ندانی، شادمانتری!
داشتم يه نگاهی به کتاب مقدس، عهد عتيق، میانداختم، رسيدم به بخشی که مربوطه به سقوط انسان به زمين و خوردن همان ميوهی ممنوعهی معروف:
مار از همهی حيواناتی که خداوند به وجود آورد، زيرکتر بود. روزی نزد زن آمده به او گفت: «آيا حقيقت دارد خدا شما را از خوردن ميوهی تمام درختان باغ منع کرده است؟»
زن در جواب گفت: «ما اجازه داريم از ميوهی همهی درختان باغ بخوريم، بهجز ميوهی درختی که در وسط باغ است. خدا امر فرموده است که از ميوهی آن درخت نخوريم و حتی آن را لمس نکنيم وگرنه میميريم.»
مار گفت: «مطمئن باش نخواهيد مرد! بلکه خدا خوب میداند زمانی که از ميوهی آن درخت بخوريد، چشمان شما باز می شود و مانند خدا میشويد و میتوانيد خوب را از بد تشخيص دهيد.»
آن درخت از نظر زن زيبا آمد و با خود انديشيد: «ميوهی اين درخت دلپذير، میتواند خوشطعم باشد و به من دانايی بخشد.» پس از ميوهی درخت چيد و خورد و به شوهرش هم داد و او نيز خورد. آنگاه چشمان هر دو باز شد و از برهنگی خود آگاه شدند؛ پس با برگهای درخت انجير برای خود پوششی درست کردند.
عصر همان روز، آدم و زنش، صدای خداوند را که در باغ راه میرفت شنيدند و خود را لابهلای درختان پنهان کردند. خداوند آدم را ندا داد: «ای آدم، چرا خودت را پنهان میکنی؟»
آدم جواب داد: «صدای تو را در باغ شنيدم و ترسيدم، زيرا برهنه بودم؛ پس خود ذا پنهان کردم.»
خداوند فرمود: «چه کسی به تو گفت برهنهای؟ آيا از ميوهی آن درختی خوردی که به تو گفته بودم از آن نخوری؟»
آدم جواب داد: «اين زن، که يار من ساختی، از آن ميوه به من داد و من هم خوردم.»
...
آنگاه خداوند به زن گفت: «درد زايمان تو را زياد میکنم و تو با درد فرزند خواهی زايید. مشتاق شوهرت خواهی بود و او بر تو تسلط خواهد داشت.»
سپس خداوند به آدم فرمود: «چون گفتهی زنت را پذيرفتی و از ميوهی آن درختی خوردی که به تو گفته بودم از آن نخوری، زمين زير لعنت قرار خواهد گرفت و تو تمام ايام عمرت با رنج و زحمت از آن کسب معاش خواهی کرد ... تا آخر عمر با عرق پیشانیات نان خواهی خورد و سرانجام به همان خاکی بازخواهیگشت که از آن گرفته شدی؛ زيرا تو از خاک سرشته شدی و به خاک هم برخواهی گشت.»
***
جالب نيست؟ خدا به دروغ! به آدم و زنش میگه که اگه از اين ميوه بخورين يا حتی اگه لمسش کنين! میميرين. (دقت کنين اين خدايی که تو همهی دينها يکی از برزگترين سفارشهاش اينه که دروغ نگين، خودش رسماً داره اينجا دروغ میگه!)
چرا؟ چون انگار خدا درواقع نمیخواسته انسان به دانايی دست پيدا کنه. حالا شايد بشه اينو دو جور تحليلش کرد:
اول اينکه خدا نمیخواسته آدم هم به قدرتی مثل خودش دست پيدا کنه و باهاش يه جورايی شريک شه. ( داستان پرومته رو هم که میدونين: «پرومته، آتش رو که تا اون موقع موهبتی الهی بود، به انسان داد و به همين خاطر خدای خدايان، زئوس مجازاتش کرد و به يه کوه زنجيرش کرد و يه عقاب هم مامور کرد که هر روز بياد جگر مدام رويندهی پرومته رو بخوره.» اينجا هم درحقيقت خدای خدايان علاقهای نداشته اصلاً که انسان در بخش از قدرت اون حتی شريک شه.)
و دوم اينکه شايد خدا میدونسته که دانايی فقط باعث رنج انسان میشه (رنجی که اونقدر عميقه که به دونستنه نمیارزه.) و چون انسان رو دوست داشته، نمیخواسته که اين رنجو ببره.
اما اگه دانايی باعث رنج میشده، يعنی خدا هم از دانايی خودش رنج میکشيده آیا؟ و حالا اگه برفرض انسان رو دوست داشته، چرا اومد و وقتی ديد به ميوهی درخت دانايی دست پيدا کرده، پروندهش رو برد شورای امنيت! و يه سری تنبیهها و تحريمها برای اون و زنش درنظر گرفت؟ نکنه چون میخواست بهشون بفهمونه که: ثمرهی هر نوع آگاهی يه جور رنجه و بهتره اينو از همين الان بفهمين و بدونين که از اين به یعد، هم به همون انداره که آگاهیتون بيشتر میشه، رنجتون هم افزايش پيدا میکنه؟
حالا بهنظر شما، با وجود همهی اينها، بهتره آدم ندونه و در عوض راحت و سرخوش باشه يا اينکه آگاهی رو با وجود همهی رنج و عذابی که به همراهش مياره، انتخاب کنه؟ کدوم واقعاً مهمتره؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر