سه‌شنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۳

روزای بدیه. یعنی خیلی بد. رسما سگ شدم و مدام دارم پاچه می‌گیرم. اصلا حالم سر جاش نیست. ارتباطم با آدمای دور و برم به حداقل خودش تو کل تاریخ زندگیم رسیده. فکرای عجیب غریب ولم نمی‌کنه. می‌ترسم.

این وسط فقط وقتایی که به آخرش فکر می‌کنم حالم بهتر می‌شه. به این‌که یه سال دیگه چه‌قدر احتمالا حالم بهتر از الانه. به این که اون موقع لابد دیگه یه طوری شده دیگه.

زندگی خیلی مسخره شده اما این امید لعنتی هنوز هست و نمی‌ذاره دخل آدم بیاد. خیلی خنده‌داره وقتی می‌بینم الان چه‌قدر دپم ولی دو هفته دیگه ممکنه چه‌قدر شنگول باشم.

خدایا تمومش کن ...

یکشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۳

جمعه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۳

فردا روز دیگری است
بد و خوبش را نمی‌دانم
فقط می‌دانم که فردا را هیچ‌گاه فراموش نخواهم کرد
هستی که؟

پنجشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۳

بعضي چیزا اون‌قدر واضحن، که از شدت وضوح، آدم حتی بعد یه مدت طولانی هم ممکنه نبینه‌شون. مثلا یه شیشه‌ای که خیلی تمیز باشه این‌ جوریه.

بعضی رفتارهای آدما هم اون‌قدر واضحن، که از شدت وضوح، آدم حتی بعد یه مدت طولانی هم ممکنه متوجه‌شون ‌نشه.

مهم اینه که وقتی سرت خورد به شیشه و درد گرفت، اول یاد بگیری که یه راهی پیدا کنی با این درد کنار بیای و دوم یاد بگیری دفعه‌ی بعدی چشمتو بیشتر باز کنی ...

سه‌شنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۳

و من فکر می‌کنم هنوز
می‌شود
آسمان را دوست داشت
و زمين را
و آدم‌ها را ...

دوشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۳

می‌دونی، بعد از مدت‌ها، امشب حس خوبی دارم و يه مقدارش بدون هيچ تعارفی به خاطر توئه.

ممنونم ...

پی‌نوشت:
از ماشينت که پياده می‌شدم، گفتی باز هم با هم حرف بزنيم ... خواستم بگم چرا که نه!!؟


یکشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۳

مکزيکو سيتی- 20 اکتبر ۱۹۶۸ - بازی‌های المپيک




قهرمان مسابقات دو ماراتن وارد استاديوم می‌شود. تماشاچيان از جای خود بلند می‌شوند. پس از طی آخرين مترها، قهرمان از خط پايان می‌گذرد. تماشاچيان به شدت او را تشويق می‌کنند. نور فلاش عکاسان بر چهره‌ی قهرمان نقش می‌بندد. مهم‌ترين مسابقه‌ی المپيک به پايان می‌رسد اما ...

کيلومترها دورتر جان استفان آکواری شرکت کننده‌ی تانزانيايی در حال دويدن است. او به سختی گام برمی‌دارد. در واقع بهتر است بگوييم می‌لنگد. زانويش به شدت آسيب ديده است و از آن خون بر بانداژی که روی آن بسته شده است جريان دارد، اما او هم‌چنان می‌دود ...

در ابتدای مسابقه آکواری به زمين می‌‌‌خورد و زانويش زخم عميقی برمی‌دارد. با توجه به اين حادثه او هيچ شانسی برای برنده شدن در مسابقه ندارد. پای آکواری بانداژ می‌شود. پزشک مسابقات می‌خواهد او را به بيمارستان ببرد. او بايد مسابقه را رها ‌کند، اما او می‌خواهد بدود ...

همه‌ی شرکت‌کنندگان از خط پايان می‌گذرند. تماشاچيان رفته رفته استاديوم را ترک می‌کنند. جان استفان آکواری تا انتهای مسير فاصله‌ی فراوانی دارد اما او هنوز ادامه می‌دهد ...

پس از حدود يک ساعت از زمانی که آخرين شرکت کننده‌ از خط پايان عبور کرده، آکواری تازه وارد استاديوم می‌شود. لنگان لنگان مترهای آخر را نيز می پيمايد. اندک تماشاچيان حاضر در استاديوم او را تشويق می‌کنند. آکواری از خط پايان عبور می‌کند ...

خبرنگاران به او نزديک می‌شوند: « با توجه به اين مصدوميت شديد، چرا به دوِيدن ادامه دادی در حالی که می‌دانستی هيچ شانسی برای برنده شدن نداری؟» آکواری به آرامی پاسخ می‌دهد:« کشورم مرا به اين‌جا نفرستاده که پس از طی بيشتر از ۱۱۰۰۰ کيلومتر، فقط مسابقه را شروع کنم. کشورم مرا به اين‌جا فرستاده‌ که مسابقه را به پايان برسانم.»

پی‌نوشت:

از ف بيگانه که مرا با آکواری آشنا کرد تشکر می‌کنم. به قول او، امروزه مردمان بسياری آکواری را می‌شناسند، اما فقط عده‌ی محدودی نام قهرمان ماراتن آن دوره از مسابقات را به خاطر می‌آورند ...

سه‌شنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۳

خطاب به خدا و چرا من می‌ترسم

و باز امروز يه لحظه، اون دلهره‌ی وحشتناک اومد سراغم و تا آخر شب ولم نکرد ...

باش!
خواهش می‌کنم ...

دوشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۳



آرش ميراسماعيلی و ورزشکار اسرائيلی پرچم‌های کشورهای‌شان را در مراسم افتتاحيه‌ی بازی‌های المپيک حمل می‌کنند. ميراسماعيلی به دليل سياست‌های جمهوری اسلامی در به رسميت نشناختن اسرائيل، از مسابقه با ورزشکار اسرائيلی خودداری کرد.

عکس از حسن سربخشيان ــ آسوشيتدپرس

شنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۳

يه روز من و انتلکت کوچه‌مون

شايد بدترين، ‌احمقانه‌ترين و چرت و پرت‌ترين کتابی باشه که تو عمرم ديدم! مثلا خير سرش يه مجموعه داستانه اما ...

بهتره همين داستان يه روز من و انتلکت کوچه‌مون رو بذارم اين‌جا بفهمين چی می‌گم:

وقتی صورتشو سياه کرد و از تو شيشه پريد بين روده‌های شل و ول سرخابی، دست گنده سفيد را که ديد برداشت و يکی از سوراخ دماغ‌هاشو باد کرد و دست فرو کرد توی اون و بعد هوس سيراب شيردون کرد و و تو کله‌پزی يک دسته موی چرب و سياه رو از تو کاسه‌ش کشيد بيرون و از تو گوش‌هاش رد کرد و جست زد تو گاز فندک، از تو آتش خودش را وارونه کرد و يکی از موهاش آتش گرفت و با فللينی لبو خوران ياد اون روزی افتادند که هلاک از گرما يکی از موهای چربشو ليس می‌زد و يکيش رو هم برای روز مبادا گذاشت پشت گوشش و لنترانی بار هم می‌کردند و بعد از فاين‌کات فرقشو کج باز کرد و افتاد رو مبل کنار من، وقتی برگشتم با بِره‌ی رو زانوم خفش کنم، ديگه نبود.

راستی نويسنده‌ی کتاب هم نوشين فخيم هست اسمش.

چهارشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۳

اين ديالوگا رو امروز تو یه کافی‌شاپ شنيدم:

پسر به دختر: تو يه اسب معمولی بودی يا کاريم می‌کردی؟

دختر به پسر: نه من حرف نمی‌زدم!
دو تا کلاغ خريدم
می‌دمش به تو

یکیشون منم
یکیشون تو

...

سه‌شنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۳

حس عجيبی دارم ... می‌دانيد؟ انگار قرار باشد اتفاق مهمی رخ دهد. حرف‌ها را نمی‌فهم ... يک‌سال ديگر ... می‌روم ... می‌مانم ... ‌نمی‌دانم. کجا می‌روم؟ چه می‌کنم؟ دور می‌زنم. بی‌سرزمين‌تر از باد ... آهنگ‌های شش و هشت ... مهمان مامان تئاتره بی‌سواد؟

فرار ... مثل هميشه ... ترس ... شک ... شک ... شک ... وای از دست اين دختره ... يک ... دو ... سه ... خالی ... ترس ... خسته شدم ... رتبه ۱۵۰۰ ... آفرين ... عادت می‌کنيم ... عادت می‌شويد ... بابا جواد ... تو آذری تو آتيشی ... جِی‌لو ... رتبه ۱۵۰۰۰ ... گند زدی که ... ديريديديد ... ديريديديد ...

پس چرا من عادت نمی‌کنم؟

دوشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۳

چند تا خبر بدم و سريع برم:

حسين پناهی مرد.
امروز دوشنبه است.
دهقون عروسی شد!
ديشب خواب يک گراف از مرتبه‌ی ۱۲ ديدم که چهار تا از راساش ايزوله بود.
عادت می‌کنيم را خوندم.
از اين دختره داره خوشم مياد با اين نوشته‌های نابغانه‌ش!!
دهنم داره رسما سرویس می‌شه بس که اين روزا کارم زياد شده.
مهمان مامان را هنوز نديده‌ام.
دلم آب‌هويج می‌خواد!
مونيکا بلوچی خوشگل است، حامله باشد يا نباشد!!!
من [...]

پی‌نوشت:
[...] را به ميل خود پر کنيد!

سه‌شنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۳

شايد آدم احمقی باشم يا شايدم هنوز بزرگ نشده باشم به اندازه‌ی کافی ... نمی‌دونم ... يعنی واقعا نمی‌دونم ... اما ... هنوز ... ترجيح می‌دم اگه به يه چيزی معتقدم ...يعنی اگه واقعا بهش معتقدم و درباره‌ش فکر کردم ... زيرش نزنم ...

پی‌نوشت:

از اين سوال احمقانه و چندش‌آور "کاريم کردی يا نه؟" حالم به هم می‌خوره ...