سیو چند ساله بهنظر میرسد. پيراهن مشکیاش را روی شلوارش انداخته است؛ انگشتر عقيق دستش کرده؛ ريشهايش نامرتب است و پوستر احمدینژاد را دور تا دور پيکانش چسبانده است. بنزينم را که میزنم؛ به شوخی و برای آنکه سر صحبت را باز کنم؛ میگويم:
__ خوب حال میکنين با اين کانديدای خوشتيپتونها!
سراپايم را برانداز میکند. تیشرت آبی پوشيدهام؛ شلوار جين و صندل. خيلی جدی نگاهم میکند و میگويد:
__ آره که حال میکنيم. شما با چی حال میکنين که روزای آخر جولون دادنتونه؟
از نگاه ترسناکش که انگار پر از نفرت است میترسم. چيزی نمیگويم. سوار ماشينش که میخواهد بشود دوباره برمیگردد و میگويد:
__ همين روزها شما بچهقرتیها رو جمعتون میکنيم از تو خيابون ... هشت سال الکی صبر نکرديم.
...
من از زمانی که قلب خود را گم کرده است میترسم
من از تصویر بیهودگی این همه دست
و از تجسم بیگانگی این همه صورت میترسم
من مثل دانشآموزی
که درس هندسهاش را
دیوانهوار دوست میدارد تنها هستم
و فکر میکنم ...
و فکر میکنم ...
و فکر میکنم ...
و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی میشود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر