دلم برای مادر تنگ شده است. به مادربزرگم میگفتیم مادر. مادر مادرم. آخرین بار توی بیمارستان دیدمش. بیست و چند روز قبل از اینکه بمیرد. بعد از کلاسهایم، حدود هفت شب، رفتم بیمارستان جم که ببینمش. وقت ملاقات نبود. نگهبان را هر طور که بود راضی کردم تا بگذارد بروم ببینمش. حالش خوب نبود اما با همان حال بلند شد و برایم یک پرتقال پوست گرفت و اصرارکرد که بخورم. میگفت من از کار همهی نوههایم سردرمیآورم به جز تو. چهکار میکنی؟ معلمی؟ مهندسی؟ اهل تئاتری؟ چرا زن نمیگیری؟
مادر را خیلی دوست داشتم. بخش بزرگی از کودکیم پیش او گذشت. پدرم جبهه بود و مادرم سر کار و من هر روز تا سه پیش مادر میماندم. اگر میدانستم آن بار آخرین بار است، حتمن میماندم و پرتقال را تا تهش میخوردم اما حالا فقط حسرت آن شب با من مانده است. از مادر خداحافظی کردم تا بروم پیش دختری که این روزها هیچ جایی در زندگیم ندارد. مسخره است.
گاهی وقتها مثل الان دلم برای مادر خیلی تنگ میشود اما کاریش نمیشود کرد. دلتنگی یک چیز قلنبهی ناجوری است که توی سینهات جمع میشود و رهایت نمیکند. دلتنگی برای آدم مرده درمان ندارد.
مادر را خیلی دوست داشتم. بخش بزرگی از کودکیم پیش او گذشت. پدرم جبهه بود و مادرم سر کار و من هر روز تا سه پیش مادر میماندم. اگر میدانستم آن بار آخرین بار است، حتمن میماندم و پرتقال را تا تهش میخوردم اما حالا فقط حسرت آن شب با من مانده است. از مادر خداحافظی کردم تا بروم پیش دختری که این روزها هیچ جایی در زندگیم ندارد. مسخره است.
گاهی وقتها مثل الان دلم برای مادر خیلی تنگ میشود اما کاریش نمیشود کرد. دلتنگی یک چیز قلنبهی ناجوری است که توی سینهات جمع میشود و رهایت نمیکند. دلتنگی برای آدم مرده درمان ندارد.
۱ نظر:
دیشب بود داشتم فکر می کردم که پدرم چه قدر شکسته شده، به این که چه قدر همه چیز ظرف مدت کوتاهی می تواند تغییر کند و عوض شود. به این که اگر جلورفتن زمان و بزرگ تر شدن من، به قیمت پیر شدن پدرم بود، چه قدر دوست داشتم که هرگز به دنیا نمی آمدم.
کوچک تر که بودم، وقتی این فکرا می آمد سراغم، آخرش با این فکر آرام می شدم که خدا خیلی من رو دوست داره... هیچ وقت نمی گذاره من این غم ها را ببینم، بفهمم.
ولی حالا می بینم، می فهمم و سکوت می کنم.
ارسال یک نظر