پنجشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۳

می‌گم: مامان؟ چه‌قدر احتمال می‌دادی بابا زنده بمونه؟
مادرم می‌گه: ۱۰ درصد. فوقش ديگه ۲۰ درصد.

و پدرم برخلاف بيشتر دوستاش زنده موند و جون سالم از جنگ به در برد. بعد از ۹۶ ماه حضور در جبهه‌های جنگ.

يه آلبومی داره پدرم که هميشه ته کمده. عکس‌های جبهه. دوستا، نخل‌‌ها، جنازه‌ها ... مامانم می‌گه: چيه؟ مايه‌ی دل‌غشه! بذار همون ته کمد باشه.

من اما گاهی نگاش می‌کنم. هر کدوم از عکس‌های دسته جمعی که می‌بينی، شک نداشته باش که تعداد مرده‌هاش بيشتر از زنده هاست: اين سرهنگ فلانی بود تو عمليات فلان شهيد شد. اين سربازمون بود. شمالی بود. ترکش خمپاره خورد شهيد شد. اين ...

بابام از جبهه خيلی حرف نمی‌زنه. يعنی تقريبا اصلا حرف نمی‌زنه. چی بشه که يه چيزی بگه: يه سنگر درست کرده بوديم با گونی و جعبه آرپی‌جی و چادر برزنت. بعد که رفتيم توش خدابيامرز صفايی گفت اين‌جا رو نيگا! و يه عقرب گنده نشون داد. اون‌ورتر يه عقرب ديگه. اون‌ورتر عقرب سوم. اومديم از سنگر بيرون. پنج دقيقه بعد يه خمپاره دقيقا خورد رو سنگر. اگه اون تو بوديم الان مرده بوديم.

پدرم دو بار ترکش خورده و مجروح شده اما هيچ‌وقت اينو هيچ‌جا نگفته و فکر می‌کنم اگه بدونه الان من دارم می‌گم، خوشش نياد. هيچ وقت هم نرفت بگه من جانبازم.

می‌گم: اون‌جا همه معتقد بودن؟ يعنی از روی اعتقاد می‌جنگيدن؟ می‌خنده و می‌گه: اون‌جا که ما بوديم که همه رو اگه ول می‌کردی فرار می‌کردن. می‌گم: بسيجی‌ها پس چی؟ می‌گه: ما تو ارتش بوديم. بسيجی اون‌جا نبود. می‌گم: يعنی هيچ‌کی نبود که اعتقاد داشته باشه و بخواد شهيد شه و اينا؟ می‌گه: چرا. چندتايی بودن که همه‌شون‌ هم شهيد شدن.

پدرم عضو گارد جاويدان بوده زمان شاه. مربی کوهستان و جزء نيروهای مخصوص. مادرم اول انقلاب همه‌ی عکس‌هايی که پدرم تو دربار و با شاه داشت رو پاره کرد، به جز يکی. پدرم وقتی فهميده بود عکس‌ها پاره شده، اولش حسابی کفری شده بوده اما بعدش به مادرم گفته: باز خوبه اقلا يکيشو نگه داشتی ...

هنوز که هنوزه پدرم از شاه با احترام ياد می‌کنه. نمی‌دونم الان‌‌ها هم شاه رو دوست داره يا نه اما می‌دونم که يه جنبه‌هايی از شاه رو ديده و می‌بينه که ما نمی‌بينيم. يادمه پاسخ به تاريخ رو که خوند، يه جمله بيشتر نگفت: خدا بيامرز مرد بزرگی بود با اين‌که اشتباهاتی هم داشت. پدرم اين‌روزا مشغول خوندن کهن‌ديارا است که خاطرات فرح پهلويه و دايیم سفارشی براش از آمريکا فرستاده.

مادرم می‌گه: جنگ برای ما خيلی سخت گذشت. مثل يه کابوس. من اما چيز زيادی يادم نمياد. يادمه که بيشتر وقتا پدرم نبود و هر وقت که ميومد چه‌قدر من خوش‌حال می‌شدم. يادمه مادرم نصفه شبا که فکر می‌کرد من خوابم، يواشکی گريه می‌کرد. يادمه پدرم يه بار از جبهه چتر منور آورد و من چه‌قدر ذوق کردم و چه‌قدر باهاش به دوستام پُز دادم. يادمه که از خونه‌ی خودمون رفتيم پيش مادربزرگم اينا و مدتی اون‌جا زندگی کرديم ...

يه بار پدرم نصفه شب داد زد و از خواب بيدار شد. همه‌مون ترسيده بوديم. ازش که پرسيديم چی شده؟ اون موقع هيچ‌چی نگفت. اما بعدها گفت که کابوس جنگ رو داشته می‌ديده.

می‌گم: بابا، هنوزم خواب جنگ رو می‌بينی؟ می‌گه: خيلی کم‌تر از گذشته. می‌گم: هيچ‌وقت جبهه که بودی به عراقی‌ها تير شليک کردی؟ مکثی می‌کنه و می‌گه: مسئوليت من جوری نبود که خودم مستقيم تير بزنم.

پدرم زمان شاه قهرمان مسابقات تيراندازی بوده. يه جعبه داره که الان مدالاش توشه. بعد از انقلاب اما ديگه تو مسابقات شرکت نکرد. می‌گم: بابا چرا ديگه تو مسابقات شرکت نکردی؟ می‌گه: آدم بايد يه دليلی برای شرکت کردن داشته باشه.

بعد از جنگ پدرم شد مسئول ميدون تير پادگان لشگرک. می‌گفت: سربازای اين دوره يه شتر هم نمی‌تونن از ۵ متری بزنن!

يادمه گاهی باهاش می‌رفتم پادگان. سربازا تير می‌انداختن، بعدش سيبل‌هارو می‌آوردن تا پدرم نمره بده بهشون. پدرم هم سيبل‌ها رو نگاه نکرده، همين‌جور تصادفی بهشون نمره‌ی قبولی می‌داد. می‌گفتم: بابا؟ چرا از رو سيبل‌هاشون بهشون نمره نمی‌دی؟ می‌گفت: اگه از رو سيبل نمره بدم همه‌شون تجديد دوره می‌شن!

جنگ، جنگ، جنگ ... نمی‌دونم چرا، ولی پدر و مادرم با اين‌که با تموم وجودشون جنگو حس کردن، ترجيح می‌دن در موردش صحبت نکنن. اين روزا، وقتی که بحث حمله‌ی آمريکا به ايرانه، هردوشون از ته دل از خدا می‌خوان هيچ جنگی ديگه رخ نده. می‌گن: جنگ چيز خيلی بديه. خيلی ...

هیچ نظری موجود نیست: