جمعه، تیر ۰۳، ۱۳۸۴

چند نوشته‌ی دل‌نشين و آرام در اين روزهای اضطراب:


باغ بی‌برگی:
همان پیراهن کوتاه سفید با گل‌های ریز خاکستری تنش بود. خودش را روی مبل انداخت و دامنش بالاتر رفت و پاهای تپل سفیدش بیشتر معلوم شد. گفت بیا رژیم بگیریم. گفتم باشد فقط رژیمش کمونیستی نباشد ...


زن روزهای ابری:
... مامان خانم تنبل! من ديگه ظرف نمی‌شورم! اگرم بشورم قابلمه‌ها رو نمی‌شورم. اگرم شستم عمرا زودپز رو بشورم! اگرم شستم ديگه خداوکيلی درشو خودت بشور! خاک‌برسر آن‌قدر سوراخ‌سمبه داره که آدم هر چی می‌شوره بازم يه ورش کثيفه ...


ليتيوم:
جان من یک دقیقه رد حسی سعدی رو بگیرید. بینید آدم باید چه‌قدر چت‌مغز باشه که بشینه نصیحت بنویسه؛ پایینش هم شعر بگه ((((((((((((((((:

به افتخارش بیاید همه یک نصیحت بنویسیم پایینش هم شعر بگیم.


گل‌خونه:
... از سر اجبار تنها زندگی کردن اون‌قدر چیزی بلدم که از گشنگی نمیرم. اما با هنر من مهمون نمی‌شه دعوت کرد. کته بلدم (که خُب می‌تونی توش رب یا شوید یا از اینا بریزی که تنوع داشته باشه) و نیم‌رو و املت (انواع و اقسام) و استیک (اگه دستگاهش باشه که خوب البته هنری نیست) و رست‌بیف و مرغ هم بلدم بپزم. تازگی ها هم کوزه جون برنج دم کردن یادم داده ... آهان پاستا هم بلدم (ماکارونی دم‌کردنی نه ها!) ... کلا شانسی که آورده‌ام اینه که هر دوست‌پسری این‌جا داشتم خودش کلی اهل پخت‌وپز و خانه‌داری بود و توقعی از من نداشت. منم اون گوشه یه غذایی می‌خوردم و ظرفاش رو می‌شستم و همه شادیم ...

هیچ نظری موجود نیست: