يا
سنيوريتا! نترس از عاشق شدن، بيا ! اون با من!
کلاسهای دانشگاه رو با وجود همهی تکليفها و ترجمهها و تحقيقهاش خيلی دوست دارم. يه جورايی فکر میکنم عمرم رو تلف کردم رفتم مهندسی. البته دروغ میگمها! اون دنيا هم برای خودش جالبه و به نظر من خوندن رياضی ديد خيلی خوبی به آدم میده به طوری که واقعا تاثير میذاره تو زندگی آدم، ولی افسوس میخورم که چرا زودتر نرفتم همين کاری که الان میکنم؛ بکنم. البته خُب نمیشد هم! چون امسال اولين سالی بود که میذاشتن آدم با ليسانس فنی بره فوق هنری بخونه. چی گفتم! به هر حال فعلا که با علاقهی فراوان میرم سر کلاسهام! فقط بديش اينه که دو تا از کلاسهام ساعت شون با ساعتهای تدريسم تداخل داره که اونها رم دارم درست میکنم.
***
به واسطهی اينکه قبلا تئاتر کار میکردم؛ بعضی استادها از قبل منو میشناسن و خُب باعث میشه آدم جلوی بقيهی دانشجوها يه خورده خجالت بکشه. مثلا فکر کنين استاد بياد سر کلاس و تو رو ببينه و شروع کنه به سلام احوالپرسی گرم و دوستانه و اينکه کجايی و چیکار میکنی و اينها! اون هم جلوی بقيه. بده ديگه!
***
تا حالا دو تا از شاگردهای چهار ــ پنج سال پيشم رو تو دانشگاهمون ديدم. يه دختر و يه پسر. پسره رو تا ديدمش؛ از قيافهش حدس زدم که احتمالا قبلا شاگردم بوده؛ اما دختره رو اصلا. به حدی عوض شده بود که وقتی خودش رو معرفی کرد و چهرهش رو مقايسه کردم با اون چهرهی معصومانهی سر کلاسش ... آدمها چهقدر عوض میشن ...
***
هارولد پينتر جايزهی نوبل گرفت. شايد باور نکنين؛ اما از خوندن اين خبر حسابی ذوقی کردم! خودمم نمیدونم چرا! شايد چون نمايشنامهنويسه، شايد هم چون نوشتههاش رو دوست دارم. ( فکر کنم همين ده پونزده روز پيش يکی از نمايشنامههاش رو همينجا معرفی کرده بودم.) خبر رو که تو صبحانه خوندم؛ از توی اتاقم بلند دو مرتبه داد زدم: « مامان، مامان هارولد پينتر جايزه نوبل گرفت! » مامانم از آشپزخونه گفت: « چی!؟» بعد يادم اومد که ای بابا، هارولد پينتر که برای مامانم مهم نيست و احتمالا اصلا نمیشناسش! به همين خاطر گفتم: « هيچچی، میگم شام کی حاضر میشه! » خلاصه دم پينتر گرم! خيلی حال کردم!
***
سرم حسابی شلوغ شده. تقريبا هر روز به جز جمعهها از ساعت شش صبح که از خواب بلند میشم؛ تا هشت و نه شب، کار تعريف شده دارم. شتاب زندگيم زياد شده! اینهم خوبه؛ هم بد! بديش اينه که يه جورايی نمیفهمم روزها چه جوری میگذره؛ بس که تند میگذره! خوبيش هم اينه که آدم اونقدر سرش شلوغه که نمیرسه دپ بزنه! حتی اگه مثلا ۵ تا SMS مدل آتش زير خاکستری تو يه روز به آدم برسه!
***
تعارف که نداريم! آقا من از اين آلبوم آخر کامران، هومن خوشم مياد! مدام هم دارم تو ماشين گوشش میکنم! فوقش اينه که جوادم ديگه يا هر چی! از ايدز که ديگه بدتر نيست!
يادش بهخير، يه وقتهايی شنيدن اين مدل آهنگها رو به اَیِ نحو کان در حکم محاربه با امام زمان میدونستم؛ اما يه نفر بود که عاقبت به شنيدن اين جور آهنگها عادتم داد و دستش هم درد نکنه! يه نفر که اتفاقا يکی از آهنگهای آلبوم رو که میشنوم خيلی به يادش میافتم ... میگم خداييش از دست رفتيم رفت!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر