دوشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۴

برای پوپک گل‌دره و آرامشش

هميشه يک ساعت زودتر از شروع نمايش می‌آمد. کمی تمرين بدن و بيان و بعد برای خودش می‌رفت يک گوشه آرام می‌نشست و تمرکز می‌کرد. خيلی آرام بود. خيلی آرام. خيلی مهربان. خيلی دوست‌داشتنی. نقش را هر چه‌قدر هم کوچک بود؛ جدی می‌گرفت و سعی می‌کرد بهترين نمايشش را روی صحنه داشته باشد.

فکر می‌کنم سال ۷۵ بود. نمايش « می‌خواستم يک دل باشم، يک دل » را اول در تئاترشهر و بعد تالار فارابی اجرا داشتيم. نمايشی نوشته‌ی طلايه رويایی و کارگردانی مجيد گياه‌چی. پوپک گل‌دره نقش مادر را داشت و ما نقش‌هايی ديگر. خيلی آرام به گروه اضافه شد. حضورش هميشه هم‌سان با آرامش بود؛ بيشتر درون‌گرا بود و البته گاهی هم شيطان می‌شد و چه دل‌نشين.

قبل از اين‌که وارد گروه شود؛ شخصيت شناخته‌شده‌ای بود؛ همه از مجموعه‌ی ساعت خوش می‌شناختندش. وقتی نقش را پذيرفت؛ بسيار جدی و حرفه‌ای عمل کرد. بسيار متواضع هم‌چنين. با همه مهربان بود. زود با آدم اُخت می‌شد ولی شخصيتی جدی داشت طوری که می‌ترسيدی يا بهتر است بگويم به‌خودت اجازه نمی‌دادی با او شوخی بی‌مزه کنی!

اولين تئاترم را که روی صحنه بردم؛ پوپک نيز برای تماشايش آمد. کاری بود به اسم « بازی با مهره‌های سياه » که خودم نوشته و کارگردانی کرده بودم. باورم نمی‌شد که برای تماشای کارم آمده باشد. بعد از کار با هم حرف زديم. هنوز حرف‌هايش يادم هست ...

هنوز خنده‌هايش يادم هست. خبر را تازه شنيدم. الان توی کما است. نه روز است که توی کما است. باز هم آرام. باز هم متين. مثل هميشه. خبر را که خواندم؛ عرق سرد بر پيشانيم نشست. پوپک گل‌دره؟ همان آدم آرام، مهربان و دوست‌داشتنی؟

کاری از دست من برنمی‌آيد. از ته قلبم آرزو می‌کنم که برگردد. خيلی حيف است. خيلی. می‌خواهم به شيوه‌ی خودم برايش دعا کنم: خدايا! اگر هستی که هستی؛ اگر می‌شنوی که می‌شنوی؛ کمکش کن. خواهش می‌کنم. دخترک آرام حالا روی تخت خوابيده است. کاری کن که بيدار شود ...

هیچ نظری موجود نیست: