شنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۳

يه روز من و انتلکت کوچه‌مون

شايد بدترين، ‌احمقانه‌ترين و چرت و پرت‌ترين کتابی باشه که تو عمرم ديدم! مثلا خير سرش يه مجموعه داستانه اما ...

بهتره همين داستان يه روز من و انتلکت کوچه‌مون رو بذارم اين‌جا بفهمين چی می‌گم:

وقتی صورتشو سياه کرد و از تو شيشه پريد بين روده‌های شل و ول سرخابی، دست گنده سفيد را که ديد برداشت و يکی از سوراخ دماغ‌هاشو باد کرد و دست فرو کرد توی اون و بعد هوس سيراب شيردون کرد و و تو کله‌پزی يک دسته موی چرب و سياه رو از تو کاسه‌ش کشيد بيرون و از تو گوش‌هاش رد کرد و جست زد تو گاز فندک، از تو آتش خودش را وارونه کرد و يکی از موهاش آتش گرفت و با فللينی لبو خوران ياد اون روزی افتادند که هلاک از گرما يکی از موهای چربشو ليس می‌زد و يکيش رو هم برای روز مبادا گذاشت پشت گوشش و لنترانی بار هم می‌کردند و بعد از فاين‌کات فرقشو کج باز کرد و افتاد رو مبل کنار من، وقتی برگشتم با بِره‌ی رو زانوم خفش کنم، ديگه نبود.

راستی نويسنده‌ی کتاب هم نوشين فخيم هست اسمش.

۱ نظر:

Unknown گفت...

سلام دوست عزیز. من خیلی وقت هست که دنبال یک نسخه از این کتاب هستم و حتی با انتشاراتش هم تماس گرفتم اما نتونستم پیداش کنمو الان اتفاقی به این پست شما برخوردم. شما هنوزم این کتاب رو دارید؟؟