پنجشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۳

ماجراهای من و داداشم!

پدر و مادرم يه چند روزی رفتن مسافرت و من و برادرم مونديم خونه. ( من فقط يه برادر دارم که اسمش محمده. خواهر هم متاسفانه ندارم.) برادرم کلا پسر خيلی آروميه و می‌شه گفت هميشه سرش تو کار خودشه و آزارش به مورچه هم نمی‌رسه. اين‌روزا هم تو خونه اطراق کرده و داره از الان برای امتحان فوق‌ليسانس سال ديگه درس می‌خونه.

ديشب از سر شب من داشتم برای خودم سوال طرح می‌کردم، اونم تو اتاق خودش مشغول درس خوندن بود. حدودا ساعت هشت و نيم بود که يه‌دفعه حس کردم صدای به هم خوردن در خونه اومد. پرسيدم :« محمد داری جايی می‌ری؟» جواب داد: « الان ميام. دارم می‌رم از انباری رُب بيارم.»

راستش اون‌موقع اون‌قدر غرق طرح سوال بودم که خيلی فکر نکردم رُب حالا اين می‌خواد چی‌کار شبی. آخه برادرم برخلاف من کلا با غذا و اينا ميونه‌ش خوب نيست. يعنی خيلی کاری به کار غذا نداره و معمولا شبا که مامانم صداش می‌کنه برای شام، مياد شامش رو هر چی که باشه آروم و بدون نق و بهونه می‌خوره و برمی‌گرده سر درس و کارش. بر خلاف من که مدام غُر می‌زنم که اين چرا نمکش کمه؟ چرا کدو درست کردی؟ چرا ماست موسير نداريم؟ و کلا گير زياد می‌دم.

يه توضيحی هم بدم که من يه سری غذاهای ساده رو مثل نيم‌رو، کباب تابه‌ای، کتلت و کشک‌بادمجون و اينا رو بلدم درست کنم، اما چون معمولا حوصله‌م نمی‌گيره از اين کارا کنم ، تا ببينم غذا نداريم خونه، سريع زنگ می‌زنم از بيرون غذا بيارن. برادرم هم که نديده بودم تاحالا از نيم‌رو بالاتر چيزی درست کنه و اصولا اگه شام نخوره هم خيلی براش خيالی نيست.

خلاصه، من ديشب همين‌جور که تو اتاقم مشغول به طرح سوال بودم، گاهی حس می‌کردم داره از بيرون صدای تلق تولوق مياد، اما حسش نبود برم ببينم چه خبره. با خودم فکر می‌کردم لابد اين محمده داره برای خودش يه کارايی می‌کنه ديگه.

گذشت تا اين‌که حدودای ساعت ده من ديگه گشنه‌م شد. گوشی رو برداشتم که زنگ بزنم پيتزا بيارن، گفتم قبلش از محمد هم بپرسم اون چی می‌خوره؟ رفتم اتاقش گفتم: « می‌خوام زنگ بزنم پيتزا بيارن. تو چه پيتزايی می‌خوری؟» که محمد در کمال آرامش و با خونسردی تمام و بدون اين‌که حتی سرش رو از رو کتابش بلند کنه گفت: « نمی‌خواد زنگ بزنی. من زرشک‌پلو با مرغ درست کردم»

آقا من رسما کف کردم. يعنی اصلا هزار سال ديگه‌ام باورم نمی‌شد که داداشه بلد باشه از اين کارا هم بکنه. يعنی اصلا به قيافه‌ش نمی‌خورد از اين کارا کنه.

رفتم تو آشپزخونه ببينم اين راست می‌گه يا نه که ديدم اوووه ... برنج دم کرده به چه خوبی و مرغ درست کرده و زرشک و سالاد و دو نوع ژله! ( ژله‌ها رو که ديدم ديگه واقعا داشتم شاخ درمی‌آوردم. ) و خلاصه يه سفره‌ی کامل چيده!

گفتم نکنه مهمونی چيزی دعوت کرده و اين تهيه تدارک رو واسه اون ديده. ( البته احتمالش رو در حد صفر می‌دونستم اما خُب احتمال زرشک‌پلو با مرغ درست کردنش رو هم قبلا در حد صفر می‌دونستم و الان اين پيش‌آمد رخ داده بود!) پرسيدم : «‌ محمد کسی قراره بياد خونه؟ » گفت : « نه. برای خودمون درست کردم. » گفتم: « چی شده اين‌همه غذا درست کردی؟ برنج و مرغ و ...؟ » گفت: « هوس کرده بودم. »! منم ديگه هيچ‌چی نگفتم!!

به هر حال ديشب به لطف آقا داداش گلمون يه زرشک‌پلو با مرغ اساسی به همراه سالاد و ژله‌ی اضافی زديم تو رگ.

اما هنوز که هنوزه، خداييش من تو کف اين کار ديشبش موندم. يعنی موندم اين اصلا کِی و از کجا ياد گرفته برنج دم کنه و ژله درست کنه و اينا. خلاصه اين‌که قبلا می‌دونستم داداش همچين عجيبی دارم، اما نمی‌دونستم ديگه تا اين حد عجيب و غيرقابل پيش‌بينيه

هیچ نظری موجود نیست: