پسر: راستی ديروز عصر بهت زنگ زدم موبايلت خاموش بود.
دختر: آره، رفته بودم سينما.
[چند ثانیه به سکوت میگذرد. پسر انگار ناراحت شده اما سعی میکند نشان ندهد.]
پسر: سينما؟ اِ چه فيلمیرو؟
دختر: مهمانِ مامان.
پسر: خُب خوب بود حالا؟
دختر: اِی. بد نبود. البته همچين چنگی هم به دل نمیزد.
پسر: اتفاقا من هم میخواستم برم اين فيلمه رو. کاش به من میگفتی داری میری.
دختر: ديگه پيش اومد. ديروز عصر با بچهها يه دفعه تصميم گرفتيم بريم.
پسر: با کيا؟
دختر: بچههای شرکت.
[چند لحظه سکوت.]
پسر: [خيلی آرام] خوبه ...
[چند لحظه سکوت.]
دختر: چيزی شده؟
پسر: نه ... فقط فکر میکردم اين فيلمو با هم میريم میبينيم.
[چند لحظه سکوت.]
دختر: میگم که، يهدفعهای شد.
پسر: خُب میتونستی يه زنگ به منم بزنی.
دختر: تو مگه سر کار نبودی؟
پسر: باشه ولی اگه زنگ میزدی میاومدم.
دختر: آخه تو که بچههای شرکت ما رو نمیشناسی.
پسر: میدونی چيه؟ ... [حرفش را میخورد.]
دختر: چی؟
پسر: هيچچی ... ولش کن.
دختر: نه، حرفتو بزن!
پسر: پسرای شرکتتون هم بودن؟
دختر: آره خُب.
[چند لحظه سکوت.]
پسر: حدس میزدم.
دختر: [انگار که از حرف پسر ناراحت شده] من منظورتو نمیفهمم. چیمیخوای بگی؟
پسر: چيز مهمی نيست.
دختر: چرا اتفاقا هست. منظورت چی بود پرسيدی «پسرای شرکتتون هم بودن» ؟
پسر: ولش کن.
دختر: نه. ولش نمیکنم. حرفت بهم برخورد.
پسر: جالبه. به جای اينکه به من بر بخوره به جنابعالی برخورده.
دختر: من چی گفتم يا چیکار کردم که به تو برخورده؟
[چند لحظه سکوت.]
پسر: مگه ما با هم دوست نيستيم؟
دختر: دوست چرا. خُب؟
پسر: مگه قرار نبود مهمانِ مامان رو با هم بريم ببينيم؟
دختر: نه. کی قرار شد؟
پسر: هفتهی قبل من نگفتم مهمانِ مامانِ مهرجويی اومده يه روز بريم ببينيم تو هم گفتی باشه؟
دختر: آره ولی قراری نذاشتيم.
پسر: آره قرار قطعی نذاشتيم ولی فکر میکردم با هم میريم اين فيلمو میبينيم. حالا تو اومدی میگی ديروز با بچههای شرکتتون رفتی. من حق دارم ناراحت بشم يا نه؟
دختر: نمیدونم واللا!
پسر: لااقل میتونستی يه زنگ بهم بزنی.
[سکوت طولانی]
پسر: نمیخوای چيزی بگی؟
[دختر ساکت است.]
پسر: من فکر میکنم اين وضعيت رو ديگه نمیشه ادامه داد.
دختر: منم همينطور ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر