد. آن‌ها هر دو از حضور او آگاهند، اما اصلا به روی خود نمی‌آورند و در آغوش يکديگرند. جيمی به طرف مبل راحتی می‌رود و کنار آن‌ها می‌نشيند. يک روزنامه برمی‌دارد و آن را بررسی می‌کند. کليف همان‌طور که آليسون سرش را به صورت او چسبانده است،‌ نگاهی به جيمی می‌اندازد.]

کليف: بالاخره اومدی؟ کجا بودی بچه پررو؟

جيمی: تنِ لش خوب می‌دونی کجا بودم. [ بدون اين‌که به آليسون نگاه کند.] دستت چه‌طوره؟

آليسون: چيز مهمی نبود، خوبم.

کليف:اون خوشگله نه؟

جيمی: تو که به نظر می‌رسه اين‌جور فکر می‌کنی.

[ کليف و آليسون نگاهی از روی محبت به هم می‌اندازند.]

کليف: اصلا سر در نمی‌آرم که اين بدبخت چرا زن تو شده؟

جيمی: فکر می‌کنی اگه زن تو شده بود خيلی واسه‌ش بهتر می‌شد؟

کليف: من تيکه‌ی او نيستم، مگه نه؟

آليسون: خودمم درست نمی‌دونم چه‌جور مردی تيکه‌ی منه!

جيمی: اصلا چرا شما دو تا با هم نمی‌خوابين و کارو تموم نمی‌کنين؟

آليسون: انگار داره جدی می‌گه.

جيمی: آره که جدی می‌گم ...

قسمتی از نمايش‌نامه‌ی با خشم به ياد آر

هیچ نظری موجود نیست: