سه‌شنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۴

خانه‌ی من کجا است؟
يادداشت‌های سفر به ارمنستان و گرجستان



سفر آغاز می‌شود؟


نمی‌دانم چرا ولی انگار آيه نازل شده که هميشه‌ی خدا قبل از هر کدام از مسافرت‌هايم يک اتفاقی بيفتد که حس سفر را به‌طور کامل از من بگيرد. روزهای قبل از سفر روزهای خوبی برايم نبود اصلا. مشکلات شخصی يک طرف، مصاحبه‌ی دانشگاه هنر هم ـ که نمی‌دانم بايد بگويم متاسفانه يا خوش‌بختانه! ـ در آن قبول شده بودم؛ و دقيقا افتاده بود به روزهای سفر من، طرف ديگر.


اول تصميم گرفتم برای مصاحبه بمانم و به بچه‌ها هم گفتم؛ اما بعد ديدم ماندن در تهران با آن شرايط و حس و حال برايم سخت است و بايد هر جور که شده حال و هوايم را عوض کنم. قيد دانشگاه سراسری را زدم و راهی شدم و چه کار خوبی هم کردم!


جمع هفت نفره‌ی ما هم در اين يکی دوماهه آرام آرام کم شد و دست‌آخر به چهار نفر رسيد. قرار شد عصر چهارشنبه نهم شهريور با ماشين من راه بيفتيم. چهارشنبه من از هفت‌ونيم صبح تا سه بعدازظهر کلاس داشتم؛ به همين‌خاطر مجبور بودم سه‌شنبه شب ساکم را ببندم و با لباس و وسايل سفر بروم مدرسه. شاگردها هم به گمانم بيشترشان دوزاری‌شان افتاد که من دارم می‌روم.


شيشليک يا کباب‌برگ؟ مسئله اين است!


ساعت تقريبا چهارونيم بود که بالاخره همه دور هم جمع شديم و تهران را به مقصد تبريز ترک کرديم. اتفاق جالبی که در شب اول افتاد مربوط بود به جريان شام خوردنمان در رستوران هتل سولماز شهر ميانه. حدودهای ساعت ده شب بود که رسيديم به ميانه و چون گشنه‌مان شده بود؛ تصميم گرفتيم شام بخوريم. تميزترين جايی که آن دوروبرها پيدا کرديم؛ رستوران هتل سولماز شهر ميانه بود.


برای شام سه تا شيشليک سفارش داديم و يک کباب‌برگ. پيش‌خدمت که غذای‌مان را آورد؛ چهار پرس کباب‌برگ برايمان آورد با اين تفاوت که يکی از ديس‌ها گوجه هم داشت. بعد خيلی شيک و با لهجه‌ی ترکی پرسيد: « کباب‌برگ؟» به اين معنی که کدام‌ شما کباب‌برگ می‌خواهد. ما هم فکر کرديم خُب لابد يکی از اين کباب‌برگ‌ها برای ميز ما است و بقيه برای ميزهای ديگر. فرهاد گفت:« بله » و پيش‌خدمت ديسی را که کباب‌برگ و گوجه داشت؛ جلوی فرهاد گذاشت و سه ديس ديگر را جلوی ما! هامون گفت:« ببخشيد آقا ما شيشليک می‌خواستيم. » که پيش‌خدمت با اعتماد به‌نفس فراوان گفت: « اين‌ها شيشليک هستن ديگه! » و بعد چون ما خيلی با تعجب و گيج‌منگانه نگاهش کرديم؛ غذای فرهاد را نشان داد و سپس ادامه داد: « ببينيد! اين کباب‌برگه، اين‌ها ( با اشاره به غذاهای ما ) شيشليک هستن. » و بعد رفت. ما هم يه کم به غذای فرهاد و غذای خودمان نگاه کرديم و تنها تفاوت محسوسی که پيدا کرديم اين بود که غذای فرهاد گوجه داشت! بعد نتيجه گرفتيم لابد در ميانه به کباب‌برگ بدون گوجه می‌گويند شيشليک. و البته تصميم گرفتيم از سر ناچاری همان شيشليک عجيبمان را نوش جان کنيم! محمد می‌گفت: « فکر کنم اگه جوجه هم سفارش بديم، باز همين رو ميارن می‌گن اين جوجه است فقط جوجه‌ش رسميه؛ قهوه‌ايه! » خلاصه هنوز مشغول به خوردن نشده بوديم که يک موش گنده هم از زير پاهاي‌مان رد شد و ديگه سورمان کامل شد. جای شما خالی. وقتی به پيش‌خدمت گفتيم:‌« آقا رستوران شما موش داره. » با همان اعتماد به نفس بی‌نظير گفت : « آره. يه چندتايی داره! » اگر دلتان خواست؛ می‌توانيد قيافه‌های ما را بعد از شنيدن اين جمله تصور کنيد و کمی بخنديد!


من رشوه می‌گيرم، پس هستم!


چهارشنبه شب پس از يک سلسله عمليات دور و دراز هتل‌يابی در شهر تبريز، عاقبت در هتل بين‌المللی تبريز خوابيديم و فردا هفت و نيم صبح راه افتاديم به سوی مرز، با اين اميد که زود از مرز بگذريم و تا شب نشده به  ايروان برسيم. زهی خيال باطل!


مرز ايران و ارمنستان نوردوز نام دارد. قسمت ايران را خيلی خوب و بدون مشکل پشت سر گذاشتيم. برخوردها خيلی خوب و مودبانه بود و کارها مرتب و منظم انجام می‌شد. ساعت ده و نيم وارد مرز شديم و کارهای مرزی قسمت ايران بيش از يک ساعت به طول نينجاميد. آن وقت بود که سر و کله‌ی روباه پيدا شد! هان!؟ نه ببخشيد قاطی کردم؛ اين مال شازده کوچولو است! آن وقت بود که بدبختی‌های ما پشت مرز ارمنستان شروع شد!


حالا که سفر تمام شده؛ هر چهار نفرمان با اکثريت قاطع آرا بر اين باوريم که بدترين قسمت سفرمان همين معطلی پشت مرز ارمنستان بود. ماموران مرزی ارمنستان رسما آدم را آن چيز « ت » دارشان هم حساب نمی‌کردند! اول که چيزی حدود يک ساعت‌ و نيم همين‌جور الکی و بدون هيچ گونه توضيحی پشت ميله‌های مرزی معطل مانديم. سربازهای لب مرزشان که بزرگی خدا يک کلمه انگليسی هم نمی‌فهميدند. فقط با اشاره به ما فهماندند بايد منتظر بايستيم. حالا اين‌جا من می‌گويم يک ساعت‌ و نيم، شما هم خيلی ساده می‌خوانيد يک ساعت‌ و نيم؛ اما بايد آن‌جا بوديد تا لحظه به لحظه‌اش را حس می‌کرديد و می‌فهميديد چه معطلی الکی کوفتی‌ای نصيب‌تان شده.


خلاصه بعد از يک ساعت و نيم معطلی الکی ( خوب فهميديد يک ساعت و نيم معطل شديم يا باز هم بگم؟ ) من که ديگر واقعا شاکی شده بودم؛ رفتم پيش همان سربازی که گفته بود منتظر بمانيم و حيلی مودبانه گفتم: « بی‌شرف ما رو راه بده ديگه. مخمون جوش آورد زير آفتاب! چه مرگته؟ » البته می‌دانستم طرف فارسی بلد نيست‌ها وگرنه نمی‌گفتم! خلاصه يارو که ديد من يک چيزهايی دارم می‌گويم که او نمی‌فهمد؛ نتيجه گرفت که به يک جاهايی بی‌سيم بزند و پنج دقيقه بعد ميله‌های فلزی باز شد و ما هوراکشان که ای‌ول بالاخره رفتيم تو! از مرز گذشتيم. اما اين تازه اول کار بود. چشم‌تان روز بد نبيند؛ صدمتری هنوز نرفته بوديم که رسيديم به يک سری ميله‌های تازه و سری دوم معطل شدمان آغاز شد!


دردسرتان نمی‌دهم؛ در اين مرحله يک سرباز ديگر گفت که همه‌ی سرنشينان خودرو بروند داخل آن ساختمان ( يک ساختمانی آن‌طرف ميله‌ها ) و فقط راننده بماند اين‌جا پيش ماشين. در اين لحظه بود که من متوجه اين حقيقت تلخ شدم که راننده‌ی موردنظر کسی به جز خودم نيست. با چشمانی اشک‌بار! از بچه‌ها خداحافظی کردم و آن‌ها رفتند و من ماندم و سرباز ارمنی و تصوير بچه‌ها از پشت ميله‌ها که دور و دورتر می‌شدند!


بچه‌ها که حسابی دور شدند سرباز ارمنی يک چيز بدی به من گفت! که البته انگار به فارسی کلمه‌ی بدی بود و به ارمنی معنی‌اش اين بود که بايد ماشين رو بازرسی کنيم. بعد هم از من خواست برايش يک موسيقی بگذارم که خدای نکرده موقع بازرسی حوصله‌اش سر نرود. يک CD آهنگ‌های دامبيلی ايرانی توی ضبط بود که من همان را گذاشتم که بخواند که جناب سرباز معترض شد که Irani No, English. من هم يک نگاهی به CD هايم انداختم و چون احساس کردم که احتمالا يارو می‌خواهد CD را دودر کند؛ يک CD اسکوتر که دوستش نداشتم گذاشتم توی ضبط و يارو هم حسابی خر کيف شد و دوبس دوبس کنان مشغول بازرسی ماشين شد و آقا بازرسی کردها!


بازرسی که تمام شد؛ بدو رفتم ماشين رو دم همون ساختمونه پارک کردم و رفتم تو و به بچه‌ها گفتم: « آقا بريم تموم شد. » که بچه‌ها گفتن چرا به اين زودی؟ تو رو خدا شب تشريف داشته باشين. حالا اگه شب هم نمی‌مونين؛ وايسين اقلا يه چايی ديگه با هم بخوريم!


داستان از اين قرار بود که دوستان ارمنی مرز را بی‌خيال شده بودند و رفته بودند برای نهار. دو ساعت و نيم ديگر جای شما خالی توی آن سالن لعنتی منتظر مانديم که جناب ماموران نهارشان را سر صبر بخورند؛ مراسم قيلوله‌شان را به جا آورند؛ و به سر کارشان برگردند. کلافه‌گی و عصبانيت حس غالب ما در آن لحظات بود. ساعت چهار و نيم که ماموران مرزی تشريف‌فرما شدند؛ مراسم پر فيض رشوه‌گيری آغاز شد.


اول براساس اصول اخلاقی سفت و سخت‌مان خواستيم رشوه ندهيم و کارها را بر اساس روال قانونی پيش ببريم؛ اما يک ساعتی که گذشت به غلط کردن افتاديم چون فهميديم اگر نخواهيم رشوه بدهيم؛ احتمالا بايد همه‌ی ده روز سفر را در آن سالن تاريک که احتمالا شبيه اتاقی بوده که اخوان لومير در آن‌جا با ناصر‌الدين شاه يک کارهايی کردند! و سال‌ها بعد عزت‌الله انتظامی در فيلم ناصرالدين شاه آکتور سينما به آن اشاره کرد؛ بگذرانيم! ماموران مرزی ارمنی در يک فرايند کاملا بی‌شرفانه از صدر تا ذيل بسته به درجه‌ی اهميتشان از ما رشوه گرفتند تا اين‌که بالاخره ساعت هفت عصر مجوز ورود ما را به ارمنستان صادر کردند. باشد که خدای بزرگ خفه‌شان کناد!


از قپان تا ايروان


مرز را که رد کرديم، يک سری جاده‌ی خفن کوهستانی تنگ و پيچاپيچ شروع شد که به جاده چالوس می‌گفت برو جلو بوق بزن. طبيعتا با توجه به تاريکی هوا نمی‌شد تا ايروان رفت. تصميم گرفتيم شب را در شهر قپان که حدوداً ۶۰ کيلومتری مرز ايران است؛ به سر کنيم و فردا صبح به سوی ايروان راه بيفتيم. جاده‌ی مرز تا قپان جاده‌ای بسيار زيبا ولی همان‌طور که گفتم شديداً کوهستانی بود. خوش‌بختانه تردد در جاده بسيار اندک بود و بيشتر مربوط بود به کاميون‌های ترانزيت ايرانی. جاده‌ی مرز تا قپان هم انگار دولت ايران برای راحتی عبور کاميون‌هايش آسفالت کرده بود. از بغل کاميون‌ها و تريلرهای پلاک ايران که می‌گذشتيم؛ کلی برای هم‌ديگر بوق بوق می‌کرديم و خوش‌به‌حالمان می‌شد. حال می‌دهد در کشور غربت اين کارها! می‌دانيد!!


قپان شهر کوچک ولی جالبی است که با وجود کوچکی‌اش سومين شهر بزرگ ارمنستان است به روايتی. به‌لحاظ وضعيت جغرافيای خاص آن،‌ ساختمان‌های شهر به‌صورت پله‌ای مارپيچ در امتداد يک‌ديگر قرار گرفته‌اند. يک چيز جالب ديگری که در قپان جلب توجه می‌کرد؛ اين بود که مثلا بين دو ساختمان بلند که ۵۰ متر با هم فاصله داشتند طناب رد کرده بودند و رخت و لباس‌هايشان را آن وسط خشک می‌کردند! بعد با قرقره می‌کشيدند تا جمعش کنند.


تا به قپان رسيديم و آمديم از يکی بپرسيم هتل کجا است؛ يک راننده تاکسی گير داد به ما و با زبان ارمنی که ما هيچ نمی‌فهميديم؛ تلاش می‌کرد به ما بفهماند که حاضر است در ازای گرفتن کمی پول برای ما هتل و مادام! جور کند. بعد خيلی هم احساس صميميت می‌کرد با ما و مدام اشاره می‌کرد به کمربند ايمنی که من بسته بودم و هی از من می‌خواست که بازش کنم و انگار می‌گفت نترس پليس به کمربند گير نمی‌دهد و هر چی من بهش می‌گفتم بابا من خودم راحت‌ترم با کمربند رانندگی کنم حالی‌اش نمی‌شد.


خلاصه ما که ديديم جايی بلد نيستيم و چون ديديم طرف پول کمی در ازای ارائه‌ی خدماتش می‌خواهد؛ گفتيم باشه بابا ما رو بردار ببر يه هتل. آقا يارو هم نامردی نکرد برداشت ما رو برد يه مسافرخونه‌ی تاريک کثيف آخر ضايع که عمرا مدلش رو نمی‌شه تو ايران پيدا کرد. ما که کف کرده بوديم از قيافه‌ی مسافرخونه بهش گفتيم : «داداش اين خراب‌شده چه گوريه که ما رو آوردی؟ جای بهتر نبود؟» البته اين جملات را با پانتوميم حالی‌اش می‌کرديم؛ زبان نمی‌فهميد که!


در اين‌جا بود که يارو با زبان بی‌زبانی و انجام يک‌سری عمليات ژان‌گولر و محيرالعقول و استفاده از همه‌ی امکانات صورت و دست و پايش به ما حالی کرد که آقا جان اگر مادام! می‌خواهید بايد همين‌جا بمانید چون هتل نمی‌گذارد مادام بياورید! ( ماشالله توريست‌های ايرانی قربون‌شون برم، از بس همه جا دنبال مادام می‌گردن؛ هر جا مردم هر کشوری يه توريست ايرانی می‌بينند؛ فرض رو بر اين می‌ذارن که طرف دنبال مادامه! ) ما هم به راننده تاکسيه گفتيم بابا کی مادام خواست؟ جون جدت ما رو ببر يه هتل درست‌ و حسابی.


هتل درست و حسابی در قپان حداکثر چيزی مثل مسافرخانه‌های درجه‌ی ۲ ايران است. جناب راننده تاکسی محترم بالاخره تصميم گرفت ما را به يک هتل ببرد. هتلی که رفتيم همان‌طور که گفتم هم‌چين هتلی نبود. مانده بوديم همان‌جا بمانيم يا برويم جای ديگر که ناگهان فرشته‌ی رحمت الهی در غالب يک مرد ايرانی بر ما نازل شد. باور کنيد داشتيم ذوق‌مرگ می‌شديم وقتی ديديم يکی می‌تواند فارسی حرف بزند. با راهنمايی‌های مرد ايرانی که از ارامنه‌های ساکن ايران بود که سال‌ها قبل به ارمنستان رفته بود؛ فهميديم يک هتل ديگر هم در شهر وجود دارد که خيلی هم بهتر از همين يکی نيست. به همين‌خاطر تصميم گرفتيم همان‌جا مستقر شويم.


مشکل شام را هم دوست ايرانی‌مان حل کرد. برادرش يک رستوران در شهر داشت که قرار شد برای شام پيش او برويم. ديدن هم‌وطن‌ها در خارج از کشور نعمت بزرگی است که تا در شرايطش قرار نگيريد؛ متوجه‌اش نمی‌شويد. در خانواده‌ی ايرانی شهر قپان برادر و خواهر بزرگ که کودکی‌شان را در تهران گذرانده بودند؛ فارسی يادشان مانده بود اما برادر کوچک‌تر که رستوران داشت؛ نه. بدون اغراق يکی از خوش‌مزه‌ترين غذاهای زندگی‌مان را آن شب خورديم. شيشليک بره، جوجه کباب و يک شيشليک خيلی خوش‌مزه از حيوانی ديگر به گمانم!!! به اضافه‌ی انواع سالادهای بسيار خوش‌مزه و ماست خامه‌ای و ... ماه بود؛ ماه! کلاً بايد بگويم برای من شکمو گرجستان و به‌خصوص ارمنستان بهشت برين بود بس که غذاها و به‌خصوص کباب‌های‌شان عالی و فوق‌العاده بود. واقعا ملت خوش‌سليقه‌ای هستند در امور مربوط به شکم!


آن‌قدر روز خسته‌کننده‌ای داشتيم که ساعت ۱۱ شب، ولو توی هتل، نزديک بود همان‌جوری روی کاناپه‌ها خوابمان ببرد که تصميم گرفتيم مثل بچه‌های خوب اول مسواکمان را بزنيم؛ بعد جيشمان را بکنيم و بعد بخوابيم که در هنگام امر خطير جيش‌کردن متوجه اين حقيقت تلخ شديم که آب شهرهای ارمنستان خيلی وقت‌ها می‌رود و عدل سر جيش‌کردن ما هم رفته است. به مصيبتی قدری آب تهيه نموديم و راحت شديم؛ آن‌گاه خواب فرموديم!


صبح داشتيم وسايلمان را جمع می‌کرديم که راه بيفتيم به سمت ايروان که با ايرانی ديگری آشنا شديم. پيرمرد ۷۷ ساله‌ای که ۴۰ سال آخر عمرش را در ارمنستان گذرانده بود. دوان دوان به‌طرف ما آمد و گفت: « صدای ايران را که شنيدم نتوانستم تاب بياورم. تند آمدم که تا نرفته‌ايد؛ ببينمتان.» منظورش البته از صدای ايران، آهنگ هايده‌ای بود که از ضبط ماشين پخش می‌شد. دعوتش کرديم برای صبحانه. پيرمرد راننده بوده و در يکی از کارخانه‌های ارمنستان کار می‌کرده و حالا بازنشست شده بود. از دوره‌ی حکومت شوروی برايمان گفت و اين‌که چه‌قدر آن زمان وضعشان بهتر بوده و بعد از فروپاشی همه چيز خصوصی شده و دولت کارخانه‌ها و همه چيز را به ثمن بخس! فروخته و مردم عادی بسيار فقير شده‌اند. برايمان تعريف کرد که با فقط ماهی ۲۰۰۰۰ تومان، بله بيست‌هزار تومان! حقوق بازنشستگی، روزگار می‌گذراند. و ما که اين را شنيديم از خودمان خجالت کشيديم که فقط پول شام ديشبمان شده بود ۲۶۰۰۰ تومان. برای‌مان گفت که چه‌قدر دولت فقيری دارند. که اگر کمک‌های کشورهای ديگر از جمله ايران نبود؛ تابه‌حال بسياری از مردمانشان از گرسنگی مرده بودند؛ برای‌مان تعريف کرد که شام و نهارش را در بنياد خيريه‌ای که کشور آلمان برای کمک به مردمان فقير ارمنستان تاسيس کرده می‌خورد وگرنه درآمد بيست‌هزار تومانی به جايی نمی‌رسد. از ايران برای‌مان گفت که چه‌قدر دلش برای ديدنش تنگ شده ولی استطاعت سفر به ايران را ندارد. و از شهردار سابق تهران پرسيد که حالا رئيس‌جمهور شده و خواست بداند که به درد مردم می‌رسد يا نه و مردم دوستش دارند يا نه.


بعد از خوردن صبحانه، از قپان به سمت ايروان راه افتاديم. تا شهر گوريس جاده‌ها همان‌طور کوهستانی، زيبا و پيچاپيچ ( چه کلمه‌ی باحالی است اين پيچاپيچ! همه‌ش دلم می‌خواهد بگويم پيچاپيچ همين‌طوری الکی! ) بود ولی بعد رسيديم به دشت‌هايی چه‌فراخ و آن‌دور کوه‌هايی چه بلند که البته منظور رشته کوه آرارات بود که قله‌ی اصلی آن در کشور ترکيه واقع است اما از دو کشور ايران و ارمنستان هم ديده می‌شود بس که ماشاالله بلند است پسرم! نکته‌ی جالب ديگری که در راه جلب توجه می‌کرد؛ اين بود که حتی در شهرهای کوچک ارمنستان، ملت و به‌خصوص دخترها خوش‌تيپ و خوش‌لباس می‌گشتند و خيلی هم آدم‌های شاد و سرزنده‌ای به‌نظر می‌رسيدند. ساعت حدود سه بعدازظهر بود که بالاخره پس از طی مسافتی حدود ۳۵۰ کيلومتر به ايروان رسيديم که البته خود ارمنی‌ها به آن می‌گويند يه‌ره‌وان ...


Do you have a CD player?

هنوز درست و حسابی به ايروان نرسيده بوديم که پليس جريمه‌مان کرد! هر چه هم تلاش کرديم؛ نفهميديم علت جريمه چه بود. پليس که انگليسی نمی‌فهميد؛ ما هم از نظر خودمان کار خلافی نکرده بوديم. به هر حال جناب پليس گواهی‌نامه‌ی بين‌المللی فرهاد را گرفته بود و داشت کروکی می‌کشيد و هی می‌گفت ۱۰۰ دلار ( البته ۱۰۰ رو نوشت وگرنه ما نمی‌فهميديم چه‌قدر است!) که فرهاد عزيز با کمی درام ( واحد پول ارمنستان ) سر و ته قضيه را هم آورد و ما نجات يافتيم! بعدا به ما گفتند چون در ايروان پليس‌ها وقتی يک ماشين نمره‌ی ايران می‌بينند؛ عروسی می‌گيرند و تندی جريمه‌اش می‌کنند؛ بهتر است به‌خاطر اين‌که همه‌ی پول‌های‌مان را بابت جريمه يا رشوه به پليس ندهيم؛ ماشين را يک گوشه‌ای پارک کنيم و با تاکسی اين‌طرف، آن طرف برويم. ما هم از آن به بعد همين کار را کرديم.

بعد از ماجرای جريمه زنگ زديم به حبيب، دوست دوست فرهاد، تا برای‌مان خانه يا هتل پيدا کند. حبيب تا گوشی را برداشت به فرهاد گفت: « فرهاد من کجايی؟ فرهاد چه بی‌وفايی؟» آخر قرار بود ما روز قبلش به ايروان برويم و به لطف دوستان مرزبان ارمنی نتوانسته بوديم. حبيب با ما در ميدان اصلی شهر ( هراپراک ) قرار گذاشت. فرهاد و هامون رفتند تا حبيب را بياورند؛ من و محمد هم مانديم توی ماشين.

يک کم که من و محمد توی ماشين نشستيم؛ احساس کرديم حوصله‌مان دارد سر می‌رود. مانده بوديم که چه‌جوری فوتش کنيم که يک دختر خانم خوشگلی از کنار ماشين رد شد. محمد يک دفعه چشم‌هايش برق زد و رو به دختر خانم خوشگل متلک فرمود که: « خانوم خوشگله، کجا داری می‌ری؟ » که ناگهان شنيديم دختر که داشت با موبايل صحبت می‌کرد به فارسی سليس گفت: « آره، باشه ... پس می‌بينمت! » فکر کنيد؛ ميان پنج ميليون جمعيت ارمنستان به يکی متلک بگويی و طرف ايرانی از کار دربيايد. آقا محمد بی‌چاره سرخ شد، سفيد شد و من هم از خنده دلم را گرفته بودم. خلاصه محمد پياده شد و از دختر خانم که اسمش نارينا خانم بود؛ بسی عذرخواهی نمود و گفت: « به جان مادر عباس گورانی نمی‌دانستم شما ايرانی هستی وگرنه جسارت نمی‌کرديم! ». نارينا هم گفت: « فهميدم، ولی از اين به بعد دقت کن! » ( غلط نکنم کلی هم خوش‌حال شد؛ وقتی محمد بهش گفت خوشگل!). نارينا يک دختر ايرانی ارمنی بود که با خانواده‌اش يک ماهی برای گشت و گذار به ارمنستان آمده بودند و متاسفانه فردايش داشتند برمی‌گشتند! کمی از نارينا اطلاعات در مورد ارمنستان و ايروان گرفتيم که انصافا خيلی به دردمان خورد و چون احساس کرديم خيلی آدم با اطلاعاتی است اين نارينا خانم، شماره موبايلش را هم گرفتيم! که باز هم اگر به مشکلی برخورديم؛ تلفنی از ايشان رفع اشکال کنيم!‌ ( نه اين‌که فکر کنيد به خاطر اين‌که خوشگل بود شماره‌اش را گرفتيم، اصلا! )

نارينا رفت و ما را با انبوه غم و غصه‌های‌مان تنها گذاشت. روزگار سختی بود. انتظار داشت ما را از پا در می‌آورد. سال‌ها! گذشت و من و محمد هم‌چنان استوار و مصمم توی ماشين نشسته بوديم تا بچه‌ها بيايند. محمد می‌خواست بخوابد اما من به او گفتم : « تو نبايد بخوابی محمد. خواهش می‌کنم. تو می‌تونی. تو بايد ادامه بدی. نه ... » و سرانجام انتظار به سر رسيد و پنج دقيقه بعد هامون و فرهاد و دو نفر ديگر سر و کله‌شان پيدا شد. عجيب بود که با گذشت اين همه زمان، فرهاد و هامون هنوز همان‌طور جوان باقی مانده بودند! دو پسر همراه‌شان، يکی حبيب بود و يکی هم يک پسر ارمنی که نوت‌بوک داشت و هی‌ نگار نگار می‌کرد! ما به حبيب گفتيم: « اين چی‌می‌گه؟ نگار کيه ديگه؟ » و کلی خوش‌حال شديم که الان يک نگار خانومی هم تشريف می‌آورند! تا اين که حبيب به ما توضيح داد نگار به ارمنی يعنی عکس و اين می‌خواهد از توی‌ نوت‌بوکش عکس‌های خانه‌های مختلف را به شما نشان دهد تا انتخاب کنيد. پسر ارمنی انگليسی و فارسی بلد نبود و حبيب نقش مترجم را ايفا می‌کرد. قيمت خانه‌ها از شبی ۵۰ دلار شروع می‌شد و همين‌طور گران می‌شد! ما هم يک خانه‌ی ۱۰۰ دلاری که از عکس‌هايش آدم احساس می‌کرد قصری، چيزی است؛ انتخاب کرديم و به سو ی آن روان شديم!

قصر مورد نظر چيزی بيش از يک خانه‌ی معمولی نبود که فقط در عکس‌ شبيه به قصر به‌نظر می‌رسيد. جدای از اين وقتی برای ديدن خانه رفتيم؛ ديديم يک سری آدم در قصرمان مشغول به زندگی هستند. از حبيب پرسيديم: « اين‌جا رو که انگار قبلا يه سری آدم ديگه اجاره کردن که » که حبيب در حالی که گيتار می‌زد ولی می‌خواند صدای دهل مياد! گفت: « نه! اين‌ها صاحب‌خونه و اذنابش هستند و الان می‌رن. » فهميديم در ارمنستان هم مثل شمال خودمان است که ملت خانه‌ی خودشان را اجاره می‌دهند.

حس بدی است که يک سری آدم را از خانه زندگی‌شان بيرون کنی و خودت بروی جای‌شان. به آدم حس اسرائيل دست می‌دهد! ولی وقتی فکر کرديم اين پولی که از اجاره‌ی خانه به صاحب‌خانه می‌رسد؛ احتمالا خيلی به‌ دردشان می‌خورد؛ خودمان را راضی کرديم. اهالی خانه رفتند و در اتاقک آن سوی حياط که ده متری با خانه‌ی اصلی فاصله داشت؛ مستقر شدند تا برای دو روز ما ساکن خانه‌شان باشيم. خانواده‌ی بسيار مهربانی بودند اين ارمنی‌های صاحب‌خانه. يک خانم تپل و مهربان ارمنی که با ما مثل بچه‌هايش رفتار می‌کرد؛ برای‌مان از باغ‌شان ميوه می‌آورد و خيلی تحويل‌مان می‌گرفت؛ ( بعدا اين حبيب بی‌شرف به ما گفت که به اهالی خانواده گفته ما از اساتيد بزرگ تهران هستيم و آن بی‌چاره‌ها هم فکر کرده بودند با چه شخصيت‌های برجسته‌ای ـ البته من که خيلی برجسته‌ام خداييش! ـ روبه‌رو شده‌اند! ) يک پيرمرد خيلی بامرام و تعدادی آدم ديگر از جمله يک دختر جوان ناز، بامزه و دوست‌داشتنی! که خوش‌بختانه انگليسی هم خيلی خوب بلد بود.

ما که نگران بوديم اين همه آدم چه‌طور در آن اتاق کوچک آن طرف حياط جای‌شان می‌شود؛ می‌خواستيم پيش‌نهاد دهيم که اگر جای‌شان تنگ است،‌ يک‌نفرشان، مثلا دختر جوان! بيايد پيش ما! اما بعد پشيمان شديم و فکر کرديم خانواده‌ی محترم ارمنی ممکن است اين اقدام صرفا انسان‌دوستانه‌ی ما را جور ديگری تعبيير کنند!! و بعد اصلا چه معنی می‌دهد آدم برود به يک خانم صاحب‌خانه‌ی محترم بگويد: « خانم! جای شما تنگ است؟» مردم چه می‌گويند!؟

عصر که شد، دختر صاحب‌خانه و مادر و پدرش آمده بودند در حياط ميوه بخورند و گپ روزانه‌شان را بزنند و ما هم که رفته بوديم دوش گرفته بوديم و سرحال شده بوديم؛ احساس کرديم هوای خانه چه دل‌گير می‌شود گاهی و به اين نتيجه رسيديم خوب است ما هم برويم توی حياط که خوش آب و هوا تر است!

خوش‌بختانه يک کتاب از ايران با خودمان آورده بوديم که در آن کلی اطلاعات تاريخی و فرهنگی در مورد ارمنستان وجود داشت و وقتی گوشه‌ای از اين اطلاعات را برای اعضای خانواده رو کرديم! فکر کنم کمی تا قسمتی کف‌شان بريد! احساس می‌کرديم الان دختر صاحب‌خانه دارد با ديده‌ی تحسين به ما می‌نگرد و قندی بود که همين‌طور تند تند در دلمان آب می‌شد! آه که چه لحظات خاطره‌انگيزی بود. يک ساعتی را همين‌طور با پدر خانواده و با مترجمی دخترش حرف زديم تا اين‌که يک دفعه سر و صدای جشن و شادی از خيابان بلند شد. از دختر صاحب‌خانه پرسيديم: « اين جشن چيه بيرونه الان؟» و اين‌جا بود که فهميديم در ارمنستان اصولا جشن گرفتن دليل خاصی نمی‌خواهد و کلا همين‌جور الکی ملت‌شان برای خودشان شادند و بيشتر روزها جشن می‌گيرند و می‌زنند و می‌رقصند ( ببخشيد حرکات موزون انجام می دهند!) و حالش را می‌برند! ( مثل ايران خودمان است که هر روز جشن است و همه خيلی شادند!)

ديگر حياط خانه برای‌مان جذابيتی نداشت! احساس می‌کرديم دخترک صاحب‌خانه آن‌قدرها هم خوشگل نيست! پا شديم برويم به خيابان که ديديم محمد همان‌جوری به صندلی‌اش چسبيده و بلند نمی‌شود. خوب که نگاه کرديم؛ برق عشق را ديديم که در چشم‌های محمد می‌درخشيد. بالای سرش مثل اين کارتون‌ها قلب قلب شده بود. آری محمد عاشق شده بود! گفت: « فکر نمی‌کنم همچين جشن جذابی باشه‌ها. بهتره همين‌جا بمونيم!» ما هم يکی زديم توی سرش و با خودمان زورکی برديمش! در همه‌ی اين لحظه‌ها محمد زير لب می‌خواند: «عاشقم من عاشقی بی‌قرارم، کس ندارد خبر از دل زارم ... الی آخر!»

از خانه که به ميدان هراپراک محل اصلی جشن رسيديم؛ محمد خوش‌بختانه فارغ شد! ارمنی‌ها با اين که بيشترشان مردمانی فقيرند ولی بسيار شاد و همان‌طور که گفتم خوش‌پوش‌اند. شهر ايروان هم شهر زيبايی است. به خصوص آن قسمتی از شهر که بين سالن اپرا و ميدان هراپراک قرار دارد. همه شاد بودند و ما هم آن وسط هی برای خودمان عکس می‌انداختيم و فيلم می‌گرفتيم که ناگهان ديديم محمد مشغول گپ و گفت صميمانه با چند دختر ارمنی شده. گفتيم: « محمد جان تو که تا يک ساعت قبل عاشق بودی؟ چی شد پس؟ » که محمد گفت :« اين‌ها فرق دارن. اين‌ها همين‌جوری برای فانن، اما دختر صاحب‌خونه عشق واقعيمه! » و ما هم استدلال بدون نقصش را پذيرفتيم!

گفتيم ببينيم اين محمد ـ که خدا خفه‌اش نکند بس که با آن قريحه‌ی طنز خدادادی‌اش در اين سفر ما را خنداند؛ به‌طوری که بعضی وقت‌ها واقعا از شدت خنده دلمان درد می‌گرفت ـ به دخترها چه می‌گويد که دخترها اين‌قدر خوششان آمده! که شنيديم محمد از دخترها می‌پرسد: « ?Do you have a CD player » با خودمان گفتيم جريان CD player و اين‌ها چيست و عقل‌مان به جايی نرسيد و تصميم گرفتيم از خودش بپرسيم. محمد با چهره‌ای فکورانه و نگاهی عميق که تا دوردست‌ها را درمی‌نورديد؛ گفت: « می‌دونين، من تا ترم دو تو کيش بيشتر نخوندم و آخرين درسی که خونديم همين جمله‌ی ?Do you have a CD player بود و بيشتر بلد نيستم؛ خواستم از همين اطلاعاتم استفاده کنم!! » شاه‌کار است اين محمد. شاه‌کار!

پی‌نوشت:
بی‌مزه‌گی‌های نوشته را به بزرگی خودتان ببخشيد. در ضمن اين خاطرات ادامه دارد به‌شرط آن که حس و حال نوشتن بقيه‌اش باشد!

هیچ نظری موجود نیست: