سه‌شنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۴

امتحانش رو خراب کرده بود. گفتم: « از اين جلسه‌ی کلاس محرومی ». گفت :« آخه». گفتم: « آخه نداره؛ آدم که يه اشتباهی می‌کنه؛ بايد پاش‌ هم وايسه! قبول داری درس نخوندی؟». سرش رو به نشانه‌ی تاييد تکان داد؛ بعد گفت: « حالا نمی‌شه اين دفعه‌ رو ببخشين؟ » گفتم: « به‌خاطر خودت بهتره که اين کارو نکنم.» گفت: « يعنی واقعا نيام سر کلاس؟ » گفتم: « متاسفانه نه!» انگار هنوز باورش نشده بود. کمی پا به پا کرد، بعد که مطمئن شد انگار نمی‌خوام از تصميمم صرف‌نظر کنم؛ رفت ته کلاس تا وسايلش رو برداره. بيرون که می‌رفت؛ نگاهش کردم. اشک توی چشماش حلقه زده بود.

يک ربع بعد، سر کلاس، موقع درس دادن، ياد چشم‌هايش افتادم. بعد يادم افتاد هفته‌ی قبلش از دم در کلاس تا دم ماشينم با من آمده بود و من که گفته بودم: « واسه چی میای؟ » گفته بود: « آقا می‌خوام تا دم در مدرسه بدرقه‌تون کنم ... » يک چيزی ته دلم لرزيد. با خودم گفتم: « عطا حواست هست؟ دلش رو شکستی‌ها! » بعد دوباره فکر کردم: « خُب، به‌ خاطر خودش بوده. برای اين که ياد بگيره اگه درست درس نخونه؛ وقتش رو فقط تلف می‌کنه و دانشگاه قبول نمی‌شه. » دوباره که ياد چشمانش افتادم؛ همه‌ی استدلال‌هايم دود شد و رفت هوا.

يک مسئله روی تخته نوشتم و به بچه‌ها گفتم: « اينو حل کنين تا من برگردم. » و از کلاس زدم بيرون. ساعت آخر بود. نمی‌دونستم توی مدرسه مونده يا رفته است خانه‌شان. توی راه‌رو نبود: « نکنه رفته باشه؟ » نشسته بود توی يکی از کلاس‌ها، روی نيمکت آخر. من رو که ديد؛ خودش رو جمع و جور کرد. گفتم: « پاشو بيا سر کلاس.» چيزی نگفت؛ اما انگار می‌خواست بگويد: « نه نميام! » قهر کرده بود! گفتم: « بلند شو ديگه، از درس عقب می‌مونی‌ها! » بلند شد: « آقا از شما توقع نداشتيم.» انگار گريه کرده بود؛ گفتم: « خُب حالا! خودتو لوس نکن! » راه افتاد. نرسيده به کلاس گفتم: « حالا پررو نشی‌ها! امتحان هفته‌ی بعد رو زير ۶۰ بزنی کلاً اخراجی! » برگشت و با لحنی کش‌دار، نيمه لج‌بازانه، نيمه دوستانه گفت : « آقاآآآ ». خنديدم. خنديد و رفت توی کلاس.

هیچ نظری موجود نیست: