جمعه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۴

پيش‌نهاد برای خواندن کتاب:

رويای تبت
نوشته‌ی فريبا وفی
نشر مرکز
چاپ اول، ۱۳۸۴
۱۷۵ صفحه


شيوا بلند شو که گند زدی. هميشه من گند می‌زنم، اين‌دفعه نوبت توست. کی باور می‌کرد شيوای متين و معقول اين کار را بکند. يک لحظه انگار همه جلوی فلاش دوربين خشکمان زد. حالا می‌فهمم که همه يک‌جور تعجب نمی‌کنند. جاويد صورتش جمع شد انگار تنگش گرفت و چيزی نمانده بود اختيارش را از دست بدهد. مامان چشم‌هايش دو دو می‌زد و به نوبت به من و تو نگاه می‌کرد که مطمئن شود اشتباه نديده است. من لباس محلی بلندی پوشيده بودم و در همان حالتِ ايستاده، مانده بودم مثل عروسک‌هايی که توی شيشه‌ی استوانه‌ای در نمايش‌گاه‌های محلی می‌گذارند، با دست‌های باز و نگاه مات. از ديگران چيزی يادم نمی‌آيد. توده‌ی متحرکی بودند که از فاصله‌ی دور احساس می‌شدند. ولی آن سکوت غافل‌گيرکننده‌ را هنوز هم احساس می‌کنم. مهمان‌ها به‌سرعت دهانشان را بستند تا بهتر ببينند.

تعجبم از اين است که چه‌طور توانستی آن همه چشم مراقب را ناديده بگيری. تو که چشم‌های زندگی‌ات بيشتر از هر کس ديگری بود و لابد به تلافی آن همه چشم بود که يک‌دفعه کور شدی و در صورتت يک‌جور شادی رها شده نشست، يک‌جور نشاط آرام و بی‌نقص. پوست صورتت برق می‌زد و گوش‌ات انگار به موسيقی ديگری غير از آن‌چه همه می‌شنيديم بود. اين حالت را خوب می‌شناسم. حالتی است که زن عاشق دارد وقتی که به رخت‌خواب مرد مورد علاقه‌اش می‌رود، حالت کرختی نرم و هوشيار بدن. همان‌جا فکر کردم همه‌ی زن‌ها ذاتا اين حالت را می‌شناسند حتی اگر آن را سال‌های سال پنهان کنند و يا شانس اين را نداشته باشند که اجرايش کنند، بعضی‌ها برای تمام عمر و برای تو به مدت شانزده سال.

تو و جاويد مثل دو راهب که برای انجام مراسم کهنه‌ای آماده می‌شوند، به اتاق خواب می‌رفتيد. شايد هم برای روشن کردم شمع می‌رفتيد که اگر يلدا و نيما نبودند باور دومی آسان‌تر بود. در طول روز نشانی از رد و بدل عاشقانه يا هم‌دستی محرمانه‌ای که نشان‌دهنده‌ی کاری مشترک و لذت‌بخش بين شما باشد، ديده نمی‌شد. جاويد از آن مردهايی نبود که توی آش‌پز‌خانه گيرت بياورد و خودش را از پشت به تو بچسباند و تو از آن زن‌هايی نبودی که به بهانه‌ی برداشتن چيزی خم شوی و خوشت بيايد گردی سينه‌هايت از آن بالا ديده شود. کاری که فروغ می‌کرد و اهميت نمی‌داد تخت سينه‌اش مثل چرم کهنه‌ای است که بعضی کفاشی‌ها از ديوار آويزان می‌کنند.

مامان می‌گفت: «روزی که شيوا با جاويد رفت باورمان نشد به ماه‌عسل می‌رود. فکر کرديم لابد مثل هميشه به مسابقه‌ی واليبال می‌رود.»

...

هیچ نظری موجود نیست: