در ستايش خاتمی
در عاشقی گريز نباشد به سوز و ساز
استادهام چو شمع
مترسان ز آتشم
عشق دردانه است و من غواص و دريا میکده
سر فرو بردم در آنجا
تا کجا سر بر کنم؟
خاتمی را دوست داشتم، هنوز هم اگر دروغ نگويم دوستش دارم. هنوز هم وقتی حرفهای گذشتهاش را میشنوم، آنجايی که بغض گلوی خاتمی را میگيرد، هنوز، بعد از چهار سال، اشک در چشمانم حلقه میزند.
خاتمی مثل من و ما فکر نمیکند. خاتمی خوب عمل نکرد. خاتمی فرصتهای خوبی را از دست داد. خاتمی رئيسجمهور خوبی نبود. خاتمی نتوانست آن چه در ذهنش بود پيش ببرد و آن چه در ذهن ما بود حتی بسيار فراتر از آن بود اما:
خاتمی را دوست دارم. بهخاطر صداقتش، بهخاطر احساساتش، بهخاطر اينکه آدم خوبی بود و هست. بهخاطر شرافتش. بهخاطر آنکه دروغ نگفت. بهخاطر اينکه قدرت او را فاسد نکرد. بهخاطر اين که نگاه تحقيرآميز به مردم نداشت و رو در روی مردم قرار نگرفت. بهخاطر آنکه بسيار در حقش جفا شد و هيچ نگفت. بهخاطر اين که مظلوم بود. بهخاطر اينکه انسان بود و انسان باقی ماند ...
بسياری از مردم میگويند خاتمی مردم را گول زد. خاتمی همه را بازی داد. هشت سال بازی داد. بسياری از مردم سرخورده شدهاند. مردم حق دارند. مردم آزادی میخواهند، رفاه میخواهند، امنيت میخواهند، آرامش میخواهند اما هيچکدامشان، هيچکداممان خود را لحظهای جای خاتمی نگذاشتهايم و نمیگذاريم.
خاتمی هم مثل ما يک آدم است. يک آدم با توانايیهای محدود يک آدم. يک آدم با تمام نقاط و قوت ضعف همهی آدمها. او هم مثل هر آدم ديگر فشار را فقط تا حدی میتواند تحمل کند. او هم مثل هر آدم ديگری اشتباه میکند، عصبانی میشود، خسته میشود، سرخورده میشود. خاتمی را در جایگاه خودش بسنجيم. از خاتمی انتظار يک قهرمان نداشته باشيم.
روزهای آينده میگذرد و خاتمی ديگر رئيسجمهور ما نيست. ديگر کسی نيست که به او نق بزنيم، به او فحش دهيم، همهی تقصيرها را گردنش بياندازيم، دروغگويش بخوانيم، خائنش بدانيم ... روزهای آينده میگذرد و ديگر کسی که رئيسجمهور ما است، خاتمی نيست.
هشت سال با خاتمی گذرانديم. هيجانزده شديم، شاد شديم، خنديديم، اميدوار شديم، نگران شديم، ترسيديم، نااميد شديم، سرخورده شديم، گريه کرديم، بزرگ شديم ... حالا ديگر خاتمی نيست. خاتمی را برای اشتباهاتش میبخشم، دوستش دارم و از او بهخاطر همهی خوبیهايش تشکر میکنم ...
در عاشقی گريز نباشد به سوز و ساز
استادهام چو شمع
مترسان ز آتشم
عشق دردانه است و من غواص و دريا میکده
سر فرو بردم در آنجا
تا کجا سر بر کنم؟
خاتمی را دوست داشتم، هنوز هم اگر دروغ نگويم دوستش دارم. هنوز هم وقتی حرفهای گذشتهاش را میشنوم، آنجايی که بغض گلوی خاتمی را میگيرد، هنوز، بعد از چهار سال، اشک در چشمانم حلقه میزند.
خاتمی مثل من و ما فکر نمیکند. خاتمی خوب عمل نکرد. خاتمی فرصتهای خوبی را از دست داد. خاتمی رئيسجمهور خوبی نبود. خاتمی نتوانست آن چه در ذهنش بود پيش ببرد و آن چه در ذهن ما بود حتی بسيار فراتر از آن بود اما:
خاتمی را دوست دارم. بهخاطر صداقتش، بهخاطر احساساتش، بهخاطر اينکه آدم خوبی بود و هست. بهخاطر شرافتش. بهخاطر آنکه دروغ نگفت. بهخاطر اينکه قدرت او را فاسد نکرد. بهخاطر اين که نگاه تحقيرآميز به مردم نداشت و رو در روی مردم قرار نگرفت. بهخاطر آنکه بسيار در حقش جفا شد و هيچ نگفت. بهخاطر اين که مظلوم بود. بهخاطر اينکه انسان بود و انسان باقی ماند ...
بسياری از مردم میگويند خاتمی مردم را گول زد. خاتمی همه را بازی داد. هشت سال بازی داد. بسياری از مردم سرخورده شدهاند. مردم حق دارند. مردم آزادی میخواهند، رفاه میخواهند، امنيت میخواهند، آرامش میخواهند اما هيچکدامشان، هيچکداممان خود را لحظهای جای خاتمی نگذاشتهايم و نمیگذاريم.
خاتمی هم مثل ما يک آدم است. يک آدم با توانايیهای محدود يک آدم. يک آدم با تمام نقاط و قوت ضعف همهی آدمها. او هم مثل هر آدم ديگر فشار را فقط تا حدی میتواند تحمل کند. او هم مثل هر آدم ديگری اشتباه میکند، عصبانی میشود، خسته میشود، سرخورده میشود. خاتمی را در جایگاه خودش بسنجيم. از خاتمی انتظار يک قهرمان نداشته باشيم.
روزهای آينده میگذرد و خاتمی ديگر رئيسجمهور ما نيست. ديگر کسی نيست که به او نق بزنيم، به او فحش دهيم، همهی تقصيرها را گردنش بياندازيم، دروغگويش بخوانيم، خائنش بدانيم ... روزهای آينده میگذرد و ديگر کسی که رئيسجمهور ما است، خاتمی نيست.
هشت سال با خاتمی گذرانديم. هيجانزده شديم، شاد شديم، خنديديم، اميدوار شديم، نگران شديم، ترسيديم، نااميد شديم، سرخورده شديم، گريه کرديم، بزرگ شديم ... حالا ديگر خاتمی نيست. خاتمی را برای اشتباهاتش میبخشم، دوستش دارم و از او بهخاطر همهی خوبیهايش تشکر میکنم ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر